دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 خوش‌حالی‌م رو با بلاگ‌ِ عزیزم تقسیم می‌کنم چون این‌موقع هیچکی بیدار نیست.
 ذخایر کیک‌شکلاتی‌م تموم شد. چقدر امروز پیل‌تن‌طور چیزمیز خوردم.:دی


Homepage00

 بخار چای زبانه می‌کشد بالا از لیوان خاطره‌انگیز لاجوردی‌رنگ؛ به امروز و روزهای گذشته فکر می‌کنم. چقدر ساده می‌شود در لحظه زندگی کرد. اما عادت٬ این ترس بزرگی که همیشه با من است و این روزها خطرش را بیشتر حس می‌کنم؛ نکند عادت مثل کپک بیفتد روی همه‌ی خوشی‌ها و خاطرات را بی‌شماره کند؟ 

 به خودم می‌گفتم سکوتمان سکوتی‌ست که از حرف زدن جذاب‌تر است و حرف‌هایمان حرف‌هایی‌ست که همان «کم‌گفته‌شدن»شان جالب است. می‌شود اسم‌ش را گذاشت پرسه‌های بی‌انتظار. 

 یک تکه از کیک شکلاتی مامان را همراه با چای نبات گرم٬ ذره‌ذره می‌خورم٬ تا یادم بماند نیمه‌شبی٬ این‌همه آرامش را یک‌جا با چای و کیک بلعیدم.

بعضی وقتا هم به خودم می‌گم توی همین اوج٬ زندگی‌م رو خاتمه بدم. یعنی برگه‌ها رو سیاه کنم و بدون نگرانی از اینکه دفترم تموم شه و برگه‌‌ی سفید کم بیارم٬ خودم دفتر رو ببندم؛ چه‌هاست در سر این قطره‌ی محال‌اندیش...
 هیچ کاری -مطلقاً هیچ‌کاری- پیش نمی‌ره و این منم که دور باطل می‌زنم دور خودم. انگار نه انگار که رسالتی هست و ایمانی هست و ...
 میم عزیز٬ تو خوب می‌دونستی که گم می‌شم. اما گذاشتی رفتی. از وقتی که دیگه اهمیت ندادی به گم‌شدن‌ها و غصه‌دار شدن‌ها و اهمیت‌دادن‌ها٬ از روزی که دیگه هواخواه غربت نشدی٬ از اون روز دور باطل می‌زنم و هنوز منتظرم که یه روز بهتر٬ یه جای باحال‌تر٬ دستم رو بگیری و بکشی توی مسیر مستقیمِ «خ‌و‌ب ب‌و‌د‌ن». احمق‌ترین منم. انتظار مادرِ دردهاست٬ می‌دونم.
 اما دیرزمانی‌ه خسیس شدی؛ پرایوت شدی. دیگه حتی دریغ می‌کنی کپچرهای قشنگت رو. ما که یادمون نمی‌ره چقدر کج‌خلقی کردی٬ اما دلمون باهات‌ه همیشه. همیشه‌ی همیشه؛ هوا آفتابی باشه یا بارونی٬ رشت ترافیک باشه یا خلوت٬ سرما خورده باشم یا نخورده باشم٬ فردا ناهار داشته باشم یا نداشته باشم؛ نشستی توی بزرگ‌ترین شبه‌جزیره‌ی فوقانی ذهنم و از سرِ جات تکون نمی‌خوری.
 میم عزیز٬ گاهی به سرم می‌زنه که شال و کلاه کنم و بیام شهرت٬ چمبره بزنم یه گوشه‌٬ خوب خیره بشم تا بیای٬ وقتی اومدی نگات کنم و حدس بزنم حالت خوبه یا نه٬ حوصله داری یا نه٬ هنوزم مرگ توی چشمات دیده می‌شه یا نه...
 
حالا عصر شده و باران یک‌طوری نم‌نم می‌بارد که انگار نباید خانه رفت. البته من از داخل اتاق شماره ۱ سوییت شماره ۶۲ طبقه‌ی سوم می‌نویسم٬ شما در خانه یا هرجای دیگر می‌خوانید٬ و همه‌ی اتفاق‌ها بیرون از این دخمه در جریان است. منظورم از اتفاق٬ باران است و ترافیک و صدای شلپ‌شلپ قدم‌زدن‌ها.
 دوستانم را دعوت کردم بیایند این‌اطراف به قصد قدم‌زدنِ باهمی. و این‌که خب یک سوییشرت در یکی از لباس‌فروشی‌های ولیعصر چشمم را گرفته و دوست دارم با دوستان همیشگی‌ام نقد و بررسی‌اش کنیم. هوا سرد شده و باید فکری به‌حال مانتوهای معترض‌م بکنم.
 
 باید بروم چهارراه ولیعصر -بدون چتر- به استقبال‌شان. دوستان همیشگی‌ام در راه‌ند.
 

 عجب هوایی‌ه لعنتی. شیش صبح با صدای بارون که میخورد روی نورگیر خوابگاه بیدار شدم و انگار نه انگار که خواب بودم؛ لبخند زدم ازین سر چهره تا اون سر. درسته که تکلیف‌هام مونده، درسته که کیبرد این احمق استاندارد نیست و هر کاراکتر رو با کلی آزمون و خطا تایپ می‌کنم، اما اتمسفر سایت دانشکده عین رویاست. پشت پنجره‌های روبه‌روم بارون می‌زنه گاهی و درخت‌ها غوغا می‌کنن. این طرف پنجره بچه‌ها می‌خندن و شلوغ‌پلوغ می‌کنن.




« فاینمن پیشنهاد کرد به جای آموزش "تفکر بازآفرین" در مدارس، تفکر آفرینشگری یاد داده شود. او معتقد بود یک استفاده‌کننده موفقِ ریاضیات، کسی است که بتواند راه‌های جدیدِ اندیشیدن برای شرایط موردنظر را ابداع کند. او اعتقاد داشت حتی اگر روش‌های سنتی برای حل یک مسأله، کاملاً شناخته شده باشند، بهتر است هر کس از راه خود و یا از راهی جدید، به دنبال حل مسأله برود.»

Godot

 چقدر پاهام درد گرفته از شدت راه رفتن و بالا پایین پریدن٬ و چقدر درد خوبی‌ه.
 همه‌ی اتفاق‌های خوب پشت پاییز مونده بود و حالا دونه‌دونه بر من نازل می‌شه. حالِ خوب همین‌ه شاید. ای‌کاش تموم نشه این روزا. ای‌کاش یه‌روزی انقدر مطمئن باشم که دیگه نگم ای کاش.


 

+یاد پادکست پاییزی پارسال‌مون خوش نوشین. ای‌کاش تکرار می‌شد:)



احساس می‌کنم اگه بنویسم که امروز چقدر به‌یادموندنی و چقدر خوش‌حال‌کننده بود٬ از اون خاص بودن‌ش کم می‌شه. اما نمی‌شه ساکت بمونم. امروز یه‌جوری بود که هیچ روز دیگه‌ای تاحالا این‌جوری نبوده. جدا از اینکه دوست نداشتم تک‌تک اتفاق‌های امروز تموم شه هیچ‌وقت٬ روزهای این‌جوری سطح انتظارم رو بالا می‌بره. مگه یک آدم چی می‌خواد جز حال خوب و آرامش؟ 
 اما به پیروی از دوستان٬ من هم به نوبه‌ی خودم گله دارم از پاییز عزیز٬ که خب عزیزم چرا وظیفه‌ت رو درست انجام نمی‌دی؟ چرا برگ درختا هنوز هیچ تغییری نکرده؟ چرا سرد نیستی؟ چرا بارون نمی‌باری؟
 کم‌کم داشت یادم می‌رفت که حافظِ‌جان توی کیف‌مه. از دست برده بود خمارِ غمم سحر؛ دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود.

 

 


 با خودش فکر می‌کند؛ پای یک چیزی می‌لنگد قطعاً. همه‌چیز -بجز درس- بیشتر از حد انتظارش خوب پیش می‌رود. نشانه‌هایی هست که چشمش را گرفته؛ مگر می‌شود مدام لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند...

 اینجا همه‌ی جاهای دنج‌ش کنار اتوبان است. همه‌ی جنگل‌های مینیاتوری خنک با پرتوهای فیلتر شده‌ی خورشید از بین برگ‌های درخت٬ همه‌ی خوش‌حالی‌ها افتاده است کنار اتوبان و از سر جایش تکان نمی‌خورد.

 اما با این همه‌ جذابیت٬ بارها و بارها یاد ایام می‌کند و زل می‌زند به میله‌های فلزی تخت بالای سرش. با خودش کلنجار می‌رود که چه کند بعد از این همه سال که دیگر از یادش رفته حال خوب و خنده‌ی مستانه را. زل بزند و لبخند بزند؟ باز هم زل بزند و لبخند بزند؟ آن‌قدر زل بزند و لبخند بزند و زل بزند و از کردستان تا رشت پا بکوبد بر زمین و زل بزند در چشم این و آن٬ و جلوی ویولونیستی که کنار ولیعصر اتود می‌زند با طمأنینه راه برود تا به او بفهماند که چقدر احترام دارد. باز هم یاد ایام کند و دلش بگیرد که چقدر پیر شده است.


 ...کار صعب است؛ مبادا که خطایی بکنیم.

 تنها آرزوی این وقت نصف‌شبی‌م این هست که ای‌کاش html هم کامپایلر داشت و به راحتی دیباگ می‌شد. و اینکه ای‌کاش قهوه داشتم اقلا. و اینکه چرا همه‌ی حشرات گزنده‌ی این خراب‌شده٬ چسبیدن به من؟

 فکر می‌کنم استاد زبان‌م یکی از مهره‌های کلیدی زندگی‌م ه. از همون مهره‌هایی که بخشی از مسیر رو هدایت می‌کنن و هول‌ت می‌دن تا برسی به مهره‌ی بعدی. بدون این که بدونه٬ جز معدود کسایی‌ه که پتانسیل فهمیدن من رو داره. 

 به اون روز نسبتاً خاص فکر می‌کنم و لبخند می‌زنم؛ چقدر ساده و چقدر بداهه همه‌چیز خوب شد. اما ترسناک‌ه. هروقت چیزی باعث دل‌خوشی‌م بشه وحشت می‌کنم. شاید احمق‌م. حتما احمق‌م.


تپش‌های این چند روزه بی‌دلیل نیست. چی توی ذهنم میاد؟ چی می‌شنوم؟ چی می‌خونم که یهو قلب‌م هول می‌کنه و دیوونه می‌شه و اینقدر می‌تپه که استخون‌هام جلوی بیرون پریدن‌ش رو می‌گیرن؟
 دی‌شب دیدم که ۴۷تاش شده ۴۶تا. یهو دلم گرفت که نکنه تنها عکس یادگاری من رو پاک کرده؟ نکنه دیگه هیچ‌وقت پابلیک نکنه؟ آخه دل بنهند برکنی٬ توبه کنند بشکنی؛ این همه خود تو می‌کنی٬ بی تو به سر نمی‌شود. نمی‌شود.
یک‌بار هم خواستم فکر کنم به فلسفه‌ی جنبش و شادی در برابر آرامش و حزن. آنقدر همه‌چیز متناظر بود که خوابم برد و هنوز که هنوز است٬ نمی‌توانم انتخاب کنم «چگونه زیستن» را. مثل این است که بگویی تابستان کنار ساحل قدم زدن را بیشتر می‌پسندی یا زمستان شال‌گردن پوشیدن را؟
 انگشت کوچک دست‌م احتمالا زیربار توپ‌های خربزه‌نمای یک‌کیلویی ترکیده است و حالا هیچ تکانی نمی‌خورد. انگار نه انگار که من در تایپ چهارانگشتی خودم بیست‌وپنج درصد وظایف را به او سپرده‌ام. زده است زیر همه‌چیز و هی سیگنال می‌فرستد که «خسته‌ام؛ له‌م؛ امان بده بی‌انصاف.» 
 دوست داشتم بخوانم در لحظه‌ی سر رسیدن گودو٬ دی‌دی دقیقا چه جمله‌ای بر زبان می‌آورد.
 شاید یک روز مجبور شوم برای گفتن آن جمله چندثانیه‌ مکث کنم.
 یک بار خواب دیدم بعد از سال‌ها انتظار٬ ناگهان به غایی‌ترین آرزویم رسیده‌ام. احساس پوچی چنان هجوم آورد که مثل هر کابوس دیگر٬ تمنا داشتم بیدار شوم. آن روز چشمانم از همیشه درخشان‌تر بود.
 احتمالاً دی‌دی چشمان‌ش را می‌بندد٬ و یک نفس می‌گوید «همین؟».