دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
یک پروپرانول دیگه هم خرج امروز می‌کنیم؛ بدان امید که حتی اگه اتفاق خوبی نمی‌افته٬ اتفاق بدی هم نیفته. 
 فردا می‌رم اصفهان. فردا از زندگیِ روال این‌روزهام جدا می‌شم و خودم رو پرت می‌کنم توی یک زندگیِ سه‌نفره؛ یک دست ظرف اضافی از کابینت‌های آشپزخونه بیرون میارن واسه چهار روزی که فرزندشون در محفل خانواده حضور داره٬ اما مسافره؛ باز هم رفتنی‌ه.
 مامان‌جان٬ چقدر غصه‌ت می‌گیره وقتی فکر می‌کنی به ۱۸سالی که هرروز باهم بودیم٬ و  دو سه ماهه‌ی اخیر که سرجمع ده روز هم پیش‌هم نبودیم؟ شاید من خیلی بی‌ملاحظه‌‌ام. یک رابطه‌ی عمیق رو که خواه‌ناخواه شروع شد و ۱۸سال ادامه پیدا کرد رو٬ با یه مشورت تشریفاتی و ردوبدل کردن یه سری جمله‌ی کلیشه‌ای٬ تبدیل کردم به چنین رابطه‌ی رقت‌انگیزی؛ که آخرین باری که مادرم رو دیدم به‌دلیل مراسم تشییع مادرش(مادربزرگ من) بوده باشه٬ و بعد از اون رابطه‌مون محدود شه به اسمس‌های یادآوری قرص آهن مامان و «چشم٬ در اولین فرصت» گفتن‌های من٬ تماس‌های سه‌چهار دقیقه‌ای ساعت هفت شب و تعارفات معمول.
 ما کِی این‌قدر بی‌ملاحظه شدیم؟ 
 

سعی کردم ترم‌یکی بودن‌م رو خیلی زیرکانه در لفافه‌ی کلمات دیگه و ویژگی‌های خوب دیگه‌م گم کنم٬ و از بین اون همه رزومه‌ی شفاهی وقتی به عبارت «ترم یک» رسیدم٬ کارفرما pause کرد و با آرامش خاصی پرسید «ترم یک...؟»
بعد هم یه‌طوری گفت حقوق پایه‌مون «یک میلیـون‌ه» انگار تقصیر منه.

پیشش نیستم٬ اما بوی خودش رو حس می‌کنم. بوی خوب خاص خودش٬ هنوز هست. و این یکی حالم رو حتی بهتر از خوب می‌کنه. سردرد دارم ولی انگار شوخی‌ه؛ انگار همین الآن خوب می‌شه و قرار نیست مشمئزم کنه. از همه‌چیز و همه‌جا و همه‌کس فارغم؛ احساس سبک بودن می‌کنم؛ انگار همه‌ی فکرها و دغدغه‌ها و دردسرهای باطل از ذهنم کشیده شده بیرون؛ و فقط یه سردرد بی‌اهمیت بهم برگردونده شده. دوست دارم بخوابم و خودم بیدار شم؛ نه با صدای آلارم٬ نه با صدای کسی. اما ای کاش فردا بارون بباره. آسمون اینجا خیلی کثیفه٬ فقط بارون‌ه که نجات‌‌بخشه؛ بارون‌ه که حال بد رو خوب می‌کنه٬ حال خوب رو هم خوب‌تر می‌کنه. بی‌زحمت همین فردا پس‌فردا بباره دیگه. قربانت٬ روی ماهت رو می‌بوسم٬ خدانگهدار.

...یعنی از اهل جهان پاک‌دلی بگزینم.
امروز دوبار دست‌پخت نوشین رو خوردم و حظ کردم. حتی وقتی دست‌‌تودست با جوون‌مرد می‌بینمش هم حظ می‌کنم؛ وقتی می‌خنده٬ وقتی حالش خوبه٬ وقتی آهنگ می‌ذاره واسم می‌گه گوش کن - این خیــــلی خوبه.
 اما من دغدغه دارم؛ دغدغه‌ای که مثل یه توده‌ی سرطانی می‌شه توی ذهن٬ و اگه بهش توجه نکنم بزرگ‌تر می‌شه٬ نه کم‌رنگ‌تر. این‌طوری خوش‌حالیام هم بی‌مزه می‌شه. نباید بشه. باید بکّنم بندازم دور این توده‌ی سرطانی رو؛ امید داریم. یه تلاش‌هایی هم می‌کنیم. مگه ما چیمون از یه آدم‌خوش‌حال کم‌تره. نمره‌ی مبانی‌مون؟ بگو من دیوونه‌م. اصن کی خواست عادی باشه هیچ‌وقت.
 اما پدرم... خوب بودن سخته. هرچی بزرگتر می‌شم سخت‌تر هم می‌شه. 
 

 داشتم فکر می‌کردم چندتا پاییز دیگر را باید بشمرم تا به دریای همیشه آرام برسم؛ مواج اما آرام. ابری اما بدون طوفان؛ آسمانش به اندازه خاکستری٬ انتهایش انتهای دنیا.

 در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد٬ یک دهان مشجر٬ از سفرهای خوب حرف خواهد زد؟


 جانِ مریم؛ قربونت برم؛ چشماتُ وا کن٬ سری بالا کن؛ ببین ما رو چه تمنا می‌کنیم٬ چه دوسِت داریم٬ چه قربون صدقه‌ت می‌ریم؟ 

 می‌خوام یه شال گل‌گلی واسه‌ت بخرم؛ نه که بندازی روی سرت٬ بپوشونی موهای خوشگل خوش‌بوت رو. شال رو بگیر دستت و قدم بزن٬ آواز بخون٬ بخند. فقط بگیر دستت و قدم بزن؛ من همیشه همونجام. توی دستت؛ توی شال‌ت٬ موهات رو بو می‌کنم و زنده می‌شم٬ صدات رو می‌شنوم و جون می‌گیرم٬ خنده‌ت از خود بی خودم می‌کنه. تو فقط شال گل‌گلی رو بگیر دستت و قدم بزن...

وقتی از هر دری حرف می‌زنم و امون نمی‌ده فکر لعنتی‌م یه دقه؛ مطلقِ یک روز آرامش و خفگی گوشه‌ی اتاق٬ تکیه‌زده به شوفاژ٬ لیوان پر از چای گرم بخارکنان در دست‌ها٬ و بافتن شال‌گردنِ نیلو مدّ نظره.

 تصمیم گرفتم که موهام یه عالمه بلند بشه. دیگه هم‌جهت نمی‌فرستمشون بالا یا پشت سرم؛ میارمشون نزدیک گوش‌هام٬ اونقدر که شونه‌هام رو قلقلک کنن. بعد سر موهای بلندم رو همون‌ رنگی کنم که تابستون به مامان می‌گفتم؛ هم‌رنگِ موهای ازبهشت‌اومده‌ی بانو تیلورسوئیفت. یه پلیور زرشکی گشاد و ضخیم می‌پوشم٬ با شلوار جین سرمه‌ای و بوت‌های قهوه‌ای‌م٬ یه کوله پر از شکلات و خوردنی‌های خوش‌مزه‌ی رنگی‌رنگی می‌ندازم روی شونه‌هام٬ موهام رو از زیر بند کوله‌م می‌کشم بیرون و باز می‌ریزم روی شونه‌هام٬ راه میفتم می‌رم بالا. هرچقدر هوا سردتر بشه مطمئن‌تر می‌شم به مسیر؛ اون‌قدر می‌رم که برسم به کاج‌های سبزِ یخ‌زده و بلند٬ اون‌قدر که کوه‌ها رو ببینم که قله‌شون پیدا نیست از شدت مِه. و زمین زیر پام گِل می‌شه؛ منو می‌کِشه توی خودش٬ انگار که اجازه نمی‌ده من دور شم؛ برم ازین شهر گُه‌اندودِ هیچکی‌به‌هیچکی. اون‌قدر دور شم که چشم باز کنم ببینم آفتاب توی چشمم‌ه٬ و تا چشم کار می‌کنه آسمون هست و زمین؛ خالی از هر سیاهی؛ رنگیِ رنگی.

 باید موهام یه عالمه بلند بشه.




 حالت تهوع دارم. عرق سرد یهو میشینه روی پیشونی و گردنم. همه‌ش بخاطر این زمین کثیف و هوای سمّی‌ه؛ آخرین باری که حالم اینقدر خراب بود تازه اومده بودم تهران. اون موقع می‌دونستم که هیچی ندارم؛ نه خونه٬ نه خانواده٬ نه دوست قابل‌اعتماد.

 حالا؟ نه خونه. نه خانواده.

 اما این سم رو هیچ‌جور نمی‌شه کشید بیرون از خونِ تیره‌م. باید بریزه همه‌جا؛ همه‌ی بدنم رو آلوده کنه. فکر مسموم‌ لعنتی باعث همه‌ی ایناست. مثل یه بیمار روانی سم ترشح می‌کنه و قهقهه می‌زنه. دستم نمی‌رسه بهش؛ میم می‌گفت پرده‌ی مننژ دور مغز رو محکم گرفته٬ اون تکون بخوره مُردیم. این یعنی حتی اگه دستم رو فرو کنم توی دهنم٬ حلقم رو بشکافم و اونقدر چنگ بزنم تا وارد جمجمه بشم٬ بازهم دستم به اون لعنتیِ کثیف نمی‌رسه. ناخن‌هام نمی‌تونن پاره‌ش کنن؟ بلند شدن. معمولا اجازه نمی‌دادم این‌قدر بلند شن. اما یادم رفت٬ همه‌چیز یادم رفت؛ این‌که ناخن‌هام رو کوتاه کنم -از ته-٬ این‌که کرم بزنم به پوست خشک دست‌هام که هربار بهشون نگاه می‌کنم جای زخم یا خراش پیدا می‌کنم٬ این‌که کادو بخرم واسه تولد ش. حتی انقدر یادم می‌ره برم دست‌شویی تا مثانه‌م درد بگیره؛ داد بزنه «حواست کجاست احمق! اینم شانس ما؛ خودخواه‌ترین آدم دنیا شده صاحابِ ما.» خواستم بنویسم «حمّالِ ما»٬ ولی یادم اومد که بعد از ۱۸-۱۹سال زندگی مشترک حق‌م نیست این‌طور صدام کنه. بله٬ لیاقت «صاحابِ ما» خطاب شدن رو دارم. هرچقدر هم که خودخواه و بی‌مسئولیت باشم. شاید با استدلالی مشابه همین منطق تخیّلی من‌ه که خدا صاحب ما شده. هرچقدر هم که خودخواه و بی‌مسئولیت باشه.

 تهوع٬ خفگی٬ مثانه‌ای که داد و بی‌داد می‌کنه. یکی از پاهام گزگز می‌کنه٬ اما امروز یه قدم هم راه نرفتم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر راه نرفتن‌ه که تهوع دارم و نفس‌م با سختی بالا میاد و مثانه‌م عصیان کرده. امروز حتی یک قطره هم آب نخوردم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر آب نخوردن‌ه که تهوع دارم و نفس‌م با سختی بالا میاد و مثانه‌م عصیان کرده.

 اینقدر دنبال دلیل نباش روانیِ مسموم. نباش. نباش. 

 نوشین گفت روان‌پریش‌م. میم تأیید کرد که روان‌پریش‌م. حالا وقت صدور حکم‌ه. بله؛ شاید سایکوز هستم٬ و برای جامعه خطر ندارم.


 یک بسته های‌بای نصفه‌ونیمه٬ یک بسته شامل خاروبار و یک بسته پر از انجیرِ دوست‌داشتنی؛ یک طرف. یک بشقاب پر از خرما و کیک شکلاتی مامان‌پز و یک لقمه‌ی دراز شکلات‌صبحانه٬ یک لیوان‌لاجوردی پر از موکای نسبتاً گرم؛ طرفِ دیگه.

 گاهی وقتا فکر می‌کنم آدم شکمویی هستم٬ اما این‌طور نیست؛ چون فقط درمورد علایقم شکمو هستم. شکمو هم نیست اسم‌ش به نظرم٬ صرفاً «خوش‌حال» می‌شم وقتی چیزای خوش‌مزه دورم رو می‌گیرن و باهم می‌خونن «یو آر نات اِلون؛ فور وی آر هیِر ویث یو.»

 منتظریم کانتست لعنتی شروع شه؛ استرس خنده‌آوری وجودم رو گرفته٬ انگار تمام ۱۰۰ و اَندی تیمِ دیگه فضانوردای شاتل‌فضایی و ما مسافران مجانی تهران-قم:))



حال خوبی دارم. وقتی به حدی از آرامش می‌رسم که متوجه می‌شوم «خ‌وب‌ ه‌س‌ت‌ی‌م»٬ شاید خودم را به غایت انسان نزدیک‌تر حس می‌کنم. مگر یک انسان چه می‌خواهد جز نعمت آرام بودن و بالاتر از آن٬ آرام بخشیدن؟ که به اولی نائل شده‌ام و دومی را از خداوند کریم خواهان‌یم.
 دنیای آدم بزرگ‌تر می‌شود وقتی حال خوبی دارد؛ انگار همه‌ی مشکلات و غصه‌ها و دغدغه‌ها گم می‌شوند در آن٬ و باید بگردی ساعتت را پیدا کنی تا بدانی چقدر وقت باقی مانده. اما٬ صبر کن؛ مگر آرامش تمامی دارد؟ مگر می‌شود «حالِ خوب» را از عقربه‌های ساعت ترساند؟
 سردرد دارم اما این‌بار نمی‌نویسم «لعنت به سردردهای مشمئزکننده» یا «اشمئزاز نفرین ‌می‌کند.» یا هرچی. این‌بار نه.


 بعدازظهر چهارشنبه یکی از بهترین‌هاست. چون یک روز قبل از «پنجشنبه» است و «پنجشنبه» هم که از اساس روز خوبی‌ست؛ اندک زمانی‌ست که عنوان بهترین روز هفته را هم از چنگ «دوشنبه» ربوده و در هفته‌های من پادشاهی می‌کند.

 لیوانم را از چای نبات پر می‌کنم و می‌گذارم کنار دستم؛ برای من بخش بزرگی از لذت «چای نوشیدن» در تماشای خارج شدن بخار از لیوان خلاصه می شود؛ متفاوت٬ منعطف٬ شفاف٬ گرم.

 این شکلات صبحانه‌ی جدید یک‌جور ناموزونی در خمیر خوش‌مزه‌اش دارد که نباید داشته باشد؛ همان برند(البته «شوکوپارس» فقط در سطح کودکیِ ما برند محسوب می‌شود:)) همان تیوب‌های پر از شکلات نوستالژیک...) و همان قیافه است٬ اما یک‌جاهایش یک‌جورهایی‌ست که آدم یک‌طوری می‌شود وقتی می‌خورد. اما شکلات است دیگر٬ می‌خوریم و لب به شکوه نمی‌گشایی‌م٬ مباد از یادمان برود؛ خوش‌حالی همین‌ چیزهاست. کینگ‌رام بخواند و از لیوان چای بخار بلند شود و هوا ابری باشد و ساعت شش نوشینمان در کافه‌ی خانوم ش. باشد.

 پدر صبح زود آمد. پریدم بغلش کردم؛ خندید. فرستادم داخل خوابگاه که سرما نخورم. نگفته بودم و نمی‌دانست که همین الآنش هم کمی سرما خورده‌ام. اصلا بداند که چه شود؟ یک نگرانی مازاد بر باقی نگرانی‌هایش؟
 مثل بیشتر ناهارهای خانوادگی٬ من متکلم وحده بودم و پدر جز در مواقع نصیحت و پندآموزی نظری عرضه نمی‌فرمود. آن‌طور که در ذهنم نقشه می‌ریزم و خودم را آماده می‌کنم٬ در واقعیت نمی‌توانم به همان اندازه دلیر و غرغرو باشم. اصلا انگار ما را با حوصله‌ی تنگ زاده‌اند.


 سرمای لعنتی من رو خورد. لباس‌های کم و سرمای لعنتی و خوابگاهِ نا-امن دست به دست هم دادن که من خورده بشم. حالا با گلودرد و آبریزش و عطسه‌ها و تک‌سُرفه‌ها زمان رو می‌گذرونم٬ و انتظار می‌کشم که سرفه‌ها شدت بگیره-لاینقطع سرفه کنم و آب از چش‌وچالم بچکه و ناله کنم «بریم یه‌وری؛ من خستمه٬ سردی‌م از هوا نیست.»

 حمام چطوری برم با این حالِ نزار؟ باید برم اما٬ روشنی‌بخش‌ه. سیاهی دلم رو هم می‌شوره می‌ره٬ به دلم می‌ندازه که خوش‌حال‌م؛ دلیلی واسه ماتم گرفتن و درهم‌کشیدن ابروهام وجود نداره. هوم.