دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 حاضرم ساعت‌ها برای استاد بنویسم که چقدر این یک ماه برایم تجربه ساخت و چطور به اندازه‌ی سال‌ها زندگی کردم. برایش بنویسم که چه‌ یاد گرفتم در تمام این مدت که خانه دیگر خانه نبود و خنده‌ها و قهقهه‌ها٬ به ندرت به روی دوستان همیشگی زده می‌شد. من همیشه بدبخت و بیچاره شدن را دوست داشتم. اصلاً از همان اول می‌دانستم که کمال من در بیچارگی‌ها ریشه دوانده است. امروز پیر ما به خودم گفت که؛ ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل! که مردِ راه نیاندیشد از نشیب و فراز. و من همیشه دوست داشتم یک «مردِ راه» باشم٬ اما هنوز نتوانسته‌ام. هنوز وقتی به نشیب+ می‌رسم می‌نالم و در سر و مغز خودم می‌زنم به این امید که یک نفر گذارش بیفتد به آن اطراف٬ چپ‌چپ نگاه کند٬ سر بجنباند و بگوید «بی‌فایده است.» مدت‌هاست نقش نالنده و نقش گذرنده٬ هردو را خودم بازی می‌کنم. گاهی با خودم می‌گویم آنقدر نادم باشی و آنقدر کسی نباشد که به ناله‌هایت گوش کند٬ و آنقدر غر بزنی به جانِ خودت٬ تا بالاخره قید همه‌چیز را بزنی٬ لعنتی.

+ و یک بار هم در میان صحبت‌هایمان بر سر «فراز و نشیب» یا «فراز و فرود» -دقیقاً یادم نیست- اختلاف نظر پیدا کردیم٬ و بحث بالا گرفت. حتی یادم نیست چه کسی کوتاه آمد و جمله‌ی سفیدِ «حق با شماست» را دودستی تقدیم دیگری کرد. درست یادم نیست.


 من از حاصل‌ضرب تردید و کبریت می‌ترسم. من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم؛ بیا تا نترسم از من از شهرهایی که خاک‌ سیاشان چراگاه جرثقیل است.



به وضوح ترسم از تمام شدن ها، رفتن ها، نبودشدن ها و تمام غصه هایی که پشت این روزها انتظارم را میکشند، در صدایم و در چشمهایم و در "خیره به زمین شدن"هایم و "دست در جیب فروبردن"هایم و ... غوغا میکند.
در کنار تمام تجربه های جدید، در این لحظه، شام ساعت دوازده رو قرار میدم. چقدر هم خوب به نظر اومد.
از یه جایی به بعد قلق بازیگری چنان میاد دستت که هم تهیه کننده میشی و هم کارگردان.

 انقدر حرف برای نگفتن و فکر برای فکر کردن بهشون دارم٬ که نوشتن هرکدوم رو بی‌انصافی در حق بقیه‌شون می‌دونم. 

 چقدر خودخواه شدم این مدت. شال‌گردن نیلو مونده زیر تخت‌م٬ با همون شکل یک وجب نشده‌ی اولیه‌ش. خودخواهِ پست.

 حالم خوب نیست. یه چیزی شبیه دل‌شوره که چندان هم مستقل از فست‌فود امشب نیست؛ کِی می‌شه سیر شم از همه‌ی فکرهای باطل و منتظرانه؟ که فقط لبخند بزنم و فکر نکنم به روزی دیگه و جایی دیگه. سرم درد می‌کنه. با امروز می‌شه سه روز که سردرد لاینقطع دارم و فقط در مواقع تنها نبودن‌ه که یادم می‌ره دردش. حالا؟ شقیقه‌م تیر می‌کشه و می‌گه هی لعنتی! چشماتُ ببند یه دقه٬ کلّی حرف دارم فرو کنم توی فکرت.

 چقدر ساده حرف‌ها رو می‌زنم و نگران نیستم از هیچ عاقبتی؛ ج. یه آدمِ غیرقابل‌گنجوندن‌در‌قالب‌صفات ه. و البته این عبارت پنج‌شیش کلمه‌ای خودش یه صفت‌ه. بهرحال.

 چون عربده می‌کردم٬ درداد مِی و خوردم؛ افروخت رخِ زردم٬ وز عربده وارستم.:)



فکر کنم فهمیدم که هیچ چیز به اندازه hair cut یه نفر نمیتونه من رو تحت تأثیر قرار بده.
دوست دارم هرچه زودتر صبح بشه، زودی آخر هفته بشه، زودی میم رو ببینم و لبخند بزنم از این کران تا آن کران؛ بپرم بغلش و شوخانه بگم چی شدی تووو؟
این یعنی انتظار. عاشق نشم باز؟...
قلبم طوری می تپه که انگار توی بدنم نمی گنجه. بس که بزرگه، بس که پر از خوش بختی ه، بس که آزاده از هر تعلقی.
هرچه کنم از یادش منفک نمیشم. یادش همه جا هست؛ پلی لیست رو اسکرول میکنم و چشمم میافته به اتاق گوشواره. ماهی ها رو میخونه و خفه میشم.
جان ماهی آب باشد. عشق بی جان چون بود؟!
هاردی قبل از اومدنم به رحمت خدا رفته. مامانم گفت که همراه بابا هرکاری از دستشون برمیومده انجام دادن، اما نمونده.
جای خالی تنگ ماهی کوچولوم رو با سیب و پرتقال پر کردن؛ انگار هیچی نشده.
و پل خواجو یک دم آرام نمیگیرد از آواز و همخوانی، معنویت و جمع اینجاست؛ به هوش باشید.
اصفهان شهر همیشگی من است.
راننده اتوبوس همون راننده ی دفعه پیش ه که چقدر دوستش دارم!
و سالاد الویه ای که الآن میخورم مثل عمر دوباره ست واسم!
من با این حجم از آدم‌های جدیدِ عالی و خوش‌گذرونی‌های هرروزه‌‌م چه کنم؟ 
 انقدر همه‌چیز خوب‌ه٬ که شک می‌کنم؛ نکنه یک مصیبت عظیم در راه باشه؟