دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

And if we are brave and confess,

We are not in love anymore;
We are united in our fuckedupness.
 
 
 
 
 

 

 
 

 امشب می‌خوام یاد کنم از همّه‌ی دیوونه‌ها.

 پاییز همون پاییزه٬ دیدی برگ زردیا رو؟ دیدی باد بی‌محابا رو؟ باز می‌گه آخه تو چرا اینقدر دیوونه‌ای.

 حواسم رفت به سمت نوشتنِ دوباره‌ی یک نوشته‌ی بی‌سروته؛ عدسی سوخت.

 شام امشب طعم جدیدی دارد. اما فردا٬ روزِ دیگری‌ست.

ای قومی که ناهارنخوردگان را شیرینی دهندگانید، و ای همآنانی که این لطف دوبار بنمایید، همانا بهشت برین و آسمان رفیع رام شما باد.
از ۵:۰۵ تا ۵:۳۵ گوشیهاشون یک دم ساکت نشده از نوای دلنشین و دل ننشین و هرچیز که فقط صدا کنه،
و هنوز هیچکس تختش رو به قصد نماز یا حتی دستشویی ترک نکرده.
مضحک نیست؟

 الآن باید ببینم که ۲۱ آبان ظهر تا عصر کانتست آنلاین دانشگاه شیرازه و من نه تنها برنامه‌ی قبلی دارم٬ بلکه هیچ‌گونه تیمی ندارم باز هم؟

 و غصه‌م اینه که پنج روز تا ددلاین ACM امیرکبیر باقی مونده و تیم ندارم باز هم؟

 و با خودم فکر کنم که چی می‌شد اگه دکترقدسی‌جان یه دفتر داشت طبقه دوم دانشکده‌ی ما و من هرروز می‌رفتم پیش‌ش غُر می‌زدم که یک عاشق کدینگِ تنها چطوری دوتا مثل خودش رو پیدا کنه تا بشن سه‌تا؟ پ. می‌گفت اوایل مثل من تنهای تنها بوده توی دانشگاه؛ هیچکی رو نداشته. و حالا راضی‌ه ازین موضوع و اینکه تیمّیت‌های آرمانی خودش رو داره.

 مثلاً هیچ بعید نیست یک ماسک انانیمس بزنم به صورتم و تظاهر کنم که یک‌تنه قدرت یک تیم سه‌نفره رو حس می‌کنم. ما کِی اینقدر تنها شدیم؟ من و نیلو و مریم بهترین بودیم. همه‌مون این رو خوب می‌دونیم و حاضریم اعتراف کنیم. هرکدوم یه‌ور هستیم الآن؛ همه‌مون این رو می‌دونیم و حاضریم تأسف بخوریم بابت‌ش. من تیم ندارم دیگه و نمی‌تونم پیدا کنم. خاک بر سرِ من. هق‌هق.



 

پناه گرفتم یه گوشه از این خراب‌شده٬ از یک‌طرف تکیه دادم به شوفاژ گرم زیر پنجره و از طرف دیگه کمدم‌ه که مثل سنگر٬ صاحبِ موقتیِ غریب خودش رو حمایت‌ می‌کنه. یک لیوان شکلات صبحانه‌ی نیمه‌پُر رو با کلی کیک و شیرینی و لیوان لاجوردی‌رنگ پُر از موکای خودم گذاشتم روی میز و طبق عادت بچگی آرزو می‌کنم تموم نشن هیچ‌کدوم‌شون؛ رابطه‌ی من با چیزای خوش‌مزه انقدر گرم‌ه که حتی هوای بارونیِ بگیر-نگیر این‌روزها نمی‌تونه ما رو از هم‌دیگه منفک کنه.

 امروز یادم اومد که دیشب با ب. یه مکالمه‌ی کوتاه داشتیم٬ و من حتی سعی نکردم بهش بگم که یه روز می‌رم ببینم‌ش؛ با خودم فکر کردم مگه همه‌ی خوبان رو باید دید؟ بذار این یکی‌ بمونه لب حوض٬ هر از گاهی تصویرش منعکس شه توی چشم‌ت و حظ کنی که هنوز آدم‌های صاف و آروم زنده‌ن؛ نفس می‌کشن. گیریم چشم‌مون بهشون نیفتاده باشه٬ گیریم قدشون از ما خیلی بلندتر باشه٬ گیریم انگشتاشون از مالِ ما کشیده‌تر باشه. اما بالاخره هستن٬ به اندازه‌ی همیشه هم خوب هستن.
 
 
بشنوید از ماهانِ عزیزِ دوست‌داشتنی٬ «بازبه‌نامِ‌خدا» رو؛
 
 
روزای بارونی رو باید موند توی تخت نرم‌وگرم و خیره شد به پنجره‌ی بسته با شیشه‌های مات پشت پرده‌هایی که معمولا کنار زده نمی‌شه. حتی اگه از تخت بیرون بیام و برم دوش بگیرم با آب گرم مهربون، حتی اگه هشت‌ و ده‌ دقه از بوفه‌ی آقایعقوب‌جان شیرکاکائو و اشترودل بخرم، حتی اگه استاد تا هشت و بیست‌وپنج دقه نیاد و بتونم چندین‌تا غزل خوشگل از حضرت حافظ بخونم، باز هم دلم با اون تخت‌خواب گرم‌ونرم توی اتاق ساکت و خالی هشت‌ونیم صبح‌‌ه؛ همین که بخزم زیر پتو و صدای تق‌تق خوردن بارون به نورگیر خوابگاه‌، و صدای شکافته‌شدن آب جمع شده توی خیابون توسط ماشین‌ها، دلم رو ببره اون دور دورا؛ خیلی دور.  
 باز هم جزوه و چرک‌نویس و مارکرها رو گذاشتم جلوی روم‌ تا از رو برم بالاخره و کلامی درس بخونم. اما وقتی این همه حال خوب می‌شه داشت‌، حیف نیست؟

 بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار؛ کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
 فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل، چون بگذریم دیگر نتوان به‌هم رسیدن.


wet


من محسور دو چیز شده‌ام؛ اولی خیره شدن از پشت آن پنجره‌ی محشر به حیاط پر از برگ‌های پاییزه‌ی خانه‌اش٬ و دومی [].
 جای خالی را پر کنید با تمام آن‌چه در ذهن دارم و در بیان ناید.

 

 بعد از سه‌تا دوشنبه‌ای که صبح به قصد معاشرت با جمع خوبان می‌رفتم بیرون از این دخمه‌ی تنگ و تاریک و شب برمی‌گشتم٬ این دوشنبه رو از یازده صبح شروع کردم و امیدوارم که هرچه زودتر تموم شه؛ چون از همون دوشنبه‌های تیپیکِ این بلاگ‌ه که فقط حرص آدم رو درمیاره از هجوم فکرای الکی‌بد. آره دیگه٬ دوشنبه‌ست. لطفاً سوال نفرمایید؛ «چته تو؟».
 ناهار هم نخوردم. منتظرم عصر شه تا شام‌وناهار رو یکی کنم؛ فقط این‌طوری میتونم احساس بی‌خاصیتی نکنم.

 نه اشتباه نکن. این مقصد نیست؛ یک مسیر موازی‌ست که جایی جدا شده است از یک شاه‌راه. تو خوب می‌دانی که «بهترین» واژه‌ای‌ست از اساس غلط. 

 تظاهر نیست؛ واقعاً احساس امنیت می‌کنم. اما غصه هنوز هست٬ آن حجم از نبودی و نابودی را هیچ‌طور نمی‌شود جبران کرد٬ حتی اگر درصددش برآمده باشی.

 باید یک‌بار دیگر مرور کنم تمام داشته‌هایم را و بسنجم که زندگی در قبال این موهبت چه چیزهایی از من خواهد گرفت.

 دوست دارم بنشینم خیره نگاه‌ش کنم که چطور از این طرف به آن طرف می‌رود و سعی می‌کند همه‌چیز را در بهترین شکل به سرانجام برساند. دوست دارم چیزی بپرسم و با آرامش خاص خودش ساعت‌ها برایم توضیح بدهد. گاهی با لبخند نگاه کنم که چطور موهای بلندش را با حرکت یک دست بالا میزند و آن موهای سرکش باز می‌ریزند روی پیشانی بلندش. گاهی با خیال آسوده لم بدهم و اطمینان داشته باشم که همان نزدیکی‌ست٬ جایی نمی‌رود. اگر بدانی ارزش این اطمینان را٬ دیگر هرگز٬ هیچ‌وقت٬ بی‌محابا نخواهی رفت.

 ای خاطرات رویایی٬ به سیاهی شب قسم٬ هرگز به قصد کشتن‌م برنیایید.
 دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی. من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم.



 یک ناپیو‌ستگی عمیق٬ یک حدّ تعریف‌نشده در این‌ نقطه اتفاق افتاد. در دو راهی تداوم نوشتن و شروع دوباره‌ ام. نه می‌توانم از دل‌تنگی‌ها٬ غر زدن‌ها٬ دل‌وبی‌دل کردن‌ها٬ آه و فغان‌ها و ... دل بکنم٬ نه می‌توانم ادامه بدهم بعد از این ناپیوستگی عمیق. انگار به همه‌ی آن‌چه تا به حال بوده می‌خندم. همیشه همین‌طور است. وقتی که می‌رسی٬ یک نگاه کجکی به تلاش‌ها و مصائب گذشته می‌اندازی و می‌خندی. اما تفاوت در رسیدن و «به‌موقع رسیدن» است که میزان تلخی یا شیرینی این خنده را تعیین می‌کند.

 همیشه امید داشتم. غصه خوردم اما امید داشتم. بد و بی‌راه گفتم اما امید داشتم. حتی وقتی با خودم فکر می‌کردم که هیچ‌چیز مثل سابق نیست و آدم‌ها می‌توانند تا «عوض شدن» به سمت تغییر پیش بروند٬ امید داشتم.

 حالا بیا و ببین که چه غوغایی در دل تنگم به‌پاست. ببین چه خنده‌ی تلخی بر لب‌م نشسته و تکان نمی‌خورد. ببین همه‌چیز چقدر غریب است و سرد است و خیس. پاییز دستش را روی سر همه‌ی ما کشید؛ بعضی‌ها بیدار شدند٬ بعضی‌ هم سرما به تن‌شان مانده و هنوز می‌لرزند...


 باز هم دیر جنبیدم و «سبزی‌پلو با ماهی» شنبه شب از دسترس‌م خارج شد. می‌ترسم باز دیر بجنبم٬ یک روز به خودم بیایم و ببینم که همه‌ی خوب‌ها از دسترس‌م خارج شده‌اند.


 



 

هنوز نمی‌توانم شماره‌اش را به اسمش بنویسم و رها کنم بین باقی کانتکت‌ها. من به قدر سال‌ها عوض شده‌ام و میم... هیچ نمی‌دانم. 
 تمام راه که مترو سوار بودم با خودم فکر کردم امشب را چطور بنویسم که جانِ کلام را گفته باشم. ذهنم گشت و گشت تا محو غصه هایم شد و از یادم رفت که رسالت نوشتن مورد تهدید است. حالا باز می‌خواهم بنویسم که نفهمیدم چه شد٬ چطور آن یک ساعت و نیم انتظار و مابقی بر من گذشت و چطور خرد شدم وقتی عصابه‌دست دیدم‌ش که می‌لنگید. «چی شدی تو مَرد؟»
 در چشمانم نگاه کرد و خندید٬ انگار نه انگار که منتظرم بگوید «چیز مهمی نیست٬ خوبم». نگفت.
 دوست داشتم همه‌ی دوست‌ها و آدم‌های خوبی که می‌شناسم از پشت درخت‌ها می پریدند بیرون و مرا از آن حجم غصه و غریبگی درمی‌آوردند. یا مثلا نوشین زنگ می‌زد می‌گفت یکی از بچه‌ها را فرستادی‌م یکم اذیتت کند بخندیم؛ میم که هرگز واقعی نمی‌شود.
 اما همه‌چیز یک تراژدی بی عیب و نقص بود برای من. خوش‌بختانه سرمای بی‌رحمانه‌ی هوا بخشی از حالت‌های چهره‌ام را توجیه می‌کرد. 
 دیرهنگام بود انقدر گنگ و خاموش نشده بودم. حرف‌هایم بوی غصه می‌داد؛ می‌دانستم ساکت بودنم به نفعِ جمع است. و به قول س. که از تئوریسین‌ها نقل می‌کرد٬ نفعِ جمع در نهایت به نفعِ فرد هم هست.
 خسته‌ام؛ به اندازه‌ی تمام دردهایی که داشته‌ام و بدون مرهم بسته شد٬ به اندازه‌ی تمام خیابان‌هایی که تک‌نفره بالا رفتم و پایین آمدن و فکر کردم به انتهای هرچیز٬ انتهای انتها٬ انتهای دال.
 و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک٬ دچار آبی دریای بی‌کران باشد...