دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


 همیشه دلم ازین خواب‌های آینده‌طور می‌خواست که نه کابوس است و نه خواب خوش.

 مثل خواب دیشب٬ فقط پنج‌تای دیگر یادم هست. 

 دلتنگی هست٬ البته دل‌شکستگی و غصه هم هست. من مانده‌ام و کلماتی که با نوشته شدن ارزش حقیقی‌شان را در پیچ و خم حروف گم می کنند. درواقع٬ حقیقت در سکوت درک می‌شود. و من حتی نمی‌توانم سکوت‌م را نشان بدهم. 

 مَجاز٬ مثل یک معلولیت است. معلولیتی گسترده که از شنوایی تا بویایی و لامسه٬ همه را فلج کرده است. تنها چشم است که می‌بیند٬ می‌خواند٬ و انگشتانی که برای نوشتن حتی لازم نیست قلم در بر بگیرند. 

 دیشب خواستم خبرش کنم که آمده‌ام٬ اما دست و دلم به شکستن پیله‌ی شیشه‌ای دورتادورم نرفت.

   

 داخلی-BRT؛

 با کیف روی پا نشسته روی صندلی نرم با روکش نه‌چندان مرغوب BRT. اما این بار عصر به خانه برنمی‌گردد٬ ظهر است. امروز روی‌ هم‌ رفته سه ساعت هم نخواند؛ نشد. صبح ذهنش از آن نگرانی به پریشانی و ناراحتی تغییر وضعیت داد. همه‌ی این‌ها یعنی هنوز مشغول است. حتی مشغول‌تر از روزهای قبل. اصلاً نمی‌توانست معنی نافلز را بفهمد و حتی به ارتباطش با آنیون فکر نمی‌کرد. مجنون شده بود دیوانه. 

 بسیار آدم‌های دیگری هستند که ترجیح داده می‌شوند به «منِ مجازی»٬ که وجود و عدم وجودش به فناوری ارتباطات بند است. حق است؟ قطعاً. اما گفتنش٬ عزیز من٬ حق است؟ نمی‌دانم.

نزدیک شدن صلاح نیست. قبلاً بود٬ اما حالا نیست. بهتر است برای یک سال هم که شده٬ مثل یک بی‌سروپای متکبّر در شهر بچرد. آسمان به زمین نمی‌آید اگر چیزی که هرگز نداشته‌ای را از دست بدهی٬ دیوانه. 


 [مامان-ش.ن]

 داخلی-BRT؛
 در BRT قرمز رنگ با صندلی‌های روکش شده از پلاستیک شبیه چرم نشسته که بعد از این روز خسته‌کننده -مثل هرروز دیگر- ان را یک خوش‌شانسی به حساب می‌آورد. فقط دو چیز در تابستان حالش را خوب می‌کند؛ ۱.BRT خلوت٬ ۲.آب دوغ خیار با یخ و نعنا.

 روی صندلی کنار شیشه‌ی دودی BRT نشسته و کیف و کتاب دحر را با احترامی نسبی روی صندلی کناری نشانده است. با کف کفش‌هایش به صندلی روبه‌رو تکیه داده است. هرچند عذاب وجدان ناشی از کثیف کردن روکش‌های نه چندان مرغوب BRT لحظه‌ای رهایش نمی‌کند٬ ولی به خودش وعده داده که موقع پیاده شدن جای پایش را پاک کند. به خودش طعنه می‌زند که: منُ از خاکی شدن می‌ترسونی؟ برو از خدا بترس!

می‌داند که دو روز است ادبیات نخوانده و دینی امروز هم ناتمام ماند. اما نگران نیست. اصلاً به فردا هم برای جبران چشم ندوخته است. حتی به کارتی که برای یک غریبه خرج کرد اهمیت نمی‌دهد. نگران دیگریست؛ پرواز می‌خواهد٬ پرنده را نیز...




 داخلی-کتابخانه؛

 بعد از دوباره و سه‌باره ورق زدن این صفحات تکراری٬ سرانجام تصمیم گرفت مبحث قبلی را ادامه دهد. تازه گرم ناتوانی در حل تست‌ها شده بود٬ که به توهم شنیدن صدای گریه‌ی کسی در انتهای سالن دچار شد؛ چشمش تست را می‌خواند٬ ذهنش صدای گریه‌ی بی‌آزار می‌شنود٬ حتی می‌تواند صدای آرام خانمی باشد که در تلفظ حرف «س» بیشتر از دیگر حروف سماجت می‌ورزد. حتماً همین‌طور است. گریه‌ی بنی‌آدم در مکان عمومی حداکثر ده دقیقه دوام دارد.

 سعی می‌کند به درس فکر کند و هر سوال را بیشتر از دو بار نخواند. اما نمی‌شود. از دیروز بعد از ظهر خواسش سر جا نیست. شاید فکرش پیش میم باشد که نمی‌داند کجاست. پاک افسرده شده است. بعد از آن خرداد لعنتی٬ دلش برای دورترین دوستان هم شور می‌زند٬ میم که دوستِ جانی‌ست و دیگر دلی نمی‌ماند. به خودش قول داده است هرگز مادر نشود. البته٬ قبلاً هم به خودش قول داده بود هیچ‌وقت عاشق نشود.

 داخلی-کتابخانه؛

 از خواندن خسته نشده٬ شاید فقط حوصله‌اش سر رفته است. سرش را روی کتاب می‌گذارد در حالی که صورتش به سمت میزهای دیگر است. این قسمت از سالن تقریباً خالی‌ست. می‌ترسد چند روز دیگر نتایج کنکور هم بیاید و کنکوری‌های جدید و قدیم٬ زیبایی بی‌خلل سالن خالی را نابود کنند. آدمی‌ست که معمولاً از رقابت بیزار است؛ چون چشم دیدن عقب بودن خودش را ندارد. حالا کم مانده سه چهار نفر کنکوری مثل خودش را صبح تا عصر نظاره کند تا دیگر پایش را در این مکان نسبتاً عمومی نگذارد. از وقتی به عمومی می‌آید متوجه یک لرزش خفیف ولی دائمی شده است؛ هرموقع سرش را روی میز بگذارد یا به دیوار تکیه بزند و یا حتی بی‌حرکت بماند٬ لرزش‌ هولناک ولی خفیفی را در درونش حس می‌کند. اما هنوز نمی‌داند این رعشه حاصل از سگ‌دو زدن‌های بی‌دریغ قلب و جریان خون در رگ‌های بی‌‌سر و ته بدنش است٬ یا آثار تحمیل ابهت کولر آبی به اوست. هنوز نمی‌داند.

۷.۴.۹۳


پ.ن. چند کولر گازی عمومی دیده شده است؛ یکی بسیار نزدیک به میز شماره‌ی ۴۵٬ که تا شعاع یک متری‌اش هوا خنک نیست. به نظر می‌رسد دلیل لرزش را پیدا کرده باشد.

۸.۴.۹۳


 

 

مامانم آخر با این طعم های مبتکرانه ی خودش من رو میکشه! میکِشه؟ کُش بابا کُش! میکُشه! #خاکشیردرلیموناد


 البته تقصیری ندارید، این زندگی بی‌دروپیکر شهری حواس همه را میدزدد. خیلی هنر کنید صبح که سر کار می‌روید با ماشین رئیس یا معاونش تصادف نکنید، یا سی ثانیه دیرتر به ایستگاه نرسید تا مجبور نشوید در جمعیت اتوبوس بعدی با زور و تهدیدهای لفظی توخالی جای خود را باز کنید. شانس بیاورید بعد از سال‌ها این‌در و آن‌در زدن یک همسر خانواده‌دار پیدا کنید که تعداد وام‌هایش از خودتان کمتر باشد تا دهان مردم بسته شود و دیگر احتمال اواخواهر بودنتان نقل مجالسشان نباشد. بعد از سال‌ها سگ‌دو، ناگهان به نظرتان می‌رسد قسط‌های ماهانه ی لازم‌الپرداخت کمتر شده، پس با توکل به دانایان‌کل برای خرید یک پژو طناب وام‌های جدید را به گردنتان می‌اندازید و پراید رنگ‌ و‌ رو رفته‌ی خود را با هزار فخر و مباهات به قیمتی که به عقیده‌ی خودتان «مفت و مجانی» است، به جوانی چند سال پیشتان غالب می‌کنید.

 هرچه قسط‌ها بیشتر باشد٬ احساس بدبختی بیشتری می‌کنید؛ و پذیرش بدبختی بی‌دردسرترین راه آزادانه زیستن است.‏‎ ‎وقتی ساعت‌ها رانندگی خود را به مراقبت از یک پژوی قسط‌ اندود اختصاص می‌دهید، و باقی روز از گرانی و تورم و حقوق ثابت خود می‌نالید، مجالی برای فکر کردن به مسائل جدی باقی نمی‌ماند، و همین آزادی شما را تضمین می‌کند. بسته به سرنوشت، روزی یکی از نزدیکانتان بعد از عمری دور و دراز پایش لیز می‌خورد و یک‌راست در آغوش باز عزرائیل فرود می‌آید، این واقعه یکی دو روز ذهن شما را از مشغله‌های همیشگی فارغ می‌کند. در اعماق وجودتان دلتان هیچ برای متوفی نمی‌سوزد و حتی شاید به حالش غبطه بخورید. اما به تعداد دفعات مرور درس‌های عمومی یک کنکوری، برای حضور در انواع مراسم ختم و عزا اهتمام تام می‌ورزید و برای دلداری صاحبان عزا جمله‌ی تشریفاتی «خدا بیامرز آدم خوبی بود.» را تقدیمشان می‌کنید. در حالی که مبلغ بدهی متوفی هنوز به ریال جلوی چشمانتان برق می‌زند و بارها آرزو می‌کنید٬ که ای‌کاش قبل از مرگش با بهانه‌ای دروغین هم که شده حسابتان را صاف می‌کردید؛ دو سه قسط کمتر، خوشبختی نزدیکتر.

 اما این‌ها فقط در یکی دو روز اول اتفاق می‌افتد، بعد از آن زندگیِ به‌ظاهر زنده‌ی خود را در‌ می‌یابید؛ پژو، گرانی، حقوق ثابت، قسط‌های فناناپذیر...


[?]


 داخلی-کتابخانه؛

 با زاویه‌ای قریب به ۳۰ درجه از سطح افق٬ به صندلی چوبی زهوار در رفته‌ی عمومی تکیه داده و پاهایش را چنان دراز کرده است که از ناحیه‌ی پاشنه‌ی پا به زمین تکیه بزند. سرش را از لبه‌ی صندلی آویزان کرده و حتی با چشمان بسته هم شرایط نوری مناسب مطالعه را می‌بیند. به نوشین و دویست‌هزار نفر دیگر فکر میکند، که همین لحظه در حال تیک زدن سرنوشتشان هستند. به فردا هم فکر می‌کند٬ و به تیک‌هایی که احتمالاً از سر بی‌حوصلگی، برای تلنگر زدن به سرنوشتی که مدت‌هاست اهمیتش را از دست داده است، زده خواهد شد. مگر یک زندگی کم‌دغدغه با حقوق متوسط حاصل از کار آزاد و یک دختر مهربان که عاشق آدم باشد٬ کافی نیست؟


[کینگ رآم-شکارچی]


 داخلی-کتابخانه؛

 بلندترین صدایی که به گوش می‌رسد غرّش کولرآبی است. به‌طور متوسط دو نفر در هر دقیقه از عرض سالن عبور می‌کنند. با بی‌حوصلگی و اکراه کتاب تست قطور را می‌بندد٬ و سرش را روی کتاب می‌گذارد که هرچه باشد تمیزتر از سطح میز تک‌نفره‌ی کتابخانه‌ی عمومی به‌ نظر می‌رسد. خوابش نمی‌آید٬ صدای خودش را در ذهنش می‌شنود که زمزمه می‌کند: داخلی-کتابخانه؛ بلندترین صدایی که... .


 [Found A Light/Charlotte Carpenter]


 فرزندی که بر اثر حادثه‌ای٬ با زانو روی انگشت مادرش فرود آمد و مادر لِه شد. شِت. می خوام سرمُ بکوبم تو دیوار. :/





 خب با تماشای همچین اتّحاد و نبردی من فهمیدم که انگیزه‌ی زندگی چیزی بیشتر از پول‌های کلان می‌تونه باشه. این که چندین میلیون نفر امیدشون بهت باشه کم نیست؛ شوخی نیست؛ «انگیزه‌»ست.

 نتیجه‌ای که من گرفتم؛ میشه همزمان با خوش‌تیپ و خوشگل و جنتل بودن٬ از لحاظ مهارتی و فنی هم شاخ بود.
 و نتیجه‌ی دیگه این که حتی اگه قهرمان جهان باشی و نود دقیقه نتونی گل بزنی٬ دقیقه‌ی نود و یکم رو غنیمت بدون. میتونه گل شه.

 یک نتیجه‌ی کلّی اینکه٬ «انگیزه» می‌تونه یه تیم ضعیف رو متحد و قوی کنه. من می‌دونم ما نمی‌تونیم و فلان رو هم باید گذاشت کنار. همچنین؛
 
I'm training hard for Iran-Argentina match and I will use all of my energy to confront with Irans defend players.
 تک گل مسی جواب اون حمله‌ی هم‌وطنان بی‌فرهنگ‌ به پیج‌ش بود و هرکس دیگه‌ای این گل رو می‌زد ناراحت‌کننده بود.
 بهش میگن «انگیزه».

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۲

 غبار نیلی٬ شب‌ها را هم می‌گرفت.

 و غریو ریگ روان خوابم می‌ربود.

 چه رؤیاها که پاره نشد!
 چه نزدیک‌ها که دور نرفت!

 و من بر رشته‌ی صدایی ره سپردم٬ که پایانش در تو بود.

 آمدم تا تو را بویم٬ و تو زهر دوزخی‌ات را با نفسم آمیختی؛
 به پاس این همه راهی که آمدم. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۰

 با این حالت تو٬ من موافق نیستم. یعنی انتظار می‌زاید چند سال رفاقت. یک هفته نیست که ورلدکاپ شروع شده و من این روزها بسیار به ورلدکاپ قبلی فکر می‌کنم. آن موقع تو هنوز رفیق‌م نبودی و من هم٬ آدم دیگری بودم. مثلاً این که آن موقع به تماشای فوتبال دل می‌دادم اما حالا تاب‌ش را ندارم٬ حوصله‌ام تنگ شده است. 

 رفیق جان یادت هست؟ تابستان همان سال بود که پا پیش گذاشتی و یک رفاقت همه‌چیزتمام بهم زدیم. رفاقتی که دوام‌ش هم مرا متعجب کرده و هم تو را. یک گره‌ محکم‌تر از رفاقت‌های دیگر دارد. صادق است٬ بی‌ریاست.

 ترسناک است. هرچه از عمر من٬ تو و این رفاقت می‌گذرد٬ بیشتر می‌ترسم؛ از اینکه مهلت من تمام شود٬ یا مهلت تو-که ترجیح می‌دهم نباشم آن روز و پس از آن-٬ یا اینکه یک نیروی بسیار قوی از راه برسد و گره‌های تمایز رفاقت‌مان از سایرین را بدرد. تو نمی‌ترسی؟

 آه٬ دست خودم رو شد! پس من هم از مرگ می‌ترسم؟!

 به دلم مانده یک نهال لیمو بکارم در کوزه‌ای فیروزه‌ رنگ٬ و ببینم تا انتهای رفاقت‌مان چقدر پروبال می‌گیرد. یک نهال چهار ساله در کوزه جا می‌شود؟ با پرتقال هم کم موافق نیستم٬ اما اگر به بار ننشیند و عمرم به چیدن پرتقال‌ش قد ندهد٬ دلم حسابی می‌شکند.

 اگر گهواره‌ی شب وا کند روز٬ کجا خسبم که در خوابت ببینم؟


 [OST_MessageForTheQueen]

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۱۷