- ۰ نظر
- ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۸
امشب میخوام یاد کنم از همّهی دیوونهها.
پاییز همون پاییزه٬ دیدی برگ زردیا رو؟ دیدی باد بیمحابا رو؟ باز میگه آخه تو چرا اینقدر دیوونهای.
حواسم رفت به سمت نوشتنِ دوبارهی یک نوشتهی بیسروته؛ عدسی سوخت.
شام امشب طعم جدیدی دارد. اما فردا٬ روزِ دیگریست.
الآن باید ببینم که ۲۱ آبان ظهر تا عصر کانتست آنلاین دانشگاه شیرازه و من نه تنها برنامهی قبلی دارم٬ بلکه هیچگونه تیمی ندارم باز هم؟
و غصهم اینه که پنج روز تا ددلاین ACM امیرکبیر باقی مونده و تیم ندارم باز هم؟
و با خودم فکر کنم که چی میشد اگه دکترقدسیجان یه دفتر داشت طبقه دوم دانشکدهی ما و من هرروز میرفتم پیشش غُر میزدم که یک عاشق کدینگِ تنها چطوری دوتا مثل خودش رو پیدا کنه تا بشن سهتا؟ پ. میگفت اوایل مثل من تنهای تنها بوده توی دانشگاه؛ هیچکی رو نداشته. و حالا راضیه ازین موضوع و اینکه تیمّیتهای آرمانی خودش رو داره.
مثلاً هیچ بعید نیست یک ماسک انانیمس بزنم به صورتم و تظاهر کنم که یکتنه قدرت یک تیم سهنفره رو حس میکنم. ما کِی اینقدر تنها شدیم؟ من و نیلو و مریم بهترین بودیم. همهمون این رو خوب میدونیم و حاضریم اعتراف کنیم. هرکدوم یهور هستیم الآن؛ همهمون این رو میدونیم و حاضریم تأسف بخوریم بابتش. من تیم ندارم دیگه و نمیتونم پیدا کنم. خاک بر سرِ من. هقهق.
پناه گرفتم یه گوشه از این خرابشده٬ از یکطرف تکیه دادم به شوفاژ گرم زیر پنجره و از طرف دیگه کمدمه که مثل سنگر٬ صاحبِ موقتیِ غریب خودش رو حمایت میکنه. یک لیوان شکلات صبحانهی نیمهپُر رو با کلی کیک و شیرینی و لیوان لاجوردیرنگ پُر از موکای خودم گذاشتم روی میز و طبق عادت بچگی آرزو میکنم تموم نشن هیچکدومشون؛ رابطهی من با چیزای خوشمزه انقدر گرمه که حتی هوای بارونیِ بگیر-نگیر اینروزها نمیتونه ما رو از همدیگه منفک کنه.
نه اشتباه نکن. این مقصد نیست؛ یک مسیر موازیست که جایی جدا شده است از یک شاهراه. تو خوب میدانی که «بهترین» واژهایست از اساس غلط.
تظاهر نیست؛ واقعاً احساس امنیت میکنم. اما غصه هنوز هست٬ آن حجم از نبودی و نابودی را هیچطور نمیشود جبران کرد٬ حتی اگر درصددش برآمده باشی.
باید یکبار دیگر مرور کنم تمام داشتههایم را و بسنجم که زندگی در قبال این موهبت چه چیزهایی از من خواهد گرفت.
دوست دارم بنشینم خیره نگاهش کنم که چطور از این طرف به آن طرف میرود و سعی میکند همهچیز را در بهترین شکل به سرانجام برساند. دوست دارم چیزی بپرسم و با آرامش خاص خودش ساعتها برایم توضیح بدهد. گاهی با لبخند نگاه کنم که چطور موهای بلندش را با حرکت یک دست بالا میزند و آن موهای سرکش باز میریزند روی پیشانی بلندش. گاهی با خیال آسوده لم بدهم و اطمینان داشته باشم که همان نزدیکیست٬ جایی نمیرود. اگر بدانی ارزش این اطمینان را٬ دیگر هرگز٬ هیچوقت٬ بیمحابا نخواهی رفت.
ای خاطرات رویایی٬ به سیاهی شب قسم٬ هرگز به قصد کشتنم برنیایید.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی. من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم.
یک ناپیوستگی عمیق٬ یک حدّ تعریفنشده در این نقطه اتفاق افتاد. در دو راهی تداوم نوشتن و شروع دوباره ام. نه میتوانم از دلتنگیها٬ غر زدنها٬ دلوبیدل کردنها٬ آه و فغانها و ... دل بکنم٬ نه میتوانم ادامه بدهم بعد از این ناپیوستگی عمیق. انگار به همهی آنچه تا به حال بوده میخندم. همیشه همینطور است. وقتی که میرسی٬ یک نگاه کجکی به تلاشها و مصائب گذشته میاندازی و میخندی. اما تفاوت در رسیدن و «بهموقع رسیدن» است که میزان تلخی یا شیرینی این خنده را تعیین میکند.
همیشه امید داشتم. غصه خوردم اما امید داشتم. بد و بیراه گفتم اما امید داشتم. حتی وقتی با خودم فکر میکردم که هیچچیز مثل سابق نیست و آدمها میتوانند تا «عوض شدن» به سمت تغییر پیش بروند٬ امید داشتم.
حالا بیا و ببین که چه غوغایی در دل تنگم بهپاست. ببین چه خندهی تلخی بر لبم نشسته و تکان نمیخورد. ببین همهچیز چقدر غریب است و سرد است و خیس. پاییز دستش را روی سر همهی ما کشید؛ بعضیها بیدار شدند٬ بعضی هم سرما به تنشان مانده و هنوز میلرزند...
باز هم دیر جنبیدم و «سبزیپلو با ماهی» شنبه شب از دسترسم خارج شد. میترسم باز دیر بجنبم٬ یک روز به خودم بیایم و ببینم که همهی خوبها از دسترسم خارج شدهاند.