دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دیروز صبح کنارش بیدار شدم، بیشتر ساکت بودیم. هردو می‌دانستیم اتفاق ناشناخته‌ای در انتظار رابطه‌مان است که هنوز حسش نکرده‌ایم. تا سر میدان پیاده رفتیم، کمی روی نیمکت نشستیم منتظر تاکسی‌هایمان. او سی ثانیه زودتر از من رفت. بلند شدنش از کنارم روی نیمکت، ایستادنش جلویم و دست دادنم با او آخرین تصویریست که احتمالاً تا یک ماه آینده از او در ذهنم خواهم داشت. در روز بارها مطلبی به ذهنم می‌رسد یا اتفاقی میفتد که بخواهم برای او بازگو کنم، و پیام می‌دهم. هنوز دل‌تنگش نشده‌ام. طوری حس دل‌تنگی نمی‌کنم که نگرانم تا آخر این دوره هم چنین بمانم. این اتاق سال‌ها عاشقیت من برای معشوق دور از دسترس را شاهد بوده است، تجربه‌ای که مثل روز برایم روشن است که تکرار نخواهد شد، نه فقط به این دلیل که همان یک‌بار تجربه کردنش به قدر کافی گران بوده که تکرار کردنش دور از عقلانیت است، بلکه چون من آن‌قدر تغییر کرده‌ام پس از آن سال‌ها که توانایی عاشق بودن به آن شکل را از دست داده‌ام. دیگر نمی‌توانم شب با فکر کردن به یک شخص بی‌عیب‌ونقص، به یک معشوق تمام‌عیار، آرام بشوم، چون به وجود چنین شخصی بی‌اعتقادم. شاید همان که کارایی خدا را داشت برایم یک زمان منعکس شد در معشوقی و حال‍ا هم که گم شده، نیست.

به‌هرحال یکی از کنجکاوی‌هایم برای فاصله گرفتن همین بود که بفهمم هنوز هم آثاری از آن نوع شیدایی و شاعرانگی در دوردستی پیدا می‌شود یا نه. کاش می‌شد.

درست از آخرین‌باری که نوشتم تصمیم گرفتم خودم را رها کنم در خواستنش. امروز متوجه شدم وقت‌هایی که نیست، فواصل زمانی‌ای هستند میان بودنش. این مرا ناراحت کرد. زیاد به او فکر می‌کنم، دیگر شبیه خوابی که قبلا دیده‌ام نیست، بیشتر شبیه اتفاق خوبی است که می‌دانم در روزهای بعد برایم رخ خواهد داد. این بی‌قراری، کلافه‌ام کرد. فکر کردم؛ دو راه بیشتر به نظرم نرسید: یکی این که باهم بودنمان را از همین که هست بیشتر کنیم، که امکان ندارد. دوم این که فاصله را بیشتر کنیم و همدیگر را کمتر ببینیم، بلکه بتوانم برگردم به حال سابقم. تصمیم گرفتم برای چند هفته بروم اصفهان. فاصله داشتن تمرین مناسبیست برای فاصله گرفتن. این هم هزینه‌ی آن خوشی‌های کم‌نظیر است لابد.
چهار روز پیشم ماند. خوابیدن کنارش مثل مصرف آلپرازولام بود برایم، خصوصاً که یک هفته‌ی قبل خوابم مختل شده بود و خستگی به جانم مانده بود. خندیدن با او آن‌قدر اتفاق طبیعی و به‌جاییست که انگار وقتی پیشم نبوده، دنیا بیش از حد جدی بوده است. یک مینی‌سریال کامل را در طول دو روز باهم تماشا کردیم. به نظرم رسید درست همین سریال را اگر در تنهایی تماشا می‌کردم درک به کلی متفاوتی از آن پیدا می‌کردم، شاید کمی بیشتر هم‌ذات‌پنداری می‌کردم یا اقل‍اً این‌قدر خودمان را برتر از شخصیت‌های تنها به تنهای سریال حس نمی‌کردم. با هم غذا پختیم، بازی کردیم، حرف زدیم، رؤیا بافتیم. دیشب که در صحبت زیرپتویی در تاریکی به زبان آوردم که به راحتی او را از دست نخواهم داد، که توضیح دادم هرچه‌قدر هم به او و تصمیمات یا عدم تصمیماتش انتقاد داشته باشم، چیزی از اشتیاقم به دیدنش و آرام گرفتن کنارش کم نمی‌کند، میل داشتم اشک از چشم و بینی‌ام بیرون بریزد، اما نشد. فقط نفس‌هایم ملتهب شد. به الف گفتم که قبل از او دیگر قبول کرده بودم که من آدم احساسات نیستم، اما او آمد و مرا به خودم ثابت کرد. اگر بگویم دوستش دارم -که البته این را بارها به خودش گفته‌ام- بیان حقیقت را ناقص گذاشته‌ام و انتقال حسیات را واگذار کرده‌ام به درک شنونده -الف- از مفهوم دوست داشتن. می‌گفت چند روزی که این‌جا بوده فقط در لحظه زندگی کرده و این را خوب می‌دانست. داشتم فکر می‌کردم شاید برای من هم همین خاصیت را دارد که باعث شده وقت‌هایی که پیشم نیست، به نظر برسد آخرین‌بار در خوابم حضور داشته است. شاید ما در حضور همدیگر اثری از آینده نمی‌گذاریم، و در آینده‌ی بی‌ حضور همدیگر ریسمانی از گذشته به چنگمان نمیفتد. گاهی حس میکنم چیزی را حرام کرده‌ام. اگر با زبانی که دوستش دارم -اقتصاد- بخواهم اهمیت موضوع را روشن کنم، می‌توانم این‌طور ادعا کنم که اگر وقت گذراندن با او رویدادی بود که از قبل نیاز به تهیه‌ی بلیت داشت و حتی اگر تهیه‌ی بلیت لزوماً متضمن تداوم رابطه‌مان نبود، من همین امروز هرچه داشتم صرف خریدن بلیت‌های آینده می‌کردم. سرش سل‍امت.

حالم خوب نیست. نگرانم که چرا حالم خوب نیست و همین حالم را خراب‌تر می‌کند. امشب با تهوع لپتاپ را بعد از ۹ ساعت کار مدام بستم. از خستگی می‌خواستم بخوابم اما خوابم نمی‌برد. گذر زمان را حس می‌کردم اما کاملا هوشیار نبودم. حدود ۱۲ بیدار شدم. تصمیم گرفتم همین فردا آزمایش بدهم. بیشتر که گشتم و فکر کردم، تصمیمم عوض شد به این که همین پس‌فردا بروم دکتر. باید تمام کنم این دغدغه‌ی فاصله‌زا را. بیدار که شده بودم دیدم الف. نوشته فردا بعدازظهر بلیت گرفته‌است. نوشتم: خیلی ازت دورم. تأیید کرد، گفت خودش هم حسش می‌کند.

نیاز دارم که چندوقتی چند منبع مهم را مطالعه کنم. این‌ها مدت‌هاست که جمع شده‌اند روی هم و کار تمام‌وقت و زندگی تک‌نفره و کلاس درس مهلت نداده است سراغشان بروم. ترجیح میدهم مدت کوتاهی منابع را بردارم و بروم در شهر خلوت و خوش‌آب‌وهوایی، به مطالعات عقب‌افتاده برسم. کار را هم باید تعطیل کنم. خانه‌ی والدین در اصفهان شدنی‌تر است. وقت چانه‌زنی برای ادامه‌ی همکاری با شرکت فعلی حدود یک ماه دیگر است. باید تصمیمی بگیرم.

خوابم نمیبرد. چندوقتی‌ست راحت خوابیدن برایم شبیه آرزو شده است. تمام تحرکم محدود شده است به هفته‌ای یک‌بار پیاده‌روی از شرکت تا خانه، با همراهی همکارم. دلم برای استخر تنگ شده است.

الف رفته است سفر. وقتی فهمیدم عصبانی شدم و بسیار غر زدم که چه کاریست حالا، و تمام مدت او جانب آن آرامش اصیل را رها نکرد. دلم می‌خواست من هم همیشه همان‌قدر آرام و خون‌سرد بودم. از این که یکی از ما دو نفر بیمار شود وحشت دارم. خصوصا از تنها بیمار شدن خودم. این‌جاست که زوج بودن برایم معنی‌دارتر است؛ چه زوجیت با یک همسر، چه با یک رفیق هم‌خانه. حالا که بحران باعث ناکارآمدی خدمات اجتماعی سابقاً معمول شده است، خانواده اهمیتش را باز پس گرفته است.
این روزها با دو روز کلاس دانشگاه و چهار روز کار فنی، هم راضی‌ام که دست روی دست نگذاشته‌ام، هم نگرانم که کار مهم‌تری می‌توانسته‌ام انجام بدهم اما سرم را گرم کرده‌ام به کارهای کم‌حاصل‌تر. حجم اطلاعاتی که پیش رویم قرار دارد را مختصر بررسی‌ای کرده‌ام و به نظرم رسیده‌است که دکترا خواندن در این رشته چندان بی‌راه نیست. به نظرم می‌رسد که بعد از احاطه به همه‌ی نظریات و مکتب‌ها، خلاقیت هم بروز خواهد کرد. آن‌وقت شاید بشود کارهای جدی‌تری کرد.

از خودم بدم می‌آید. دیشب با بهانه‌ی مسخره‌ای به الف غر زدم و آن‌قدر عمیق شدم در فکرهای سمی‌ام که در بغلش گریه‌ام گرفت. یک دل سیر گریه کردم. مثل دو سال پیش. مثل وقتی که بعد از هجوم طول‍انی مدت افسردگی بال‍اخره در بغل کسی که مراقبت هست می‌شکنی و از سر عجز گریه می‌کنی. حال‍ا خیالم راحت است که مرا در لُخت‌ترین -و زشت‌ترین- شکل خودم دیده‌است، که من از خودم بدم می‌آید. هیچ راه فراری هم نیست.

یکشنبه عصر الف پیام داد که برویم پیاده‌روی. حوصله‌ی بیرون رفتن از خانه نداشتم (چون افسردگی دوباره به من اقبال کرده است) اما می‌دانستم درست به همین علت است که باید بروم. او مسأله را برایم ساده‌تر کرد و گفت که می‌آید پیش من تا با هم برویم. غذا درست کردم -که برای جفتمان هم نهار بود و هم شام. بعد رفتیم بیرون. اتفاقی افتاد که ذهنم را درگیر کرد. در خیلی از سکوت‌های آن پیاده‌روی من به همان اتفاق فکر می‌کردم و دلایل احتمالی‌اش. بگذارید چیزی را که حالا بیشتر از قبل به آن شک کرده‌ام ادعا کنم: الف مقاومتی در برابر این که در بعضی موارد من دستِ بالا را داشته باشم، ندارد. نمی‌دانم این موضوع کاملا برایش حل‌شده است یا همزمان تلاش می‌کند که این ویژگی را در خودش پرورش بدهد. برای من نه لذت‌بخش است، نه ناخوشایند. درست‌تر آن است که بگویم اهمیت چندانی برایم ندارد. پس چه چیز برایم اهمیت دارد؟
حالا باز دلم می‌کشد بروم یک جای دور، همان یزد غریب‌کُش مثلا، در بی‌خبری خودم و دیگران زور بزنم که بنویسم. من هیچ‌وقت تجربه‌ی بیشتر از یک ساعت نوشتن چیزی که سال‌هاست در ذهنم می‌دانم از چه جنس است را نداشته‌ام. حتی به خودم زحمت نداده‌ام همین‌جا و در همین زمان، در خلال روزمرگی و کار و آشپزی بنویسمش. آرزو کردن هم البته هزینه‌ای ندارد.
آن شب دو اتفاق جالب هم افتاد. اول این که الف خودش مطرح کرد که دنبال خانه اجاره کردن است به تنهایی -جدا از آن دوست به قول خودش صمیمی که من ندیده و از دور شناخته می‌گویم آدم پوکی‌ست. دوم این که گفت کم کشیدن را هم کنار گذاشته و تصمیم به تَرک کامل گرفته است. گفت همان شب قبل در خانه‌ی رفیقی بوده و همه کشیده‌اند جز او؛ همان لحظه که این را گفت آن‌قدر در نظرم جذاب آمد که منتظر شنیدن جمله‌ی بعدی نماندم، بوسیدمش.
نتایج دانشگاه آمد، گرایشی که در آن قبول شده‌ام بازاری‌ست و باید سریع‌تر موضوعی در آن پیدا کنم که به دغدغه‌هایم وصل باشد. دانشگاه خراب‌شده هنوز کار فارغ‌التحصیلی‌ام را یک‌سره نکرده و دل‌شوره دارم که طول بکشد. فردا می‌روم برای دوندگی. چشمانم یک هفته‌ای هست که اغلب می‌سوزند، دلیلش را نمی‌دانم. کار خوب پیش می‌رود. این درآمد و این پیشرفت خوب در کاری که چند سال پیش فکر کردم در آن موفق نخواهم نشد، اعتماد به نفسم را بیشتر کرده است. از طرف دیگر مسئولیتم را برای آینده‌ی کاری خودم بیشتر کرده، فکر می‌کنم باید کسب‌وکاری برای خودم داشته باشم. حرف زیاد می‌زنیم، با الف هم طرحی ریختیم برای توسعه‌ی محصولی که به نظرم پرتقاضا می‌رسد. تا چه‌قدر همت کنم...

ترسیده‌ام. امروز برخلاف انتظاری که الف از من داشت، او را دعوت نکردم. مشغله -مثل سراسر دو ماه اخیر- کم نبود اما این‌بار مطمئن بودم که دلم برایش تنگ نشده است. به زبان آوردنش هم مثل فکرش شرمنده‌ام می‌کند که حالا دیگر او را هم‌رده‌ی خودم نمی‌بینم. شاید حسادت باشد، شاید هم حساسیت زیاده از حد، که از رفاقتش با آن شخصی که برایم از حرف‌هایش نقل کرده و کارهایش را تعریف کرده، بیزارم. اما به قول خودش، نمی‌شود به رفیقانش و به رئیسانش خرده گرفت، مشکل از خود اوست که دم به انواع تله‌ها داده است. البته چیزهایی که از نظر من تله هستند، در نظر او طبیعی‌ست که تله نباشند و تصوری که من از شخصیت ضعیف او پیدا کرده‌ام را شاید خودش در خودش سراغ ندارد. مسئله‌ی جدی‌تر برای من، تفرعن خودم است. از این خودبرتربینی و دیگری را به همان اندازه برتر خواستن ترسیده‌ام. مگر پذیرفتن عیب‌های او و «صرف نظر کردن» از آن‌ها چه‌قدر سخت است؟ موضوع آن‌جایی است که من حساب‌گرم و گمان می‌کنم در این معامله متضرر می‌شوم. همان تعجیل همیشگی را در خودم حس می‌کنم و فرصت‌هایی که محقق نمی‌شوند. از این که احساساتم کمکم نمی‌کنند ترسیده‌ام. چرا دل‌تنگش نیستم؟ چرا نمی‌خواهم این‌جا کنارم باشد؟ چرا نمی‌توانم تحمل کنم وقتی که حتی اگر به طور کلی ضعیف‌تر از انتظار من است اما به هر حال وقتی اینجا نشسته و نگاه یا نوازشم می‌کند، هیچ‌چیز کم ندارد.

خودم را هیولایی درک می‌کنم که از پس رام کردن خودش برنمی‌آید. انگار این سرشت من است، و من ترجیح می‌دادم سرشتم این نبود. اما می‌دانم آن‌وقت از جنبه‌های دیگر هم آدم دیگری می‌شدم که نمی‌خواستم.

همین‌جا نشسته است، روی کاناپه‌ی روبه‌رویم، در دو سه قدمی. سرگرم موبایلش است. من آمدم نشستم اینجا، دو سه دقیقه‌ای بیکار بودم، موبایلش را کنار نگذاشت. کتاب مودیانو را از کنار تختم برداشتم آوردم و نشستم به خواندن.

کمتر از همیشه می‌خواهمش. چند ساعت پیش وقتی فیلم می‌دیدیم و مرتب صدایی از حلق و بینی‌اش تولید می‌کرد که به قول خودش به خاطر حساسیت همیشگی‌اش است، از خودم پرسیدم چطور خودش مشکلی با این صداها ندارد؟

بعد از تماشای فیلم، موضوع کسب‌وکار تازه را مطرح کردم و همراهی‌ای که دوست داشتم از او ببینم را به من نشان نداد. بعدتر راجع به موضوع خانه گرفتنش پرسیدم و راستش را گفت. به او توضیح دادم که چرا به نظرم تصمیمش درست نیست. بعد با خودم فکر کردم که همین توضیحات را قبلا هم داده‌ام و اگر بنا بود الف با میل خودش به کم‌کاری و تکیه به این و آن مقابله کند، تا حال‍ا نشانه‌ای دیده بودم.

این‌ها البته به من ارتباط مستقیمی ندارد. زندگی خودش است و صاحب‌اختیار خودش. اما من این‌طور درک می‌کنم که معاشرت نزدیک با او ممکن است من را شبیه خودش کند. این که او دنبال سخت‌تر کار کردن یا آزمودن خودش نیست، باعث می‌شود که من حس کنم از او برترم. دوست ندارم این‌طور حس کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم.

چهارشنبه‌شب الف آمد پیشم. قرار بود آخرهفته را با هم باشیم، من درس بخوانم و او باشد که من روحیه بگیرم. گاهی باران ریزی می‌گرفت. شب دوم، همان حوالی غروب خبر خواند که استاد شجریان فوت کرده است. چه می‌شد کرد؟ حوصله‌مان سر رفته بود. رفت که خرید کند، باران گرفت. آمد، نشستیم کمی مست کردیم. یادم نیست به چه چیزهایی می‌خندیدیم، اما خوب یادم هست که از شدت خنده لپ‌ها و شکمم درد گرفت. نشسته بودم روی پاهایش و با هر نمکی که می‌ریخت در بغلش غش‌غش می‌خندیدم. آخرشب شد و شام نخورده بودیم. تصمیم گرفتیم چند ساعتی بخوابیم، نصف شب بیدار شویم. تصویر بعدی که به یاد دارم این است که با صدای وحشتناک رعدوبرق از خواب پریدم و محکم بغلش کردم. تجسم آرامش بود. همه‌ی چیزی که می‌توانستم آن لحظه تمنا کنم، همان‌جا کنارم بود. با همان صدای خوابالود پرسید برقش را دیده بودم یا نه.

فکر نمی‌کنم این اتفاق دیگر در عمر من تکرار شود. این هوس را به خواب هم نمی‌دیدم. چه تلخ‌وشیرینی شده‌اند این روزهای دنیا.

در این تقریباً یک ماه که ننوشتم، چندبار فکر کردم که تنها ایراد این است که مبادا بعداً یادم نیاید این حس‌های جدید چه بود. همان‌طور که قبل از این نمی‌دانستم چنین چیزهایی وجود دارند و می‌شود حسشان کرد.

در این مدت، هر هفته یکی دو شب را کنارش خوابیده‌ام. اوایل -همان‌طور که خودم را می‌شناسم- خوابم نمی‌برد. حالا خوابم می‌برد و هر بار بیدار شدنم بین خواب، از نو متوجه حضورش می‌شوم. یک شب من در همان خواب‌وبیداری بلند شدم رفتم در پذیرایی دراز کشیدم. چند دقیقه بعد دیدم که با پتو و بالشت آمده‌است کنارم، مرا کشید در بغلش و با دقت پتو را رویم کشید. این‌ها حس‌های تازه‌ای در من برانگیخته‌اند. خودش را در دلم جا کرده است. دو روز که می‌گذرد دل‌تنگی امانم را می‌برد. خدا به من رحم کند آن روزی که دیگر نتوانم ببینمش.

یک هفته‌ای ذهنم درگیر موضوع انحصار یا عدم انحصار رابطه‌ی عاطفی بود. از طرفی کنجکاو بودم که بفهمم شدنی هست یا نه، از طرف دیگر می‌ترسیدم که این رابطه از دست برود. آخر دلم را زدم به دریا، موضوع را با الف در میان گذاشتم. صحبتمان طولانی شد، خوابش می‌آمد. به توافقی رسیدیم. یکی از ترس‌های خودم از خودم بی‌معنی شد. چند روز بعد، من سراغ کسی رفتم که برایم کنجکاوی‌برانگیز بود. می‌خواستم خودم را امتحان کنم. فهمیدم چیزی که بین من و الف است آن‌قدر خاص است و آن‌قدر آرامم کرده است، که هر چیزی جز آن فقط آرامشم را به هم می‌زند. بعد از فهمیدنش هم خوش‌حال بودم، هم تهوع گرفتم. نصف روز خوابیدم. شب که آمد پیشم، همان وقت که غذا پخته می‌شد و سریال می‌دیدیم، سلامت بازیافته‌ام را بغل کردم و با خودم فکر کردم که چه اتفاق نامحتملی بود پیدا کردنش.

باقی زندگی‌ام هم بد نیست. حقوق اول شغل جدید را که گرفتم (که ۲.۵ برابر حقوق قبلی‌ام در شغل قبلی‌ست)، نگاهم به امکانات زندگی‌ام تغییر کرد. یک بار دیگر ردپای ذهن هزینه-فرصتی را در رفتارم دیدم و حالا ترسیده‌ام که نکند نتوانم ارزش دستمزدم را در همین سطح نگه دارم و بعداً احساس تنگ‌دستی مضاعف کنم. دانشگاه هنوز اذیتم می‌کند. یک درس دیگر مانده که باید بگذرانم تا فارغ‌التحصیلم کنند. فکر این که بعد از یک سال درس نخواندن مجبور شوم درسی ریاضیاتی را خودم به تنهایی در کمتر از دو هفته بخوانم و امتحان بدهم، به خنده‌ام می‌اندازد. همه‌ی این‌ها هم که به خیر بگذرد، آن‌طرف سه سال دیگر پادویی کردن در دانشگاه منتظرم نشسته است. چند شب پیش به الف گفتم بیا برویم همین ترکیه کار پیدا کنیم، بی‌معطلی گفت برویم و شروع کرد به گشتن دنبال آگهی‌های کار در ترکیه. من هم دنبال بلیت قطار می‌گشتم که نبود. همان چند دقیقه که شوخی را جدی گرفتیم و جدی‌تر از همیشه به رؤیای رفتن فکر کردم، حظ کردم. 


پی‌نوشت: مژه‌هایش آن‌قدر بلند است که گاهی چشمش را اذیت می‌کنند.

چند ساعت بعد از رسیدنش به تهران آمد پیشم. مقدار زیادی غذای دست‌پخت مادرش و زردآلوهای حیاط خانه‌ی پدری‌اش را برایم آورد. آن دو سه ساعتی که منتظرش بودم مدام قند توی دلم آب می‌شد. امروز، همین حال‍ا هم، با این که تا همین دیروز صبح با هم بودیم، باز دل‌تنگش شده‌ام. وقتی بغلم می‌کند و می‌بوسدم، آن تسلسل بوسه‌های کوچک و نوازش‌گرانه را که آرام می‌نشاند روی صورتم و گردنم و شانه‌ام، کودکی می‌شوم که گویی در عمر مختصرش چیزی جز محبت ندیده است. حتی یک‌بار با همین بوسه‌ها چنان آرامم کرد که در بغلش خوابم گرفت. شب، وقتی که سردم بود و به پهلو دراز کشیده بودم، بوسه‌هایی به پشتم گذاشت که گرمم کرد؛ من جریان گرمای لب‌های او را در تمام بدنم حس کردم، شبیه معجزه بود.
در طول روز، چند بار به یادش میفتم و یادش با لبخند می‌آید. فکر می‌کنم که کارهای تلنبارشده را چه‌طور و چه موقع جمع‌وجور کنم که زودتر فرصتی پیدا بشود همدیگر را ببینیم. از طرف دیگر نگران می‌شوم که اگر همدیگر را زیاد ببینیم، این جزییات برایمان عادی شود؟ و هزار «نکند» دیگر.
  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۲
چند روز است که هوا خنک شده است. چند روز پیش پیاده از شرکت جدید می‌آمدم خانه و با خودم فکر کردم اگر الف خودش قرار بگذارد، باز هم نزدیک‌تر می‌شود به ایده‌آل من. پیام داد، حالم خوش‌تر از آن که بود شد. منتظرش که بودم، لاک مات مشکی زدم. بعد، وقتی که دستانم را حلقه کرده بودم دور گردنش، گفت بوی لاک حس می‌کند. دستم را گرفت و ناخن‌هایم را با دقت نگاه کرد. پرسید: کی لاک زدی؟ گفتم: یک یا نیم ساعت پیش. لبخند پهنی زد.
صبح با هم از خانه رفتیم بیرون، تا مترو هم‌مسیر بودیم و بعد هرکدام می‌رفتیم سر کار خودمان. موقع رد شدن از خیابان که دست همدیگر را گرفتیم، دیگر رها نکردیم تا موقع رد شدن از گیت مترو. آن‌قدر این صمیمیت عادی است که انگار کار هرروزمان است. و نمی‌دانم اگر هرروز همین‌ها تکرار می‌شد، باز هم این همه صمیمیت بود یا نه.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۹