صبح زمستانی
الف عزیزم، گوشهی دلم. بالاخره جسارت بعد از نیمهشب کمکم کرد که از کسی که به هر حال امیدی به برگزیده بودنش در دین خودم ندارم، دعوت کنم با من به سر قرار بیاید. نمیدانم دیشب که به تو آن حرفهای رک شکننده را بعد از این که متهمام کردی به بهانهگیر بودن زدم، سردیِ درونم را حس کردی یا نه. اگر حس کرده باشی، بدان که دهها برابر آن چیزی که حس کردهای در من برهوت سردیست، باد کرکننده بیوقفه میوزد، تا چشم کار میکند زمین سیاه یکدست، آسمان غبارآلود، انگار آخرالزمانی را مخصوص من ترتیب دادهاند. حالا خودت را بگذار جای من، با این جهان خالی که نه تنها درونت را پر کرده، بلکه مدام غلغل میکند و شهوتناک میخواهد بیرونت را هم تصاحب کند، که یک هفته صبح به صبح چند متر از آن را بالا میآوردم و حالا یک هفته است که به کمک قرص فقط تهوع را مهار کردهام، عزیزترین شخص مدتهای اخیرم، همبستر عزیز بسیاری از شبهایم، همهی چشماندازم، مثل گذشته با من رفتار کند؛ به همان خوشرویی و مهربانی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار من هم مثل گذشتهام. این کاری نکردن تو ندید گرفتن من است، هرچند که میدانم شاید حتی متوجهش هم نیستی. شاید فکر میکنی کنار آمدن با رنجها مسئولیت فردیست و موضوعی نیست که دخالت کسی دیگر گرهی از آن حل کند. نمیدانم چه فکر میکنی، من بعد از مدتها تقلا و به قول خودت بهانهگیریهای متعدد برای فقط چند جمله حرف زدن با تو، خواستهام را اعلام کردم. ترجیح میدادم کارمان به اینجا نرسد. ترجیح میدادم تو رسم صمیمیت را به جا میآوردی و خودت برای کمک به من پیشقدم میشدی. به هر جهت، من دیگر نیرویی برای نیاز کردن ندارم. درست وقتی که از کمکت قطع امید کنم، برای نجات خودم دنبال راه دیگری، شخص دیگری میگردم. متأسفم که اینطور شد. حتی مطمئن نیستم تو را به قدر سابق دوست دارم یا نه. هنوز به تو اشتیاق دارم، شوق دیدن و بوسیدنت دلم را یک لحظه از آن برهوت سرد غافل میکند، که یک لحظه هم غنیمتی هست اما کافی نیست. همخوابگیهای اخیر را بر من ببخش. از ته دل نبود. تمام سعیم این بود که حواسم را به تو و به محبتی که همانلحظه به من میکنی جمع کنم، اما یک دیوار سیمانی بلند جلوی دیدم را گرفته بود؛ همان دیواری که جلوی تو را گرفت تا به برهوت سرد و متروک من قدم رنجه نکنی. نمیخواهم اذیتت کنم. هیچوقت نمیخواستم اذیتت کنم.
- ۰۰/۰۵/۳۱