از غم ما هیچ غم نداشت.
حس میکنم چیزهایی تمام شده است و من هنوز باورشان نکردهام. چنگ میزنم نگهشان دارم. انگار عقل از سرم پریده. البته که نپریده، فقط وقت نتیجهگیری برای غصهدار کردنم به کار میفتد. جایی نیست که احساس سربار نبودن نکنم. با خودم در افتادهام. انگار هیچ معنایی وجود ندارد دیگر. حالا من هر روز کلمهی «مهاجرت» را از دهانم تف میکنم که از فکرش غافل نشوم، که این هم به بیمعناها نپیوندد.
الف عزیزم، گوشهی دلم، من سر در نمیآورم چطور کسی که در همهی لحظاتی که من با تو داشتهام بوده، به ادامهی این ماجرا فکر نکند. یا مثلاً خطر تمام شدنش را که حس میکند دست و پایش را -مثل من- گم نکند. تو میگویی آنقدر گرفتاری داری که فکر کردن به این یک جزء زندگی در نظرت مسخره است؟ من میگویم دنیای درون و بیرون من آنقدر کثافتزده است که رابطهی من و تو وصلهی ناجوریست در آن. امروز حال من خوب نبود. بیقرار بودم. دیشب کنار خودت، پشت به تو، غصهام را اشک ریختم. حس میکردم کنار یک غریبه خوابیدهام که از آنچه میان من و تو رفته فقط چیزکی شنیده است. اینجور وقتها که با دلشکستگی همهی تلاشم را میکنم سرپا بمانم، با این فکر خودم را قانع میکنم که رفتن تو مرا نمیکشد. شاید ماهها متوقف شوم، اما نمیمیرم. اما باز...
- ۰۰/۰۵/۱۷