دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 بعد از مدت‌ها رفتم گودریدز رو دیدم و این که م. Cat's Cradle رو پیشنهاد کرده. سرچ‌ش کردم٬ متوجه شدم این کتاب رو قریب به سه سال پیش خوندم. یادم اومد که چقدر تحت تأثیر مکتب باکونونیسم بودم و چقدر به باکونونیست بودنِ میم ایمان آورده بودم. مطمئنم که یادش نرفته این کلمه رو٬ حتی اگه با همون بی‌خیالی بامزه‌ش «باکوچی‌چی» تلفظ‌ش کنه. چقدر ایمان داشتم که میم دروغ‌های بی‌ضرر میگه و خودش پدر ایمان‌ه؛ محبوب‌ش رو تا مرز سر بریدن می‌کشونه ولی هیچ‌کس جز خودش باور نمی‌کنه که چقدر عاشق‌ه. 

 به اندازه‌ی کافی در قید بی‌اهمیت‌ترین مسائل هستی هستم٬ بیماری‌م رو تشدید نکنید لطفاً.
 «خواب دیدم در یک سردابه‌ی قرون وسطایی٬ شخصی دراز به دراز افتاده است و عده‌ای با دست‌های کثیف در شکمِ بازش دنبال چیزی می‌گردند. نزدیک‌ شدم؛ جسد نیمه‌جان خودم بود٬ با لبخندی خشک‌شده بر لبانش و رنگی که به رو نداشت. چه دارد این وجود بی‌ارزش که دست از کاویدن‌ش برنمی‌دارید؟»

 بهترین دوستای دنیا رو من دارم. حتی اگه هرکدوم یه وری رفته باشیم٬ بازم بهترین‌یم. خنده‌ی لپ‌دردآور یعنی رضایت٬ یعنی خوش‌حالی واقعی٬ یعنی در درست‌ترین لحظه٬ در درست‌ترین مکان و با درست‌ترین افراد ممکن هستی. امروز هم مثل دوشنبه‌ی قبل یکی از بهترین روزها بود. توی این اوضاع بیگانه و پوچی گاه‌گاه٬ هیچ چیز به اندازه‌ی بودن با دوستای همیشگی حالم رو خوب نمی‌کرد. و بعد از دو روز غذای درست‌درمون نخوردن٬ هیچ چیز به اندازه‌ی ناهار خوردن با دوستای همیشگی اشتهام رو باز نمی‌کرد. 

 اما ترس همیشگی‌م پایدار هست؛ ترس از دست دادنشون...


نیم ساعت هست که از کلاس هایده برگشتم و نیم ساعت دیگه کلاس دارم. با فراخ‌بالی نشستم توی تخت‌م نون و ماست و سبزی می‌خورم و از سکوت اینجا کیف می‌کنم. ریحون بنفش رو برمی‌دارم و به پتوی بنفشی که روش نشستم نگاه می‌کنم؛ یه بار گفته بود بنفش عاشقه. حرف‌هاش همیشه مستند نبود٬ اما تک تک جمله‌ها رو طوری طوری ادا می‌کرد که مطمئن بشی. همین کافی‌ه. یه انسان چی می‌خواد جز اطمینان؟ اطمینانی که آرامش رو در ادامه داره.
پنج دقه به یک‌ه. دیر می‌ٰسم ولی می‌دونستم که دیر می‌رسم. خیلی وقته که با همین بی‌خیالی روزها رو می‌گذرونم. وگرنه این‌همه بی‌رحمی رو تاب نمی‌آوردم.

من می‌فهمم. نه همه‌ش رو٬ اما درصدی‌ش رو می‌فهمم. انتظار رو هم می‌شناسم٬ انتظار کشیدن رو دوست ندارم ولی باهاش خو گرفتم. با هیبت همون زن میان‌سال پالتو‌پوش می‌ایستم وسط خیابون شب و با چشم‌هام جاده رو می‌شکافم. همه‌ی خرده اتفاق‌ها رو می‌پذیرم٬ به کم رنگ‌ترین افراد هم لبخند می‌زنم و می‌دونم که مهم هستن. غریبی رو دوست ندارم٬ اما می‌فهمم. منتظر هیچ‌کس نیستم؛ ناامیدانه‌ترین قسمت غربت شاید همین باشه که منتظر هیچ‌کسی نباشی. اما نمی‌تونم فراموش کنم که چقدر خوش‌بین بودم یه زمانی٬ که چقدر جوون بودم وقتی منتظر یک نفر بودم. شب که می‌خوابم توی این تخت غریب٬ توی این اتاق غریب٬ توی این ساختمان غریب که توی یه شهر غریب‌ه٬ انگار که هیچی ندارم. احساس امنیت نمی‌کنم و می‌دونم که درست‌ترین احساس همین‌ه. آزادی از اطمینان٬ انتظار٬ تعلق. 
 من راز فصل‌ها را می‌فهمم٬ و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم. نجات‌دهنده در گور خفته است. و خاک٬ خاکِ پذیرنده٬ اشارتی‌ست به آرامش.
 اما یاد گرفتم برای انسان موندن باید امید داشت. امید روشنی‌ه٬ از جنس نور یا آب‌ه٬ جریان داره و شفاف‌ه. وقتی امید دارم دل تاریک‌م آروم‌ میشه٬ خسته‌ست٬ اما آرامش توی خستگی‌ش دیده می‌شه. 
 چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود این‌سان؛ صبور٬ سنگین٬ سرگردان٬ فرمان ایست داد؟ چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست٬ او هیچ‌وقت زنده نبوده است.


آخ اگه که بودی... آخ اگه که با ما به ازین بودی... آخ اگه هم‌قطار رو یادت میومد و اینقدر تظاهر به فراموشی نمی‌کردی. آخ اگه با ما همون بودی که با خلق جهانی...
این جاده ی خراب لعنتی به خواب سبک من رحم نمیکند. توی صندلی شماره۱۶ اتوبوس لم داده ام و به خودم میلرزم. نه بخاطر خرابی جاده، نه از سر سرما، که از سردی دلم میلرزم. از غم یار و غم یار و غم یار.
در هر لحظه و خصوصاً موقع غذا خوردن حالت تهوع دارم. هوای هرجایی جز اتاق‌م بوی عطر یا سیگار یا دود می‌ده و حال خرابم خراب‌تر می‌شه. دلم تنگِ میم شده و هیچ خاطره‌ی بدی ازش توی ذهنم نیست که قانعم کنه. دوست دارم قانون و قانون‌گذاری رو بخونم اما فعلاً نمی‌تونم کتاب از جایی امانت کنم. جاهایی هست که باید برم و هیج‌کسی که بهش اعتماد داشته باشم وجود نداره. خوابم نمیاد اما خسته‌م؛ خیلی خسته.

 مام‌بزرگ دو روز پیش فوت کرده. امروز اعلامیه‌ش رو روی میز خونه دیدم.

باورکردنی نیست صدای خنده نوزاد که از ته اتوبوس میاد چقدر زندگی بخشه، و پیرمردی که جلوم نشسته و لرزش بی امان داره چقدر فکرم رو مشغول کرده.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۲
برمیگردم اصفهان عزیز و هوای نسبتا تمیز تنفس خواهم کرد. توی تخت خودم میخوابم و غذای مامانپز میخورم. شش ساعت تمام با دوستای همیشگیم هستم و این از همه بهتره.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۱
الآن من ریاضی و فیزیک نخوندم مشکلی‌ه؟ دلم به خونه رفتن خوش‌ه. فکر می‌کنم خونه موندن یک عمر دوام داره و هرموقع دلم خواست برمی‌گردم. هیچ چیز ارزشی که باید داشته باشه رو نداره فعلاً. یه چیزهایی کلاً اشتباهه٬ یه چیزایی جابه‌جاست٬ یه چیزایی هم ناشناخته‌ست و ممکنه به غلط توی هرکدوم از دو دسته‌ی قبل قرار گرفته باشه.
 مدتی بود که اشتباه خاصی نکرده بودم که اذیت‌م کنه. مثل تموم اون دوره‌ی چندساله‌ای که هر اشتباه کلی آزارم می‌داد و خودخوری می‌کردم تا بگذرم ازش. یک سالی بود که از این لحاظ آروم بودم. مثل وقتی که به آخرین سوال‌های یه بخش می‌رسی و تجربه‌ی حل زیادی داری. حالا باز برگشتم به دوران خطا و خودخوری. مثل سوالای اول فصل جدید. صدبار پشیمون می‌شم و سعی می‌کنم خسته نباشم. صدبار غر می‌زنم به خودم و باز خودم رو دل‌داری می‌دم. با این تفاوت که دوره‌ی قبل تنها وظیفه‌م غر زدن بود و دل‌داری رو میم عزیز می‌داد. حالا همه‌ش روی دوش خودم‌ه. تنهای تنها٬ توی یه اتاق شلوغ٬ توی یه ساختمون بی‌روح٬ توی یه خیابون تاریک٬ توی یه شهر مریض٬ و ۴۰۰ کیلومتر دورتر از ۱۷سال اخیر.

 امروزه٬ برای مثال٬ دیگر بیشتر متفکران آمریکایی می‌دانند که هسته‌ی مرکزی لیبرالیسم مرکزی کلاسیک فهم این مسئله است که پیشرفتِ فرد می تواند خیری حاصل آورد بسی بیشتر از خیر هر پروژه‌ای که بر پیشرفتِ جمع تمرکز کرده است.

 خوب بود اگه با حوصله‌‌ی گاهی به گاهی‌ش می‌نشست واسم توضیح می‌داد همین دو خط رو توی بیست دقه وقت٬ با یکم شوخیِ همیشگی‌ش. خوب بود...

مردم به چیزی احتیاج دارند که آن‌ها را به شور آورد تا برای دست یافتن به آن مجاهدت کنند.


  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۱
می‌خوام کارتن بردارم برم روی پشت‌بوم یه آلونک بسازم٬ به این امید که لحظه‌ای یکی از این دوازده نفر مزاحم‌م نشه. حالا نهایتاً نصفه نیمه خونده می‌رم سر کلاس استاد درس می‌ده می‌ره. ترم‌های بعد دیدن داره که به چه فلاکتی خواهم افتاد. از این طرف تند برخورد کنم با یک جین مزاحم٬ از اون طرف حرص بخورم که کدوم جهنم‌ی پرایوسی داره و من پیداش نکردم هنوز٬ از طرف دیگه سر کلاس استرس داشته باشم که بلد نیستم.
 اینجاست که آدم به احترام سهمیه مناطق و بوم و ناحیه و کوفت و زهرمار بعضی از این‌ها یک دقیقه که نه٬ چهارسال تمام سکوت می‌کنه:|
  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۹

 یکی از هم‌سوئیتی‌ها سه روز نشده شوهر کرد:)))

 اینجا دیگه کجاست بابا.:))

 همچنان دل‌م دوستای خودم رو می‌خواد. اینا واسه ما دوست درست‌درمون نمی‌شن. بعضاً اذیت می‌کنن حتی.:-"

 نوشین بیا نجاتم بده ازین دخمه‌ی دوزخیِ نکبت‌بار:))


 ولی٬
 حالم داره به‌هم می‌خوره ازین وضعیت.

 قشنگ دل‌داری‌های میم رو می‌طلبه این حال که همراه با پندهای کارگشاست. «آه. خود می‌دانم؛ بی ره‌توشه سفر نتوانم. نعره‌ای باز زدم؛ چمدان من کو لعنتی؟» 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴