دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

برای فاطمه که دیگر هرگز.

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۱ ب.ظ

 فاطمه جان؛ فاطمه ام؛ نازنینم...

 مرگ حق است؟ قبول. برای تو خیلی زود بود اما، قبول. به من بگو، اینطور مردن هم حق است؟ که نفس نفس بزنی در میان دود و آتش و بخار، حق است؟ که چهل دقیقه در گوشه ای بی‎کس و تنها قلبت نتپد، حق است؟ اینکه زنده زنده خ‎ف‎ه شوی، حق است؟ من قبول نمیکنم. من اینطور مردن را برای هیچکس قبول نمیکنم؛ تو که هنوز بچه بودی و جز مهربانی چیزی نمیدانستی، جای خود داری.

 فاطمه مردم امروز میگفتند دعا کنید و از خداوند معجزه بطلبید. عزیزدلم، مگر تو بزرگترین معجزه ی الهی را از بر نبودی؟ مگر خود تو، در طول این پنج سال، هزار دفعه دل مرا با آن صوت و نوای دلنوازت قلقلک ندادی؟ مگر من به خدا ایمان نیاورده بودم؟.

 فاطمه ام؛ تو فکر میکنی من میفهمم در دود و بخار جاندادن یعنی چه؟ فکر میکنی من آن یک ساعت مرگ را دیدنت حالی ام میشود؟ فکر میکنی تنها و دور از همه ی این آدم ها که فقط مزاحمتشان دست تو را میگرفت، مردن را میفهمم؟ نه عزیزم؛ نه فاطمه ام. من از درک ذره ای زجر تو عاجزم. شرم بر من باد. لعنت بر من که نبودم یک در وامانده را بر روی تو باز کنم. حتی لعنت بر من که نبودم با جیغ هایت، ناله و فغان کنم. لعنت بر من که درست وقتی تو درحال نفس نفس زدن بودی، وقتی ترس تمام تنت را به رعشه انداخته بود، روی صندلی ام در کلاس فیزیک لم داده بودم و بی‎خبر بودم از عجز تو. لعنت به من که نبودم.

 فاطمه جانم؛ خواب دو سه شب پیش را که برایم تعریف کردی یادت هست؟ به خاطرش میآوری؟ تو آ ن گوی به قول خودت "متالیک؛ شیـــک" را پیدا کردی. دیگر نوبت من است که به دنبال گوی بنفش خودم بگردم.

 وا مصیبتا. فاطمه؛ یاد حامد افتادم.

 تو نباشی، چه کسی به من بگوید "تو عین حامد مایی."؟ حامد خواهر یکی یکدانه اش را از دست داد و ما، تو را. حامد؛ خدا صبرمان بدهد و به تو، بیش از همه ی ما.

 فاطمه ام؛ امیدوارم حالا که رفتی – به هر شکل – در امن و آسایش باشی. میدانم که این هجده سال زندگی برایت عذاب هایی داشت. میدانم. امیدوارم از جایگاه ابدی ات راضی باشی. امیدوارم آن بالا، کنار خوبانی چون خودت باشی و لبخند از لبانت، برای لحظه ای حتی، محو نشود.

 تو که رفتی، اما یاد و خاطرت تا انتهای عمر فانی ما، در ذهنمان و بر لبانمان جاری خواهد بود. عزیزم، عروج سبک بالانه ات را تبریک؛ پاک و آسوده بخواب.   



  • ۹۳/۰۳/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی