دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

پیچ خطرناک

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ب.ظ

از خودم بدم میاد. امروز به خاطر عصبانیت احمقانه‌ام باعث شدم که گوشه‌ی دلم ساعت‌ها بیرون منتظرم بماند و دل‌واپسم باشد، در حالی که من حتی این انتظار را از او نداشتم. از خودم بدم میاد. کاش می‌شد کاری کرد که همه‌چیز به ۱۲ ساعت قبل برگردد و من آن اشتباه را نکنم. او تنها دل‌خوشیم بود. حال‍ا تا مدتی نامعلوم او را هم ندارم. هیچ ندارم. از سر تا ته این زندگی حالم را به هم می‌زند. چند شب پیش بهم توضیح می‌داد که بابت داشتن والدین سالم، سقف بال‍ای سر، امکان اشتغال (حتی اگر نه خود اشتغال)، پس‌انداز معقول و این‌ها باید خوش‌حال باشم و بی‌غم. معلوم است آدم وقتی این چیزها را دارد غصه‌ی نداشتنشان را نمی‌خورد. اما چه کنم، این‌ها مرا به جلو نمی‌راند. شاید مثل‍اً این که بروم در منزل والدین و از حضور سالم و سر حالشان استفاده کنم حالم بهتر شود. اما آن‌وقت با دل‌تنگ شدن برای گوشه‌ی دلم چه‌کار کنم؟ حتی حال‍ا که این‌قدر از دستم ناراحتش کرده‌ام. شاید از چشمش افتاده باشم. اصل‍اً دیگر نمی‌دانم راجع به من چه فکری می‌کند. نگاه می‌کنم، می‌بینم این دو ماه گذشته مل‍ال سر تا پای رابطه‌مان را گرفته، من مدام از سر مل‍ال بهانه گرفته‌ام و او که اهل بحث نیست، فقط کل‍افه‌تر شده است. از خودم و از طرز وجودم در رابطه بدم می‌آید. کم و بیش به ویزیت روان‌پزشک و گرفتن داروهای ضدافسردگی فکر می‌کنم. فقط تا وقتی که هوا کمی خنک‌تر شود و کارهایم کمی بیشتر شود، اصل‍اً چه معلوم، شاید شغلی هم بگیرم. دارو فقط به اندازه‌ای که مرا به آن نقطه برساند. ها؟ امشب سر شب در حال تماشای سریالی بودم که ذره‌ای با آن ارتباط نداشتم. پیام دادم به کسی که تاحالا ندیده‌امش و امیدی هم به جالب بودنش ندارم، که امشب بیاید اینجا. گفت درس دارد و از برنامه عقب است، اما در طول هفته هماهنگ می‌کند. این از اولین دعوت دیوانه‌وارم. بعد ناصری زیر توییت خوداظهاری‌ام نوشت از من خوشش می‌آید، با این که می‌دانم ناصری خیلی زود روی مخم می‌رود گفتم جور کند فردا شب بیاید اینجا. لابد به رسم آخرین دفعه که آمده بود، شب را هم می‌ماند. فیلمی می‌بینیم و حرف‌های بی‌ربط و خارج از دغدغه و حوصله‌ی من می‌زنیم (بیشتر او حرف می‌زند و من سعی می‌کنم کلماتی از جملاتش که واقعا مغزم پردازش می‌کند را به هم وصل کنم که از او جا نمانم) و شامی درست می‌کنیم که احتمالا او بارها به خودش لعنت می‌فرستد که چرا غذا پختن بلد نیست و مادرش اجازه نمی‌دهد پا به آشپزخانه بگذارد و بعد می‌رسد به تحلیل‌های روان‌شناسانه که این فروان‌روایی در محدوده‌ی قدرت مادرش (آشپزخانه) از کجا نشأت گرفته و چه تأثیری بر نسل‌های آینده دارد. این هم دومین دعوت دیوانه‌وارم که جوابش هنوز معلوم نیست.

خواستم بنویسم تنها زمانی که سیستم دفاعی ذهنم علیه خودش حمله نمی‌کند وقتیست که رمان می‌خوانم، یادم آمد هربار رفتن سراغ کتاب نیمه‌باز رمان هم با این عذاب و غصه که چرا کتاب آیین‌نامه را نمی‌خوانم همراه است. حال‍ا فکر می‌کنم فقط مرگم یا حضور مادر می‌تواند نجاتم دهد.

  • ۰۰/۰۶/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی