دلگرمی در تابستان.
این آخرین امتحان دیپلم بود که به معمولی ترین حالت ممکن برگزار شد و میتوان گفت، تابستان ما از این لحظه شروع میشود تا هفته ی اوّل تیر.
اشتیاق سال های پیش را برای این تابستان دو هفته ای نداشتم. شاید بخاطر حساسیت بیشتر امتحانات بود که چندان به تمام شدنشان فکر نمیکردم. شاید هم آن اتفاق سخت که برای همهمان افتاد و اصلاً دیگر به چیزی فکر نمیکردیم. هنوز هم.
امروز بعدازظهر به سالن مراسم یادبود میرویم، ما بچههای «صاحبمجلس». نمیدانم نتیجه اش برای ما چگونه است، و همچنین برای فاطمه. مثلاً این که ما مرور میکنیم خاطرات دو سال همشاگردی بودن را، نه فقط با فاطمه، با همه ی بیست و چند نفری که الآن کم و بیش از هم جدا افتاده ایم؛ سه نفر به مدرسه ای دیگر رفتند و ده نفری هم رشته ی تجربی و ما ریاضی ها که هشت نه نفرمان در یک کلاسیم و سه چهارتا در کلاس دیگر هستند.
ولی اکنون، این فاطمه است که ما را بهم نزدیکتر میکند و به یادمان می آورد که چگونه سه سال در یک مدرسه، در یک کلاس، و در یک نیمکت دوستان هم بودیم. غصه که بسیار اندک بود، اما شادی هایمان را در کنار هم پای میکوبیدیم و خنده های الکیمان را به چشمان همدیگر هدیه میکردیم. اوج اتّحادمان هم زمانی بود که بوی گوشی گرفتن به مشاممان میرسید و گوشی ها را به ترتیب ارزش و قیمت در یک کیسه میریختیم ! پنهان کردنش هم به دست اساتید خبره در همین امر انجام میگرفت. البته یک بار هم پس از مراسم تشریفاتی سر صف، «یار دبستانی من» را شروع به خواندن کردیم و ناباورانه به همه ی مدرسه رخنه کرد. آوازخوان در همان صف های مرتّب به سمت کلاس میرفتیم و حتی یک نفر از رئیس رؤسا نهیمان نکرد. در حالی که آن زمان این سرود حکمِ اعتقادات ناجور داشت.
ببین الآن حتی پروا نمیکنم این سرود را بر روی کلیپ مراسم بگذارم تا همه با همان خاطره ی خوش دوباره متحد شویم. ببین الآن حتی شک دارم دسترنج دو روز و دو شبمان را پخش کنند در مراسم. ببین الآن چادر کسی را باید قرض کنم و به سرم اندازم تا مقبول این افراد که «مهمان»مان هستند بشوم.
اجازه بده که امروز به عنوان خاطره ای خوش در ذهنمان ثبت شود و دلگرممان کند، برای همیشه ای که به یادش هستیم.
- ۹۳/۰۳/۲۱