دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
لم دادم به صندلی‌م٬ رادیو گیک گوش می‌کنم٬ شال‌گردن می‌بافم٬ و لبخندزنان هر از گاهی روی صندلی‌ می‌چرخم...
 این آسایش تابستون بهترین قسمت‌شه. اپن‌سورس اکانمیک متوقف شده که امیدوارم همین امروز فردا برم سراغش و تا به جایی نرسیده ولش نکنم.

 معلومه که دیگه انتظار هیچ صحبتی ندارم. یک جمله٬ شاید. ولی نگفت هم٬ نگه. من واسه‌ی دل خودم هدیه به آدرسی که نمی‌دونم کی توش هست و کی نیست میفرستم. و تمام انتظاری که دارم٬ اینه که پس فرستاده نشه. اهل شمردن نیستم٬ اما شهرکتاب‌آنلاین همه‌ رو آورد جلوی چشمم. چهارمین کتاب و سومین پست‌ه. شاید اگه آخرین اسمارت‌فون بهترین برندها رو هدیه می‌دادم پوزیشن بهتری توی ذهن‌ش داشتم. طبیعی‌ه. ای کاش می‌تونستم. نمی‌تونم.
 شاید تا ده‌ها سال دیگه٬ یک قفسه کتاب داشته باشه٬ و وقتی نگاه‌ش کنه تکه‌هایی از یک شخصیت غریب توی ذهن‌ش تداعی شه. همین‌م کافیه. مگه اون شخصیت چی از دنیا می‌خواد...؟ 





حضرت می‌فرمان در این حلقه‌ی کمند٬ چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم. ینی بودیم. خیلی وقته که خودمون نیستیم. اون خودِ سرمستِ جان‌فشان‌مون نیستیم. شمایلی شدیم کال و بی‌مزّه. باطل و خسته. گِلی؛ عین ریحونِ نشسته.



 یک پیرهن خیلی خوشگل گل‌گلی خریدم٬ که متأسفانه هیچ سنخیتی با موهای کوتاه فرفری‌ِ چسبیده به کفِ کلّه‌م نداره.
 به ج. ایمیل داده بودم در باب همون کنکوری از غار بیرون خزیده‌ی گرخیده. باورم نشد که اینقدر صمیمانه و متوجه‌طور جوابمُ داد. مطمئن‌تر شدم به CS. حالا فقط منتظر رتبه م و اگه CSبیار باشم خیلی هم خوشحال میشم. حالا دیگه نگین هم موافق‌ه و پدرم قانع شده. اما ادم وقتی مخالف داره روی تصمیم‌ش مصّرتره. می‌دونی؟ با من مخالفت کنید لطفاً. :|
 رفته بودیم کاموا بخریم٬ هیچکی نداشت. عوض‌ش پیرهن‌ه رو خریدم. واسه کاموا باید برم اون دورترا٬ شلوغ ترا٬ بازارترا٬ از میون پارچه‌ها و دکمه‌ها٬ اون خوش‌رنگ‌ترا و دلرباترا رو پیدا کنم٬ بعد بذارم کنار هم هی این پا و اون پا کنم٬ به پالتو و بوت‌هام فکر کنم٬ دستکش چرم قهوه‌ای رنگ‌م که هنوز ندارم‌ش رو تصور کنم٬ دستمُ بذارم روی یکی‌شون و با چشم‌هایی که از زور خوشگل بودن همه‌شون بسته شده٬ بگم «این».




 فرق داشت. کلّاً. و نمی‌دونم این حجم از اتفاقات خوب چه طور راضی‌ نگه‌ش نمی‌داشت. چرا تظاهر به غم‌پرستی می‌کرد؟
 و شاید دلیل دور شدن‌ش همین بود... نمی‌خواست آدمای قدیمی و خاطرات سال‌خورده‌ی دوران غم‌پرستی‌ش٬ مدام جلوی چشم‌ش باشن.
 ما که بخیل نیستیم. اگه واقعاً خوش‌حاله٬ من یک نفر به خواسته‌ی قلبیم رسیدم. خلاص. : )

بعضی وقتام می‌گم برم دیگه نیام. هرجا. قهر با همه‌چی.
 یه زمان‌هایی پیش میاد٬ انگار که نباشی اصن٬ کارایی می‌کنی که حداقل یه نفر بهت جواب بده و بفهمی که هستی. اون یه نفر نوشین‌مان بود امشب. و اوقاتِ دیگه هم.
 اما این نبودن یا دیده نشدن نیست. این فسادی‌ه که من دچارش شدم و داره از سر و کولم بالا میره.
 صبح خواب خیلی بدی دیدم. خواب‌هایی که توشون کسی که میشناسم میمیره از همه بدتره. از اینکه خفه باشی و سر به نیستت کنن٬ یا اینکه بعد از دویدن و زجر کشیدن بهمن برف و یخ که پشت سرت میاد٬ بیفتی توی کوه آتشفشان و ذوب شی٬ از همه‌ش بدتره.

 یه نفر مست کرده اینجا. توی خیابون یا کوچه نشسته. شایدم تلوتلو می‌خوره اما دور نمی‌شه. آواز می‌خونه. با صدای خیلی نامیزون و زیر و بم‌های یهویی و بی‌دلیل؛ مست‌ه. اما دور نمیشه.
 

 اعصاب منُ خورد می‌کنن بعضی نفرات. نمی‌تونم ساکت باشم٬ لبخند بزنم و زمزمه کنم «بنال تا بمیری.»
 دو سال پیش همین بعضی نفرات لم داده بودن به صندلی٬ این پا روی اون پا٬ هرجا می‌رسیدن دم از توفیری نداره٬ یکی از اون یکی بدتر٬ بکشین کنار باد بیاد و فلان می‌زدن. ما جون دادیم تا حسن کشید بالا. قانع می‌کردیم که درست٬ اما بدُ نیاد بدتر میادا٬ حرص می خوردیم و جون می‌دادیم و توجیه می‌کردیم.
 حالا باز لم دادن مهمل می‌گن. فکر نمی‌کنن و دهن باز می‌کنن. نکن برادر٬ خواهر٬ نکبت٬ دیوث٬ ببیند دهنتُ ببینیم چی میشه.

 به CS فکر می‌کنم و احساس گرسنگی کاذب بهم دست می‌ده. شاید همون حسی‌ه که بهش می‌گن «دل‌شوره» :-؟
 جدی جدی زندگی و انتخاب‌هاش شروع می‌شه. اما من بدون مامان‌بابا هیچی نیستم. نمی‌تونم جدا شم. می‌دونی؟ جون میدم اگه جدا شم ازشون... عین ماهی که از آب میفته بیرون٬ میپرم بالا پایین٬ اوّلاش نالان و خیزان٬ بعدترا ساکت و ایستا٬ خیلی بعدترا غمگین و افتان. می‌دونم که با سکون و آرامش نمیشه دنیا رو گرفت. بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش. من یک دیتاساینتیست می‌بینم که در بهترین حالت به کشورش خدمت می‌کنه٬ احترام ظاهری داره اما تحت نظره٬ کارهای به ظاهر بشردوستانه می‌کنه اما بعدها ممکنه داستان زندگی‌ش به فاینمن شبیه باشه. می‌دونی چی می‌گم. می‌دونی.
 می‌شه آواره‌ی مختصات جغرافیایی‌ دیگه‌ای شد. می‌شه خنثی باقی موند و دنیا رو از بیرون گود تماشا کرد. 
 زندگی خودِ شطرنج‌ه٬ از دوازده‌سالگی گفتم٬ هنوزم می‌گم. زندگی رو به هیچ چیز دیگه‌ای تشبیه نکنید لطفاً٬ در غیر این صورت مسئولید.
 از وقتی مطمئن شدم نمی‌تونم به میم برسم٬ ریشه‌هام سوخت. جز یکی دوتا٬ که قدمت‌شون بیشتر از دورانِ میم‌ه. حسّ آزادی نمی‌کنم. این حسّ گم شدن‌ه. بله٬ نابود شدم ولی هنوز ساخته نشدم. از شما چه پنهون٬ اُمید داریم.


 دو سالی می‌شه که از خودم قول گرفتم که غلط‌های املایی ملّت رو به رخ‌شون نکشم. وقتی احمقانه حرف می‌زنن باهاشون‌ بحث نکنم. همین اخلاق باعث شده بود آدمای جالبی رو توی زندگی‌م از دست بدم. هنوز سر قول‌م هستم. الآن‌م یه‌ذره تخطی کردم عذاب وجدان دارم. 

 بیشتر از یه ذره‌ها؛ دختره رو شستم گذاشتم روی بند خشک شه. به‌دّرک که قول‌مُ له کردم. 

× شکم‌درد. :-زارزار

× ابروهام بی‌اندازه ریزش پیدا کرده.






یکی از فرح‌بخش‌ترین لحظات سال کنکور٬ وقتایی بود که بابا منُ می‌رسوند کلاس. توی راه از تخمین زدن مدّت تأخیری که خواهم داشت شروع می‌کردیم تا برنامه‌ریزی سفرهای دو نفره‌ای که بعد از کنکور می‌خواستیم باهم بریم. حالا صحبتامون شده مسائل سیاسی اجتماعی روز و این پرسش کلیشه‌ای که٬ بابا؟ اون زمزمه‌ها٬ سفرها٬ وعده‌ها٬ همه دروغ بود؟ جواب می‌ده نـــه؛ پاشو بریم که رفتیم! بعد هارهار می‌خندیم و می‌شینیم همون زیر باد کولر اخبار تماشا می‌کنیم:-"


 دلِ من تنگ شده٬ بی‌شک. اما نه برای همه‌ی چیزهایی که قبلاً بود و حالا نیست. دلم برای همه‌ی خوبی‌ها تنگ شده. خوبی یعنی مهربونی٬ خنده٬ دست دور گردن رفیق انداختن و لپ کشیدن. یاد‌هایی که می‌شدم و دیگر... و این‌ه٬ یادهایی که می‌کردم و هنوز...

 ما کِی اینقدر تنها شدیم؟ مرگ و نیستی از کِی اینقدر نزدیک شده بهمون؟ ما کِی اینقدر بیخیال شدیم که دیگه آخ هم نمی‌گیم به درد؟ رومون نمی‌شه بنویسیم٬ وگرنه بعله٬ تنگه دلمون.

 صورتی از آرامش رو توی ساز زدن احساس‌ می‌کنم. قبلاً نبود٬ یادم‌ه که نبود. قطعاً من دنبال‌ش نبودم.

 خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشُ می‌کنیم به هم شبیهیم. همه‌مون. این تکبّر خاصیت از کجا میاد پس؟

 خوندن رزیدنت حس آشنایی از پنج سال پیش و خوندن کتاب مشابهی رو بهم می‌ده. واقعیت تاریخ اینه که آدم‌ها توی زمان خودشون و در زندگی خودشون خاص بودن٬ ۱۶سال با همه‌ی خطرات احتمالی در کشورهای غریبه به میهن‌شون خدمت می‌کردن و همین الآن هم معتقدیم که لایق قدردانی بودن. اما توی خطّ بعد می‌خونی که اگه از دست دشمن جون سالم به در می‌بردن٬ نهایتاً در تاریخ فلان به اتهام دشمن خلق «تیرباران» شدن. و چه‌قدر زیاد بود همچین سرنوشت هایی... 

 به من یک تبر بدید٬ و می‌زنم به ریشه‌ی انسان. در ایدئولوژی حال حاضرم٬ هیچ‌چیز ارزش‌شو نداره.

گیم سانتاکلاز رو نصب کردم؛
 فکر می‌کنم آخرین بار پنج-شیش سال پیش بود که سرگرم‌ش بودم. همین امروز به level نهم رسیدم٬ و اونقدر که قبلاً واسم چلنج بود٬ حالا نیست. قشنگه‌ها٬ ولی اون‌طور که باید نیست. تفاوت دیگه این که مشکلات هنگی بازی دیگه پیش نمیاد چون رم این کامپیوترم حداقل دو برابر قبلی‌ه. با توجه به این‌که آدم چندان به‌روزی هم نیستم توی تکنولوژی٬ همچنان مور رو توی همین مثال به عینه می‌بینم و سینگولاریتی لحظه‌ای از روی پیشخوان ذهنم بلند نمی‌شه. خب مسخره‌ست. ملّت. یکم آروم‌تر٬ یکم انسان‌تر٬ صمیمی‌تر. بیشتر همدیگه رو ببینیم بجای تایپ کردن و اسمایلی فرستادن. بترسیم یکم از ده بیست سال دیگه. اوه بی‌آبی. من بیمارم قطعاً؛ وگرنه دغدغه‌ی این‌ همه مصیبت همگانی همزمان آزارم نمی‌داد. 

 

+ دوازده level بیشتر نبود و چون ننوشته بود next level فهمیدم که تموم‌ شده. فکر کنم مناسب همون کودکان دوازده ساله بوده:-" 


 چیزی که می‌بینیم؛
معیار
نمره از ۱۰
سوژه(ایـده)
روایت(قدرت ادبی)
ترجمه

 چیزی که پشت‌ش هست؛

<table align="Center" border="3" height="40" width="200" title="Book's scores" >
<tr>
<td valign="middle" align="center">
معیار 
</td>
<td valign="middle" align="center">
   نمره از ۱۰ 
</td>
</tr>
<tr>
<td valign="middle" align="center">
سوژه(ایـده)
</td>
<td valign="middle" align="center">
<!--idea score here-->
</td>
</tr>
<tr>
<td valign="middle" align="center">
روایت(قدرت ادبی)
</td>
<td valign="middle" align="center">
<!-- narrative score here -->
</td>
</tr>
<tr>
<td valign="middle" align="center">
ترجمه
</td>
<td valign="middle" align="center">
<!--translation score here -->
</td>
</tr>

</table>

 چقدر کم‌مشکل و سریع به خواسته‌م رسیدم. به نظر می‌رسه که قدرت مدیریت‌م بهتر شده و البته تمرین‌های پایتون بسیار موثر بوده.:)

 خیلی وضع نابه‌سامانی‌ه. این‌طوری که نمی‌شه. رسماً بودنمون نمی‌ارزه با این کیفیت. من فکر می‌کنم حتی مشکلم با خریدن کیندل و گوشی و هدفون و دوربین و اسکیت‌بورد هم حل نمی‌شه. بچه بودیم چطوری سر می‌کردیم سه ماه تابستون تو خونه؟ دوست و رفیق درست حسابی‌م نداشتیم تازه٬ یکی دوتا دختر همسایه که در همه‌ی موارد از من کوچیک‌تر بودن. البته مریم س. هم‌سنم بود و دوستی‌مون هم خیلی محکم‌تر از دوستی دخترهم‌سایه‌ها بود. ما کِی اینقدر پوچ‌اندیش شدیم؟ انگار دیگه هیچکی حواسش بهم نیست. انگار ول شدم یه گوشه‌ی هامون و حتی نمی‌بینم کسی رو که در حال زندگی کردن باشه. می‌دونی؟ درست نیست.


×هامون گوشه نداره.