دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دوستی مثل هیچ چیز نیست.

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ

 نمیدانم بعدها درباره ی این زمان خاص از زندگی ام چه خواهم گفت. الآن، خودم را در اوج نیاز به یک نفر که بنشیند و دلداری ام بدهد، تنها یافتم.

 سال ها پیش دل خوش کرده بودم به یک "بهترین دوست"، نمیشود اتهامی به کسی وارد کرد، هرکس زندگی و مسائل رنگارنگ خودش را دارد. چه کسی میداند؟ در همین حال که من در غم از دست دادن یک دوست قدیمی، هر لحظه با تمام وجودم ترس دارم که نکند دیگری را از دست دهم، یک نفر در سوگ فرزندش میسوزد، یک نفر در سوگ تنها خواهرش میشکند، یک نفر هم با گرفتاری های خودش دست و پنچه نرم میکند.

 آدمی با دردهایش بزرگ میشود. خدا میداند بعد از این چه ها خواهد شد و چه ها خواهم دید. اما، بی پرده بگویم. بیشتر از همیشه به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که حالم را بپرسد. بپرسد تا سفره ی دلم را برایش پهن کنم، از ترس هایم بگویم، از وابستگی خطرناکم به دوستان، از پاهایم که دیگر تحمل ایستادن ندارند. و از تمنایی بگویم که برای حضور یک جفت دست دارم، تا رها شوم و نگهم دارد. دلم میخواهد با خیال راحت رها شوم، سقوط کنم، و به این زودی ها برنخیزم.

 رفیق جان. تو که نیستی. من که نمیشناسمت. دست هایت را هم نمیبینم. اما برایت میگویم. امروز، یک هفته از آن عذاب اوهام گونه میگذرد. روزی که من از گوش هایم متنفر شدم بخاطر شنیدن آن جمله. "فاطمه توی کماست."

 رفیق ناپیدا، باور کنیم یا نه، یک دوست از جمع ما رفت. نمیدانم این صرفاً از حساسیت من ریشه گرفته است، یا واقعا این یک هفته پر از مرگ بود؟ باید فکر کنم. باید سنگ هایم را با خودم وابکنم. فانی بودن ترسناک است، خصوصاً در مورد دیگران، نه خودت.

 باور کن پیش ازین میگفتم ترسی ندارد و هرلحظه آماده ی رفتن هستم. هنوز هم میگویم، اما این رفتن دیگران است که برای ما، به قیمت مرور تمام خاطرات آن هم چندین و چند بار تمام میشود. و به این فکر میکنم، که شاید اکنون را باید قدر دانست، باید گپ و گفت کرد، باید لپّش را کشید، باید با لهجه ی غلیظِ من درآوردی غرغر کرد و خندید. باید لیوان آب را بر سر دوست وارونه کرد و قهقه زد. باید در اکنون زندگی کنم، توأم با همان ترسی که نمیدانم چطور کنارش بگذارم. شاید درستش همین است که با ترس زندگی کنی. باید بدانم که دائمی نیستم و روزی، تنها چیزی که از من باقی خواهد ماند، یک مشت خاطره در ذهن دو سه نفر است. و عکس ها و فیلم ها که زیاد هم نیست.

 شاید به قولی جو مرا گرفته و هنوز مغلوب احساسات هستم، که دوست دارم ازین پس لحظه به لحظه را با یک دوربین ثبت کنم. سر کلاس خوابیدن های شیدا را و آن پا روی پا انداختنش که هیچگاه درست و حسابی جور نمیشود!

 نقاشی کشیدن های مکی را که دو تا جامدادی در بغل میگیرد و در خلصه ی آرتیستیک خودش لیریکس زمزمه میکند. جزوه نوشتن های مهسا را که خدا میداند یک کلمه هم جا نمی اندازد، و سر برگرداندن های گاه گاهش بر روی جزوه ی تو که مبادا عقب مانده باشی یا چیزی از قلم نیاندازی. 

 آه باید نشست روی زمین و از صحبت های لیدیزگونه ی شراره و روژین فیلمی به درازای یک زنگ هندسه گرفت. 

 آن در آغوش کشیدن های منحرفانه ی ردیف جلویی که در وقت بیحوصلگی بهانه ی حرف زدن ها و خندیدن های الکی ما عقب تری هاست، باید با همان توصیف های بیرحمانه ی ردیف عقبی ها ثبت شود.

 من همیشه دلتنگ مشاجره های مودبانه ی شقایق و کیمیا خواهم شد؛ باید، باید، باید این مشاجره ها را شنید و ضبط کرد، باید ضبط کنیم و نگهش داریم برای بعدها، برای آن موقع که دلمان میرود برای یک ثانیه "نع؛ ببین..." گفتن های کیمیا و سخنان فضل فروشانه ی شقایق.

 اصلاً باید یک شات ببندم روی مریم، درست در همان گوشه ی شمال شرق کلاس، وقتی زنگ فیزیک کنار مهتاب و یاسمن مینشیند و در عین داشتن توجه تمام و کمال به درس، نمیتواند شیطنت وجودی اش را سرکوب کند و نخندد. آن چهارده پانزده دفعه ای که یادش میافتد «صاف» بنشیند و بعد از چهل ثانیه روز از نو روزی از نو، غوز میکند، این ها را نمیشود نوشت. فقط باید ببینم و ضبط کنم و بعدها که دلتنگ اکنون شدم، مرورش کنم و بخندم.

 چه بیتاب شده ام، هیهات. آدمی به فرد میمیرد؛ تنها به «جمع» است که زنده است و معنا دارد، و من جمع را یادم هست، قدرش را میدانم. 


 

  • ۹۳/۰۳/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی