دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 به پادکست فکر میکنم و هیجان سر تا انگشتان پایم را می‌بلعد؛ اما وقتی سراغ کنارهم گذاشتن دو تکه آهنگ و قسمت از قبل رکورد شده ی صدای نهنجارم میروم٬ انزجار خنده‌آوری نسبت به خودم پیدا میکنم. کار کردن با این نرم‌افزار سخت و ثقیل که من نه علاقه‌اش را دارم و استعدادش را٬ بماند. 

 یک کاردستیِ مضحکِ صوتی درست کرده‌ام و نمیدانم به کی نشان‌ش بدهم. ساوندکلاود که سرجمع چهارپنج نفر بیشتر مرا نمیشناسند و آبرو اگر برود نزد همین چندنفر است. اما خُب ازین چند نفر دو نفرشان حسابی مهم هستند و ... چمیدانم!

 جای دیگری که مرا بشناسند سراغ ندارم. دنبال اسم مستعار هم نیستم٬ شاید همین «هامون» مناسب باشد. مثلاً انتظار یک صدای «هااا»«مــون»طور دارند و کاردستی‌ام را پلِی میکنند و میبینند هارهار! اینکه صدای بچه‌ای ده دوازده ساله بیشتر است : )) 

 با توکّل به بخت و اقبال٬ ساوندکلاود را هدف قرار میدهیم. 


بعدنوشت: بعد از دو روز٬ فیدبک گرفته شده از شش هفت نفر «خوب» عنوان شده و دو سه نفر دیگر صرفاً به «لایک» بسنده کرده‌اند.


  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۲
کیبرد استاندارد فارسی! تمام عادات نگارشی ام را باید پرت کنم به گوشه ی ذهنم و نوشتن با این کیبرد متفاوت را تمرین کنم. مثلاً همین « ً» را بعد از ده دوازده تا شیفت و کلید پیدا کردم! یک ویژگی جالبش کنترل+۴ است که «﷼» را نشان میدهد و اگر بخواهی پاکش کنی کلمه یکجا پاک میشود؛ نه حرف به حرف. یا اینکه برای ایجاد نیم‌فاصله کافیست شیفت را همراه با اسپیس بگیری. عالی.

 و اما حال و روزم در این روزها... اوّل اینکه ناخن ها مقداری بلند شده و لمس کلیدهای کیبرد حال دیگری دارد! دوم اینکه یک مقدار ادّعا زیاد دیده‌ام این چند روز و در بحر تفکر و تعمق فرو رفتم که من چقدر چندش‌آور میشوم وقتی که آواز ادّعا سر میدهم و گوش خلق را کر میکنم از جملات متکلّف و فضل‌فروشانه که نگارششان مایه ی مباهاتم میشود!
سوم اینکه فیلم های «مجیک شو»ی راهنمایی به دستم رسیده و خوراک این دو روزم شده است؛ بس که از «ریزناله‌ها»ی دبیرستان فارغ بودیم و «فلانی سلام کرد اما آن یکی سلام نکرد» برایمان نامتعارف بود. آدمی‌ست دیگر٬ لابد سه چهار سال بعد دلتنگ همین امروزم میشوم...

نمیدانم این ده روز چه کنم و چه نکنم که بتوانم تا سه ماه انرژی کافی برای تحصیل علم و ادب در این اتمسفر بخارپزکننده را داشته باشم. خیلی دوست دارم با دوستان موافق و یاران قدیمی گشتی بزنم این ور و آن ور شهر. اصلاً دور از هامون و سبزه و چمن های اطرافش که پاتوق سالی دو بار دورهمی های هفده سال زندگی اخیر ما بوده است. اما این یاران قدیمی هم آنچنان اعتماد و اطمینانی در دلم نجوشانده‌اند و یک‌طورهایی بی‌میل هم هستم به رفتن. خلاصه ی کلام تکلیفم با خودم روشن نیست و در این بی‌کتابی صبح تا شب را نزد همین رفیق گرمابه و گلستان وبگردی میکنیم. 
 

 دلم یک رفیق میخواهد که یک جای کارش بلنگد؛ مثل رفیق هوشنگ در آژانس دوستی که دیوانه بود اما خدا میداند که هوشنگ صد مرتبه بیشتر از سایرین او را میفهمید و رفیقش٬ اصلاً برای هوشنگ مهم نبود که رفیقش او را بفهمد یا نه. حضور داشت و این پایان کلام است.
 شاید هم من همان کسی هستم که یک جای کارم میلنگد.

چهار بند نوشتم اما حقیقت این است که روال گزارش گرانه و «دایِری»نویسی را نمیپسندم. به گمانم آخر باید برگردم سراغ همان نمایش لوطی و انتری خودم.


[بی‌من‌مرو]


 
  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۹


 این آخرین امتحان دیپلم بود که به معمولی ترین حالت ممکن برگزار شد و میتوان گفت، تابستان ما از این لحظه شروع میشود تا هفته ی اوّل تیر.

 اشتیاق سال های پیش را برای این تابستان دو هفته ای نداشتم. شاید بخاطر حساسیت بیشتر امتحانات بود که چندان به تمام شدنشان فکر نمیکردم. شاید هم آن اتفاق سخت که برای همه‎مان افتاد و اصلاً دیگر به چیزی فکر نمیکردیم. هنوز هم. 

 امروز بعدازظهر به سالن مراسم یادبود میرویم، ما بچه‎های «صاحب‎مجلس». نمیدانم نتیجه اش برای ما چگونه است، و همچنین برای فاطمه. مثلاً این که ما مرور میکنیم خاطرات دو سال همشاگردی بودن را، نه فقط با فاطمه، با همه ی بیست و چند نفری که الآن کم و بیش از هم جدا افتاده ایم؛ سه نفر به مدرسه ای دیگر رفتند و ده نفری هم رشته ی تجربی و ما ریاضی ها که هشت نه نفرمان در یک کلاسیم و سه چهارتا در کلاس دیگر هستند. 

 ولی اکنون، این فاطمه است که ما را بهم نزدیکتر میکند و به یادمان می آورد که چگونه سه سال در یک مدرسه، در یک کلاس، و در یک نیمکت دوستان هم بودیم. غصه که بسیار اندک بود، اما شادی هایمان را در کنار هم پای میکوبیدیم و خنده های الکی‎مان را به چشمان همدیگر هدیه میکردیم. اوج اتّحادمان هم زمانی بود که بوی گوشی گرفتن به مشام‎مان میرسید و گوشی ها را به ترتیب ارزش و قیمت در یک کیسه میریختیم ! پنهان کردنش هم به دست اساتید خبره در همین امر انجام میگرفت. البته یک بار هم پس از مراسم تشریفاتی سر صف، «یار دبستانی من» را شروع به خواندن کردیم و ناباورانه به همه ی مدرسه رخنه کرد. آوازخوان در همان صف های مرتّب به سمت کلاس میرفتیم و حتی یک نفر از رئیس رؤسا نهی‎مان نکرد. در حالی که آن زمان این سرود حکمِ اعتقادات ناجور داشت.

 ببین الآن حتی پروا نمیکنم این سرود را بر روی کلیپ مراسم بگذارم تا همه با همان خاطره ی خوش دوباره متحد شویم. ببین الآن حتی شک دارم دسترنج دو روز و دو شب‎مان را پخش کنند در مراسم. ببین الآن چادر کسی را باید قرض کنم و به سرم اندازم تا مقبول این افراد که «مهمان»مان هستند بشوم. 

 اجازه بده که امروز به عنوان خاطره ای خوش در ذهنمان ثبت شود و دلگرممان کند، برای همیشه ای که به یادش هستیم.


 

  

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۲

 نمیدانم بعدها درباره ی این زمان خاص از زندگی ام چه خواهم گفت. الآن، خودم را در اوج نیاز به یک نفر که بنشیند و دلداری ام بدهد، تنها یافتم.

 سال ها پیش دل خوش کرده بودم به یک "بهترین دوست"، نمیشود اتهامی به کسی وارد کرد، هرکس زندگی و مسائل رنگارنگ خودش را دارد. چه کسی میداند؟ در همین حال که من در غم از دست دادن یک دوست قدیمی، هر لحظه با تمام وجودم ترس دارم که نکند دیگری را از دست دهم، یک نفر در سوگ فرزندش میسوزد، یک نفر در سوگ تنها خواهرش میشکند، یک نفر هم با گرفتاری های خودش دست و پنچه نرم میکند.

 آدمی با دردهایش بزرگ میشود. خدا میداند بعد از این چه ها خواهد شد و چه ها خواهم دید. اما، بی پرده بگویم. بیشتر از همیشه به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که حالم را بپرسد. بپرسد تا سفره ی دلم را برایش پهن کنم، از ترس هایم بگویم، از وابستگی خطرناکم به دوستان، از پاهایم که دیگر تحمل ایستادن ندارند. و از تمنایی بگویم که برای حضور یک جفت دست دارم، تا رها شوم و نگهم دارد. دلم میخواهد با خیال راحت رها شوم، سقوط کنم، و به این زودی ها برنخیزم.

 رفیق جان. تو که نیستی. من که نمیشناسمت. دست هایت را هم نمیبینم. اما برایت میگویم. امروز، یک هفته از آن عذاب اوهام گونه میگذرد. روزی که من از گوش هایم متنفر شدم بخاطر شنیدن آن جمله. "فاطمه توی کماست."

 رفیق ناپیدا، باور کنیم یا نه، یک دوست از جمع ما رفت. نمیدانم این صرفاً از حساسیت من ریشه گرفته است، یا واقعا این یک هفته پر از مرگ بود؟ باید فکر کنم. باید سنگ هایم را با خودم وابکنم. فانی بودن ترسناک است، خصوصاً در مورد دیگران، نه خودت.

 باور کن پیش ازین میگفتم ترسی ندارد و هرلحظه آماده ی رفتن هستم. هنوز هم میگویم، اما این رفتن دیگران است که برای ما، به قیمت مرور تمام خاطرات آن هم چندین و چند بار تمام میشود. و به این فکر میکنم، که شاید اکنون را باید قدر دانست، باید گپ و گفت کرد، باید لپّش را کشید، باید با لهجه ی غلیظِ من درآوردی غرغر کرد و خندید. باید لیوان آب را بر سر دوست وارونه کرد و قهقه زد. باید در اکنون زندگی کنم، توأم با همان ترسی که نمیدانم چطور کنارش بگذارم. شاید درستش همین است که با ترس زندگی کنی. باید بدانم که دائمی نیستم و روزی، تنها چیزی که از من باقی خواهد ماند، یک مشت خاطره در ذهن دو سه نفر است. و عکس ها و فیلم ها که زیاد هم نیست.

 شاید به قولی جو مرا گرفته و هنوز مغلوب احساسات هستم، که دوست دارم ازین پس لحظه به لحظه را با یک دوربین ثبت کنم. سر کلاس خوابیدن های شیدا را و آن پا روی پا انداختنش که هیچگاه درست و حسابی جور نمیشود!

 نقاشی کشیدن های مکی را که دو تا جامدادی در بغل میگیرد و در خلصه ی آرتیستیک خودش لیریکس زمزمه میکند. جزوه نوشتن های مهسا را که خدا میداند یک کلمه هم جا نمی اندازد، و سر برگرداندن های گاه گاهش بر روی جزوه ی تو که مبادا عقب مانده باشی یا چیزی از قلم نیاندازی. 

 آه باید نشست روی زمین و از صحبت های لیدیزگونه ی شراره و روژین فیلمی به درازای یک زنگ هندسه گرفت. 

 آن در آغوش کشیدن های منحرفانه ی ردیف جلویی که در وقت بیحوصلگی بهانه ی حرف زدن ها و خندیدن های الکی ما عقب تری هاست، باید با همان توصیف های بیرحمانه ی ردیف عقبی ها ثبت شود.

 من همیشه دلتنگ مشاجره های مودبانه ی شقایق و کیمیا خواهم شد؛ باید، باید، باید این مشاجره ها را شنید و ضبط کرد، باید ضبط کنیم و نگهش داریم برای بعدها، برای آن موقع که دلمان میرود برای یک ثانیه "نع؛ ببین..." گفتن های کیمیا و سخنان فضل فروشانه ی شقایق.

 اصلاً باید یک شات ببندم روی مریم، درست در همان گوشه ی شمال شرق کلاس، وقتی زنگ فیزیک کنار مهتاب و یاسمن مینشیند و در عین داشتن توجه تمام و کمال به درس، نمیتواند شیطنت وجودی اش را سرکوب کند و نخندد. آن چهارده پانزده دفعه ای که یادش میافتد «صاف» بنشیند و بعد از چهل ثانیه روز از نو روزی از نو، غوز میکند، این ها را نمیشود نوشت. فقط باید ببینم و ضبط کنم و بعدها که دلتنگ اکنون شدم، مرورش کنم و بخندم.

 چه بیتاب شده ام، هیهات. آدمی به فرد میمیرد؛ تنها به «جمع» است که زنده است و معنا دارد، و من جمع را یادم هست، قدرش را میدانم. 


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۴

 فاطمه جان؛ فاطمه ام؛ نازنینم...

 مرگ حق است؟ قبول. برای تو خیلی زود بود اما، قبول. به من بگو، اینطور مردن هم حق است؟ که نفس نفس بزنی در میان دود و آتش و بخار، حق است؟ که چهل دقیقه در گوشه ای بی‎کس و تنها قلبت نتپد، حق است؟ اینکه زنده زنده خ‎ف‎ه شوی، حق است؟ من قبول نمیکنم. من اینطور مردن را برای هیچکس قبول نمیکنم؛ تو که هنوز بچه بودی و جز مهربانی چیزی نمیدانستی، جای خود داری.

 فاطمه مردم امروز میگفتند دعا کنید و از خداوند معجزه بطلبید. عزیزدلم، مگر تو بزرگترین معجزه ی الهی را از بر نبودی؟ مگر خود تو، در طول این پنج سال، هزار دفعه دل مرا با آن صوت و نوای دلنوازت قلقلک ندادی؟ مگر من به خدا ایمان نیاورده بودم؟.

 فاطمه ام؛ تو فکر میکنی من میفهمم در دود و بخار جاندادن یعنی چه؟ فکر میکنی من آن یک ساعت مرگ را دیدنت حالی ام میشود؟ فکر میکنی تنها و دور از همه ی این آدم ها که فقط مزاحمتشان دست تو را میگرفت، مردن را میفهمم؟ نه عزیزم؛ نه فاطمه ام. من از درک ذره ای زجر تو عاجزم. شرم بر من باد. لعنت بر من که نبودم یک در وامانده را بر روی تو باز کنم. حتی لعنت بر من که نبودم با جیغ هایت، ناله و فغان کنم. لعنت بر من که درست وقتی تو درحال نفس نفس زدن بودی، وقتی ترس تمام تنت را به رعشه انداخته بود، روی صندلی ام در کلاس فیزیک لم داده بودم و بی‎خبر بودم از عجز تو. لعنت به من که نبودم.

 فاطمه جانم؛ خواب دو سه شب پیش را که برایم تعریف کردی یادت هست؟ به خاطرش میآوری؟ تو آ ن گوی به قول خودت "متالیک؛ شیـــک" را پیدا کردی. دیگر نوبت من است که به دنبال گوی بنفش خودم بگردم.

 وا مصیبتا. فاطمه؛ یاد حامد افتادم.

 تو نباشی، چه کسی به من بگوید "تو عین حامد مایی."؟ حامد خواهر یکی یکدانه اش را از دست داد و ما، تو را. حامد؛ خدا صبرمان بدهد و به تو، بیش از همه ی ما.

 فاطمه ام؛ امیدوارم حالا که رفتی – به هر شکل – در امن و آسایش باشی. میدانم که این هجده سال زندگی برایت عذاب هایی داشت. میدانم. امیدوارم از جایگاه ابدی ات راضی باشی. امیدوارم آن بالا، کنار خوبانی چون خودت باشی و لبخند از لبانت، برای لحظه ای حتی، محو نشود.

 تو که رفتی، اما یاد و خاطرت تا انتهای عمر فانی ما، در ذهنمان و بر لبانمان جاری خواهد بود. عزیزم، عروج سبک بالانه ات را تبریک؛ پاک و آسوده بخواب.   



  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱

 در ورتیگوی او، من خانم میج وودی هستم که میداند و به زبان می‎آورد حتی، که تنها یک مرد برای‎ش وجود دارد. که دوستش دارد اما نمیخواهد ذره‎ای مزاحمت ایجاد کند؛ یک خانه‎ی امن، یک قهوه‎ی همیشه دم دارد برای او. نقش سوم فیلم را دارد، شاید هم چهارم. اما من بیش از هر نقش، او را شناختم. من خودم را در خمِ ابروانِ محزونش دیدم، آن گاه که جانی‎اش از فرطِ جنون گنگ شده بود. در لبخند ساختگی و چشمان ناامیدی که زیر عینک پنهانشان میکند دیدم، که تا دنیا دنیاست، بی‎انتظار دوستش دارد.

 میگوید: عزیز من، مادلین‎‎ها و جودی‎ها می‎آیند، مینشینند، گپی میزنند، اسکاچی مینوشند و بی‎خداحافظی یا باخداحافظی، میروند. من هیچ‎گاه برای ماندن نیامدم، و هیچ‎وقت هم برای رفتن نماندم. من ریشه دواندم در همین خانه‎ی امن و قهوه‎ی همیشه دم. بی پرده بگویم، همیشه باور داشتم که روزی، جایی برای من ساخته خواهد شد؛ جایی به اسم من نوشته خواهد شد. درست در بیمناک‎ترین ورطه‎ی زندگی‎اش، صفحه‎ی موزارت را با آرامش تمام به نواختن گذاشتم و به او، که حتی نمیدید مرا، لبخند تمام نشدنی تقدیم کردم. در گوشش زمزمه کردم که تنها نیست، که من در کنارش هستم، حتی اگر نمیدانست. در همان حال هم، به روشنی میدیدم که به مادلین فکر میکند. حتی تصور اینکه در رویا او را به آغوش کشیده و مدام صدایش میزند، ذره‎ای از علاقه‎ی من نکاست. من بی انتظار دوستش داشتم، دارم و شاید خواهم داشت. حتی اگر برای من نبود، نیست، و هرگز نباشد.

+زیبا نیست؟

×حتی زیباتر از چهره‎ی دلفریب مادلین.

 

[Lovers Are Strangers]








  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۹


 میبینی؟ ده‎ها دلیلِ دمِ دست برای خوشحالی در لحظه‎ی اکنون داری. و این یک حدّاقل برای زندگیست که ما گاهی، با برگفتن نگاهمان از ملال، متوجه‎ش میشویم.

 اما به کجا میرویم در این مسیر؟ به یک تابستان گرم و مرطوب، اگر هامون پرآب شود. به یک تابستانِ پرمشغله‎ی آرام و ساکت میروم. تا خرداد به پایان برسد، چمدانم را بسته‎ام. تو که خوب میدانی؛ من «دلتنگِ» تابستان بودم. رنگ‎ش را هنوز تصمیم نگرفته‎ام چه باشد. سفید زیباست اما رنگِ من نیست. مشکی عالیست، با من هم مشکلی ندارد، اما این تابستان دل‎ش میخواهد خُنک باشد. سبز و خاکستری و زرشکی را نمیدانم. شاید با یک مشکی کنار بیایند. مثل تابستان 16سالگی که انزلی را با همان شال و شلوار مشکی، در کنارِ پینک‎فلویدِ به یاد ماندنی پرستیدم. /دریا و عکاسی و ماسوله‎نوردیِ غریب./

 هنوز هم میشود دل خوش کرد. به همان مشکی‎ها و این‎بار، «آوازم را میرقصیدی»ها. به کوک کردن ویولن خاک‎پوشیده که هیچوقت یک «سی دو رِ»ی درست نشنید. به «هفت‎آسمان را بردرم وز هفت‎دریا بگذرم؛ چون دلبرانه بنگری در جان‎سرگردانِ‎ من».

 ای‎کاش دیگر، هرگزِ هرگز، این فارغانه زیستن را فراموش نکنم. باید نگهش دارم، آبش دهم، نانش دهم، سازش زنم، نازش کنم، خوابش کنم.

 نورِ چشمم شده ای مو فرفریِ ریزه‎میزه. پابه‎پایت خواهم آمد. نگهت خواهم داشت.


[ماه‎پیشانوجان]  

[پادکست ـ ۰۱]



 

 



  


  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۳

 فرصتی اگر باشد، باید دوید و دور شد.

 دوستِ ثالث که سرزده و نزده ندارد، وقتی آمد، تو باید فاصله بگیری. باید در دوردست‎های امکان بایستی، اما، باشی.

 درست مثل معتل که بلد نمیشدی اما، خواندی.

 باهار هنوز قشنگی‎هایش را دارد، حرفی نیست. حال و احوالت اگر به جا نیست، سراغش را از دیگری بگیر.

 تو گمان کن در خودت حل شده‎ای، مگر غایت جز این است؟
 تا هستی، با همه‎ی توجهت باش. اگر قرار بر بیدلی و جفا به خودِ است، رها کن.

 گزافه نگو. من خودم بودم، خود. مرا نیاز به دیگری شدن اینچنین خوار و حالم را چنین زار کرد.

 دست از نالیدن بردار، این و آن دلیل نیست، شاهدیست بر آنچه تو هستی. تو خود دلدار خود باش.


 [Drift. Alina Baraz]

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۷