دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 بعد خوبی‌ش اینه که یک ساعت بین دوتا کلاس رو میام خوابگاه ریلکس می‌کنم باز برمی‌گردم دانشگا:))

 بعد من می‌دونم احتمالاً در فضای مجازی یک‌سری ازین دوستان رو می‌شناسم ولی در واقعیت قیافه‌ی همه جدیده:))

 صبح‌ هم دیر بیدار شی چای واست نمی‌مونه ظاهراً:))

 بوفه‌ی بغل دانشکده‌‌ریاضی هم همیشه شلوغ و صف‌ه؛ چای کلاً یُخدون:))

 به کلاس هم دیر برسی صندلی نخواهی داشت و باید صندلی استاد رو برداری بذاری توی راه بشینی:))

 سرفه‌ت هم بگیره انقدر باید انقدر سرفه کنی تا جون‌ت درآد چون استاد اصن واسش مهم نیست چته و مهم‌ترین قسمت درس رو در عرض همون پنج دقیقه می‌ده:))

 کتاب جزوه‌ هم باید خوشگل باشی تا سال‌بالایی‌ها بهت بدن در غیر این‌صورت باید چاره‌ی دیگه‌ای بیاندیشی:))

 آخر هفته‌م حال ندارم برم خونه ولی سه روزِ تمام بی‌کلاسم. چه وضشه!:))


  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳

 تا وقتی کلاس دارم و توی دانشگاه تندتند راه می‌رم که دیر نرسم خوبه. ولی امان از وقتی که میای خوابگاه لباس عوض می‌کنی و خیره می‌شی به در و دیوار تا زمان بگذره.

  • ۱ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
چه بارونی‌ه. چه خوب که من فردا از یک ظهر کلاسام شروع می‌شه. چه بد که دوستام نیستن و ده‌تا دوستِ غریب دور و برم هستن. سرم درد می‌کنه بس‌که نخوابیدم٬ فکر کردم٬ نخوابیدم٬ فکر کردم...
 اما تنهایی حسّ پاکی‌ه. می‌دونی؟ تنها که باشی با خودت روراستی. ترس داری اما بی‌محابا می‌شی. سردرد رو تحمل می‌کنی اما تصمیم‌های مهم می‌گیری. خوابت میاد اما به اعماق عقایدت فکر می‌کنی. بس‌که غریبی؛ بس‌که تنهایی.
  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۲

 دفعه‌ی اول اومدم توی اتاق و عصبانی برگشتم پایین.

 دفعه‌ی دوم با حوصله‌ی بیشتر اومدم پنج دقیقه‌ای برگشتم پایین.

 حالا با بابا خداحافظی کردیم و دم در شام گرفتم و اومدم بالا؛ بووووووووم! کلی بچه‌ی خندون و شلوغ‌کن:دی

 آقای حراست خوابگاه خیلی خوش‌اخلاق و گشاده‌روست؛ عموی آدم رو تداعی می‌کنه.:>

 تازه‌ با همون صدای رسمی و محترمانه‌ش می‌گه «مسابقه‌‌ی امدادِ تخم‌مرغ فردا شب برگزار می‌شه.»

 باعرون:/

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۱
وسط عاروسی همه ی فامیل رو در حالت اشکریزان با تکنیک اسلوموشن ترک گفتم، به قصد دانشجو شدن با همراهی بابا. بی دلیل حس خوشتیپی میکنم. با این موهای فرفریم:-؟
  • ۲ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۲

 در برزخ لپ‌تاپ بردن یا نبردن هستم٬ در حالی که کیف لپ‌تاپ‌م پوکیده و کیفی که دل‌م رو ببره پیدا نکردم هنوز واسه خریدن-بجز اون مورد زرشکی رنگ که اونم در برزخ خریدن یا نخریدن‌ش هستم!-.

 یه عالمه لباس و خرت و پرت ریختم توی کوله‌م و هنوز می‌ترسم یه‌چیزایی کم بیارم. همه‌ش فکر می‌کنم نکنه یک هفته نشده بگذرم از همه‌چی و برگردم خونه؟ نکنه هیچ دوستی پیدا نکنم و بپوسم در آغوش غربت؟ نکنه حافظ راضی‌م نکنه و دل‌م سهراب رو بخواد که نذاشتم توی کیف‌م؟ نکنه یه بلایی بیاد سر این عینک‌م و عینک دیگه‌م رو لازم داشته باشم که نبردم با خودم؟

 سازم رو نمی‌برم. اتود خداحافظی بلد نیستم. اگه بلد بودم چنان با سوز می‌زدم که اشک همسایه‌ها در بیاد.

 هندزفری هم که ندارم. ازین به بعد چطوری کینگ‌رام گوش کنم؟ حیف نیست شب٬ توی جاده٬ لمیده بر صندلی امنِ کنارِ بابا٬ «جاده می‌رقصد» گوش نکنم؟ 

 سرما‌خوردگی‌م به نظر میاد سرِ سازش داره٬ اما فعلاً صدام گرفته‌ست؛ کم حرف می‌زنم.



 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۱
  • ۲ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۲
من پا شدم حمام رفتم و آماده شدم با این حالم-با حال نابه‌سامان‌م-٬ و اینا من رو نمی‌برن کلاس ویولن. وا مصیبتا! وا حزنا! من دردمُ به کی بگم؟
 پیام هم احتمالاً تخصص قبول شده و مطب نمی‌ره دیگه. آخر تابستون شده؛ همه می‌رن. چرا همه رفته‌بودناشونُ می‌ذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمی‌گرده؟

 پ.ن۰. پیام سه‌سال هست که امتحان تخصص نمی‌ده اما به مطالعات خودش ادامه می‌ده.
 پ.ن۱. پیام در کمال تعجب من و بابا یادش بود که من کنکوری‌ بودم و نتیجه رو ازم پرسید؛ توصیه کرد هرچه سریع‌تر واکسن آنفولانزا بزنم چون خوابگاه جای خطرناکی‌ه.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۲
با ۱.۵ درجه تب، بدن درد، سوزش گلو، و یه حالت دیگه که صحیح نیست اینجا بگم، در راه فنا و نابودی هستم.
  • ۶ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱

 تئوری موسیقی پرویزمنصوری رو امروز خریدم. گریت‌گتسبی رو هم که نخونده نگه داشتم؛ بدان امید که تُنگ حوصله سرریز مباد.

 دوست ندارم پنجشنبه بشه. 

پ.ن. سرما خوردم توی این اوضاع. انگار توی سرم عاروسی‌ه. چارشنبه و پنج‌شنبه هم عاروسی‌ه. من نمی‌خوام زود از عاروسی برم. عاروسی استاندارد باید تا ۲ نصف شب طول بکشه. وگرنه عاروسی نیست دیگه؛ عروسی‌ه. چرا همه عاروسی‌اشونُ می‌ذارن واسه آخر تابستون؟ همدم پیدا می‌کنن واسه رویارویی با پاییز؟ تابستون همدم نمی‌خوان؟ انصافانه‌ست؟
تب با ادالت‌کلد قطع نمی‌شه؟ ینی فقط استامینوفن؟ انصافانه‌ست؟

  • ۳ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳

 هیچ آماده نشده‌ام برای رفتن از خانه. نگین امشب آمد و مثل هربار آمدن‌ش خانه را روی سرش گذاشت. مامان سرحال شد٬ از غصه‌اش گفت و نگین همه‌چیز را به منطقی‌ترین شکل با دلایل موجّه پزشکی برایش توضیح داد. آخرین باری که مامان اینقدر غمگین بود٬ برمی‌گردد به یک سال پیش؛ وقتی که نتیجه‌ی آزمایش‌های اولیه‌اش خبر از احتمال سرطان داده بود. آن موقع بخاطر درس و کنکور به من نگفته بودند چه شده٬ و من فقط می‌دیدم که مامان مثل همیشه نیست. بعدترها که مشخص شد خطر زیادی ندارد و خوش‌خیم است٬ من هم باخبر‌ شدم.

 با صحبت‌های امشب یاد روزی افتادم که همه‌ی مدرسه گریه می‌کرد و بغض داشت. موقع برگشتن به خانه ساعت‌ها از رفتن سرویس‌مدرسه‌ام گذشته بود و باید پیاده می‌آمدم. تمام راه یک جمله در ذهنم تکرار می‌شد و هربار نمی‌فهمیدمش٬ اما شاید همین قدم زدن در پذیرفتن آن جمله کمک‌م کرد. نمی‌دانم چطور توانستم که تا رسیدن به خانه گریه نکنم. وقتی رسیدم منفجر شدم و مامان ملتمسانه می‌پرسید که چه شده. مقطّع گفتم که دوستم در کماست و مامان رفت. یک ساعت بعد بابا آمد و آن‌قدر در بغل‌ش زار زدم٬ و آن‌قدر موهایم را نوازش کرد٬ و آن‌قدر با من حرف زد٬ و آنقدر نازم کرد٬ و آنقدر اشک‌هایم را پاک کرد٬ تا آرام شدم. آن روز یادم ماند که مامان ذره‌ای دلداری‌ام نداد٬ بالای سرم ننشست٬ اشک‌هایم را پاک نکرد٬ بغلم نکرد.
امشب گفتم. به خودم قول داده بودم کم‌محبتی‌های هیچ‌کس را به روی خودش نیاورم. اما امشب مامان حرف از درک نشدن احساسش زد و یاد آن مصیبت امانم نداد؛ حرفم را زدم. ساکت ماند. چیزی نگفت.

 

 

 

 
  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۹

 با بابا خیره شده بودیم به عکس کیف تارگس خوشگل زرشکی‌رنگ و سعی می‌کردیم یه عیب پیدا کنیم که منصرف‌مون کنه؛ از بابا می‌پرسیدم رنگ‌ش جلف نیست؟ داشت توضیح می‌داد که نه خیلی‌م خوب و قشنگه... یهو مامان از اتاق بغلی یادآوری کرد که «مثل اینکه دانشجوعه‌ها!» و هردوی ما رو از خواب غفلت بیدار کرد. اما بابا واسه طرفداری از من گفت که نگین هم یه کیف زرشکی داشت. مامان دوباره یادآوری کرد که کیف نگین زرشکی نبود٬ سبز بود. بابا درحالی که از اتاق‌م بیرون می‌رفت با خنده گفت «ولی از نظر من هنوز بچه‌ست.»

 می‌شه در همین اثنا که من دارم از مامان‌م جدا می‌شم مامان‌بزرگ فوت نکنه؟ مامان خیلی تنها شده. داشت گریه می‌کرد. خودم دیدم.


  • ۲ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۴

 به من قول بده آمدنت آهسته و بی‌سروصدا باشد. روی نوک پنجه‌هایت راه برو و ریزریز به سمتم بیا. لباس گرم همراهت داشته باش٬ اوایل سردت خواهد شد. خودت باش٬ لبخند بی‌روح و غصه‌دار از خنده‌های اجتماعی جذاب‌تر است. موسیقی زیاد گوش کن و برایم بفرست٬ مجبور نیستی زحمت زدن همه‌ی حرف‌ها را به دوش خودت بکشی. هیچ‌وقت٬ هیچ‌کجا٬ منتظرم نمان؛ اگر قصد رسیدن داشته باشم٬ هرگز دیر نمی‌کنم. زیبایی چانه‌ات را پشت ریش مسخره پنهان نکن٬ تماشایی‌ترین مکان هندسی صورتت را از من قایم نکن. عادت کن کیف‌پول و موبایل را در یک دستت نگه داری٬ دست دیگر را برای مواقع ضروری خالی نگه دار. برای من قلدربازی در نیاور و اجازه بده پیک خودم را حساب کنم. اگر هیچ آوازی برای خواندن بلد نیستی٬ چندتایی یاد بگیر؛ حرف‌های مستقیم بلای جان من است. قول می‌دهم اگر خیلی‌خیلی صمیمی شدیم٬ «الهه‌ی ناز»٬ «غوغای ستارگان»٬ و کمی از «کوچه‌ها»ی فرهاد را در گوش‌ت نجوا کنم٬ بخوانم «جماعت! من دیگه حوصله ندارم؛ به خوب امید و از بد٬ گِله ندارم.» مرا آواره‌ی پارک‌ها و کافه‌ها نکن؛ قدم زدن در خیابان و بازار واقعی‌ترین معاشرت است. اگر لهجه‌ای داری٬ از لهجه‌ات به من یاد بده؛ این کمترین لطفی‌ست که می توانی در حق‌م انجام بدهی. لازم نیست برایم گل بخری٬ همین گل‌های رز سفید کنار پیاده‌رو از همه زیباتر است٬ اما موقع چیدن‌ گول گل‌پر سفیدش را نخور و  شش دانگ حواست را جمع ساقه کن؛ گل‌های خیابان خار دارند٬ یعنی مجبورند که داشته باشند. برایم کتاب نخر٬ اگر آن را قبلاً خوانده باشم معذب می‌شوم که بگویم خوانده‌ام یا نگویم؛ معمولاً این معذب‌ شدن‌ها مقدمه‌ی جروبحث‌های مسموم است. هیچ کاری را به دلیل من پشت گوش نینداز٬ اصلاً ارزشش را ندارم. اسمس فرستادن انتظار می‌زاید و من این یکی را بیشتر از سیگارهای تو کشیده‌ام٬ پس همیشه خودت شروع کن و من قول می‌دهم در اسرع وقت‌وحوصله پاسخ بدهم. سیگار هم نکش لطفاً؛ تجربه‌ی احساسات نیازی به مصرف «سوما» ندارد٬ از خودت دور نشو. مو بافتن را یاد بگیر؛ گیره و کش‌مو و ... ساخته‌ی دست بشر است٬ اما هرگز جای خالی «دست بشر» را پر نمی‌کند. هیچ چیزت را به من قرض نده؛ یا آن‌قدر چیزی را دوست داشته باش که آن را از خودت جدا نکنی٬ یا آن‌قدر مرا دوست داشته باش که آن را به من ببخشی. اجازه نده به تو دستور بدهم٬ به حاکم درون‌م میدان سلطنت نده. با دوست داشتن‌م به من جرئت بده٬ اما اجازه نده غرورم سرکشی کند. دریا باش٬ از بدخلقی‌هایم نرنج. یک روز مرا به یک کاموافروشی ببر؛ دست بگذار روی هرکدام که دوست‌داشتی٬ و من قول می‌دهم تا زمستان یک شال‌گردن دراز خوش‌رنگ دور گردن‌ت بیاندازم. عرض دیگری ندارم؛ روی ماهت را می‌بوسم٬ قربانت. فعلاً. 

  • ۴ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۲