همیشه دلم ازین خوابهای آیندهطور میخواست که نه کابوس است و نه خواب خوش.
مثل خواب دیشب٬ فقط پنجتای دیگر یادم هست.
دلتنگی هست٬ البته دلشکستگی و غصه هم هست. من ماندهام و کلماتی که با نوشته شدن ارزش حقیقیشان را در پیچ و خم حروف گم می کنند. درواقع٬ حقیقت در سکوت درک میشود. و من حتی نمیتوانم سکوتم را نشان بدهم.
مَجاز٬ مثل یک معلولیت است. معلولیتی گسترده که از شنوایی تا بویایی و لامسه٬ همه را فلج کرده است. تنها چشم است که میبیند٬ میخواند٬ و انگشتانی که برای نوشتن حتی لازم نیست قلم در بر بگیرند.
دیشب خواستم خبرش کنم که آمدهام٬ اما دست و دلم به شکستن پیلهی شیشهای دورتادورم نرفت.
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۲:۳۴