دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
نمیدونم چرا آروم نمیشم. آی نید سام ایندرال، ایندید.


عمومی-۰۰

خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم... که تکلیف رو می‌ذارم واسه پنجاه دقیقه مونده به ددلاین:/ خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم.

پوست نارنگی رو کندم و گذاشتم کنارم٬ تب می‌زنم و فکر می‌کنم چه سایتی رو چک کنم که امیدی به نوتفیکیشن‌هاش داشته باشم؛ هیچ‌جا.
 به منجلابی فکر می‌کنم که فعلا تا زانو داخل‌ش فرو رفتم. امروز یکی از روزهایی بود که بیشتر از معمول دلم واسه میم تنگ شد. واسه اینکه بهش تکست بدم «آچمز شدم.»٬ جواب بده «نبینم آچمزی‌تُ. چی شده عزیزم؟»٬ ذوق کنم و یه لحظه یادم بره که چی شده اصلاً. فکر کنم و یادم بیاد که آها؛ زندگی٬ سخت مردم‌آزار است. تکست بدم «هیچ‌جا جای من نیست. همه‌جا غریب‌ترین‌م.» دلم پر می‌کشه واسه دل‌داری دادن‌ش بعد از این جمله. دل‌تنگ شنیدن «من رو که داری؛ دیگه چی می‌خوای پس؟:))». دل‌م ریش‌ریش ه؛ بس که تنگ‌ه واسه «خ‌وب‌ ب‌و‌دن».
 رفتیم فرانسه واسه رضا کیک تولد بخریم. چقدر خوشم اومد که قهوه بخورم با کیک شکلاتی؛ تنهای تنها. یکمی هم خلوت‌تر باشه که غصه‌هام پخش شه دور و برم. و بعد٬ آخ اگه بارون بزنه...
 از اون سر چهارراه٬ از توی بساط یه آقای محترم دست‌فروش٬ یه بوف‌کور سیاه‌سفید چشمم رو گرفت و دستم رو کشید سمت خودش. یاد میم افتادم که می‌خوند و می‌گفت به قول صادق خانِ هدایت... خریدم‌ش٬ بغل‌ش کردم تا خود خوابگاه. می‌ذارم‌ش زیر تخت‌م؛ امن‌ترین و نزدیک‌ترین نقطه‌ی این خراب‌شده به من.

 دو تا هلو و یک نارنگی خوردم٬ این پست رو نوشتم٬ اما من هنوز غرق منجلاب‌م.

  یادم نمی‌آد آخرین باری که جایی «برنده» شدم کِی بوده. همیشه رتبه‌بندی‌هایی وجود داشته که در بهترین حالت یک عدد درون بازه‌ی برگزیدگان هم واسه‌ی من کنار گذاشته شده٬ اما برنده شدن رو سال‌هاست که یادم رفته.

  زنگ زدن گفتن هی تو! برنده شدی. گفتم «عه؟»
  زمان و مکان‌ اختتامیه رو بهم گفت و تأکید کرد که حتماً بیا. گفتم کلاس دارم٬ شاید دیر بیام. گفت مرخصی بگیر. گفتم سعی می‌کنم بیام. و واسه‌ی کش‌دار نشدن این بخش از مکالمه تشکر کردم بابت اطلاع‌رسانی‌شون. گفت که دو نفر همراه می‌تونی بیاری. جواب دادم «آها.»٬ یعنی لطفاً برو سراغ جمله‌ی بعدی که به صد نفر دیگه هم گفتی. 

 من شلوار کتون خاکستری‌رنگ می‌خوام. مانتوی سبز یشمی نازک می‌خوام. کانورس‌های کهنه شده‌‌ی زرشکی‌م رو می‌خوام که با کیف زرشکی نداشته‌م ست کنم. من از کپچرهای چیده‌شده توی ذهنم حرف می‌زنم که در پس‌زمینه‌ی هر پردازشی درحال امتحان کردن حالت‌های مختلف جایگذاری خودشون هستن.


مثل آخرین دیدار. مثل تیتراژ پایان.
 بی‌جان‌م بی‌دوستام.
 صبح٬ صبح بعد از تو. رقص٬ رقص من و تخت؛ با حجم تنهایی٬ با جای خالی...


birthdaystickers

 توی این خراب‌شده نه می‌شه خوابید٬ نه می‌شه حرف معقول زد با کسی. اخبار جهان رو کسی پیگیری نمی‌کنه و اصولاً هیچ بحثی که دوست داشته باشم توش شرکت کنم مطرح نمی‌شه. تاحالا چند بار جمله‌های بحث‌برانگیزی رو واسه چندتاشون با صدای رسا خوندم٬ تنها واکنش اینه که «چــی؟»٬ «یه بار دیگه بگو نشنیدم.» و نهایتاً «جالب بود.».

 داشتم فکر می‌کردم که هیچ‌وقت دیگه به های‌وهوی مدرسه برنمی‌گردیم. مبنای‌دو همه‌ی شهر رو به گند کشونده. به این فکر می‌کنم که کتاب ببرم یا لباس‌های نشسته رو؟ چرا کتاب ببرم وقتی دوست دارم لحظه‌لحظه‌ی خونه بودن‌م رو توی بغل مامان یا به گپ‌وگفت با بابا بگذرونم؟

 دوست دارم تمام جمعه‌ صبح از وقتی بیدار می‌شم تا وقتی که مامان صدام بزنه واسه درست کردن سالاد٬ توی تخت خودم و توی اتاق خودم غرق بشم٬ انقدر فکر کنم به مسائل بی‌اهمیت زندگی‌ که باز خوابم بگیره و با خواب سبک سقوط از ارتفاع با غصه بیدار شم.


 از دانشگاه که اومدم دلم می‌خواست شلوارم رو عوض نکنم تا فردا٬ بس‌که شوق خونه رفتن دارم.:))
 ینی می‌خوام بگم اونقدرا هم بد نیست؛ خوبی‌ها مرهم شده واسه بیشتر دردها٬ اونایی هم که مونده زخمِ سرباز٬ روشنی‌بخش‌ه. چرا؟ چون آشنایان ره عشق درین بحر عمیق٬ غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. این من اگه به زخم‌های کهنه‌ی همیشه ‌تازه فکر نکنم که دیگه من نیستم. یک پرایمِ بی‌خاصیت از من می‌شم که هیچ‌چیز حالی‌ش نیست جز صورت و رنگ٬ آینه و سراب.

 [اگه چیز به‌دردبخوری واسه عکس گرفتن داشتم٬ ترافیک دم غروبی رشت رو کپچر می‌کردم و می‌ذاشتم آخر این پست٬ که یادم بمونه چه فاصله‌ی کمی هست بین من و دنیای بیرون؛ و می‌دونم که چه فاصله‌ی زیادی هست بین دنیای من و بیرون.]



گوگو- داشتم خواب می‌دیدیدم.
دی‌دی- تعریف نکن برام!
گوگو- خواب می‌دیدم که...
دی‌دی- گفتم تعریف نکن برام!
گوگو- (به جهان اشاره می‌کند.) همین یکی واست بسه؟ (سکوت) که خوشایند تو نیست٬ دی‌دی. اگر من کابوس‌های خصوصی‌ام را برای تو تعریف نکنم٬ واسه کی تعریف کنم؟
دی‌دی- بگذار همان‌طور خصوصی بمانند. می‌دانی که من طاقت‌ش را ندارم.




 اسم‌ش دی‌دی‌ه. قیافه‌ش آشناست. یادم نمی‌آد چرا. شاید یه روز یادم بیاد. هرموقع به چیزی به فکر نکنم یهویی یادم می‌آد؛ این‌طوری بهتره.
 مگه من چندسالم‌ه که فکر می‌کنم اینقدر پیرم؟ پنج سالی که مثل یه عمر مستقل گذشت؛ قطعاً بخاطر همون‌ه.

 یه روز هم میام به همه‌تون می‌گم راز رضایت از زیستن رو. راز خوش‌حال بودن بدون ایجاد یا تقبل مسئولیت. یه روز با موهای خاکستری و چشم‌های گودافتاده-مثل چشمای قشنگ هایده-٬ میام می‌شینم پیش روی کلی آدم بی‌قرار و واسه‌شون افشا می‌کنم راز سادگی رو. اون مسئله‌ای که فکر می‌کنم هیچ‌وقت واسه یه دختر حل نمی‌شه رو تیتر می‌کنم٬ و با حوصله‌ی تمام واسه‌ی همه توضیح می‌دم که چرا باید انقدر بهش فکر کنیم٬ و انقدر باهاش درگیر باشیم٬ و اینقدر خودخوری کنیم٬ و اینقدر دنبال معنی بگردیم. قدرت رو تعریف می‌کنم٬ و مثال می‌زنم که چه لذت کثیفی داره در جانب قدرت بودن. همه‌ رو به این نتیجه‌گیری سوق می‌دم که قدرت ندادن به کسی٬ درست به اندازه‌ی احترام گذاشتن بهش٬ وظیفه‌ی همه‌ی ماست. به کسی احساس قدرت ندیم٬ نه به این خاطر که ما رو تهدید می‌کنه؛ بخاطر خودش و برای کمک به حفظ ضمیر پاک انسانی که از زمان تولد داره.



 شلوغی سادگی نابود می‌کنه. مثل خط‌ چشم آبی که تمیزی چشم‌رو به جذابیت‌ش می‌فروشه؛ هردوش خوبه. اما اون تعادلی که باعث می‌شه از خودت راضی باشی٬ اون تصمیم‌هایی که به موقع می‌گیری٬ اون دل و بی‌دل‌هایی که می‌کنی٬ نجات از اینا مهم‌ه. اگه دلم می‌خواد فردا گوشه‌ی چشمم آبی باشه٬ خواهد شد. اما فردا عصر که بشه دلم تنگ می‌شه واسه همون سادگی. می‌دونی یا نه؟

 هرکاری کنی تهش تلخی‌ه.

امروز یکی از رویایی‌ترین روزهای عمرم بود.
 دختره‌ی پرروی فرفری دویده سمت ج. ٬ سلام‌ احوال‌پرسی کرده٬ خودش رو معرفی کرده و یه گپ سی ثانیه‌ای زده و برگشته.:))
 و اول صبحی در کمال بی‌سوادی درحالی‌که لمیده بوده روی صندلی اظهار نظر کرده و تأیید هم شده.:))
 عجب روز خوبی‌ه لعنتی:)) بارون پاییزی هم گرفته باز دم غروبی:>
لباس ها رو شستم و پهن کردم توی تراس، همه ظرف های تلمبار شده و سینک ظرفشویی رو هم شستم، موهام رو باز کردم، آلارم گذاشتم، خزیدم زیر پتو و چ.۱۶ گوش میکنم؛
تا سحر چه زاید باز...
یه موقعی که حالمون خوب بود٬ و کِیفمون کوک بود٬ سحری کابوس‌ها رو مرثیه می‌خوندیم توی گوش یار٬ دلمون قرص می‌شد که بیدار هستیم و آشنا. مطمئن می‌شدیم که زور کابوس‌ها به هیچکس و هیچ‌چیز نمی‌رسه و دلمون توی دست‌های یاره٬ و جاش امنِ امنه.
 حالا کابوس‌ها بیدارم می‌کنن٬ میشینن کنارم توی تخت و بی‌رحمانه بهم زل می‌زنن. خوابم نمی‌بره توی این شهر شلوغ هیچکی به هیچکی٬ وقتی نتونم کابوس‌هام توصیف کنم. سر صبحی دلم پر زد واسه اون موقع‌ها. دیگه دلم نمی‌خواست برم حموم تا سرحال شم و تندتند صبحانه بخورم و تندتند لباس بپوشم تا رأس یک‌ربع‌ به‌ هشت برسم به کلاس. مچاله شدم زیر پتو و منتظر موندم تا کسی صدام کنه؛ باید مطمئن می‌شدم که بیدارم...

 ده دقیقه دیر رسیدم و کلاس شروع شده بود. یه گپ مختصر زدیم و پاشدیم رفتیم.

 «عشق‌بازی را تحمل باید ای دل٬ پای دار. گر ملالی بود٬ بود و گر خطایی رفت٬ رفت.»
 فکرم بد مشغول‌ه. مگه چقدر دوریم از «خ‌وب ب‌ودن»؟ چارصد کیلومتر؟ شیشصدتا؟ هشصدتا؟ خیـــلی.