در مرام ما٬ هیچچیز حرف اول را نمیزند.
سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ
از دانشگاه که اومدم دلم میخواست شلوارم رو عوض نکنم تا فردا٬ بسکه شوق خونه رفتن دارم.:))
ینی میخوام بگم اونقدرا هم بد نیست؛ خوبیها مرهم شده واسه بیشتر دردها٬ اونایی هم که مونده زخمِ سرباز٬ روشنیبخشه. چرا؟ چون آشنایان ره عشق درین بحر عمیق٬ غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. این من اگه به زخمهای کهنهی همیشه تازه فکر نکنم که دیگه من نیستم. یک پرایمِ بیخاصیت از من میشم که هیچچیز حالیش نیست جز صورت و رنگ٬ آینه و سراب.
[اگه چیز بهدردبخوری واسه عکس گرفتن داشتم٬ ترافیک دم غروبی رشت رو کپچر میکردم و میذاشتم آخر این پست٬ که یادم بمونه چه فاصلهی کمی هست بین من و دنیای بیرون؛ و میدونم که چه فاصلهی زیادی هست بین دنیای من و بیرون.]
- ۹۴/۰۷/۱۴