دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

هدفون چقدر خوب‌ه. ولی هنوز به خریدن‌ش فکر نمی‌کنم.

 انتخاب واسه خرج کردن دو میلیون تومن پولی که خودم بدست نیاوردم٬ بی‌اندازه سخت و حساسیت‌برانگیزه. شاید نتونم.
 ن.ر. دو کلام باهام چت کرد. ازش خواستم که ادامه بده و گفت که سخته ولی کار دیگه‌ای هم بلد نیست. نمیدونم٬ احساس می‌کنم خیلی راحت‌تر از اونی که باید٬ به علایق و امیالمون دست پیدا می‌کنیم. همون حسی که باعث شد نبینم میم رو و بشم منِ مفلوک. برسم به امروزِ باطل و بی‌هدف. بشم این الاغی که هستم.
 آخرین باری که تا چاهار صبح بیدار بودم امتحان نهایی سوم بود؟ حالا که اینقدر بیدار موندم برم ببینم شبکه چهار سخنرانی دکترقمشه‌ای رو داره یا نه؛ ببینم اون جدول برنامه‌هاش دروغ بود یا درست.
 یه ترس دیگه. ویولن غریب خاک‌گرفته؛ می‌شه دست‌مو بگیری ببری پیش استاد؛ پایمردی کنی بگی «خودسر شده٬ اشتبا شده؛ باس ببخشین»؟
 چرا مساجد محل قبل از اذان یه بوقی هشداری چیزی نمی‌دن آدم بره سحری بخوره؟ :/
 داکیومنتری لاو٬ پاپ کلاسیک٬ این تجربه‌ی شنیداری جدید. انگار همه‌ی ما رسالتی برای زندگی‌های همدیگه داریم. ای کاش حس بی‌اساس من دربار‌ه‌ی رسالت ناتموم‌ میم توی زندگی‌م درست بود. اما کافری بودم که به هیچ صراطی مستقیم نشد و پیامبرش رو خسته و منزجر کرد.
 
 
 
 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۴۰

 پایتون چقدر شبیه بیسیک‌ه. بعد از سروکله زدن با سی‌پلاس‌پلاس که منتهی به سرشکستگی‌م شد٬ پایتون چقدر فرشته‌ی نجات‌ه.

 ولی احساس بیهودگی سر جای خودش‌ه. حواس‌ت باشه که امروز می‌گم «هیچکس نیست.» و جدی هم می‌گم. تعارف و گزافه‌گویی نمی‌کنم. کنکور آدم رو از همه جدا می‌کنه می‌ندازه توی یک غار. و بعد هرچقدر شجاع‌تر باشی بیشتر می‌خزی٬ یا به دیوار می‌خوری یا به هیچی. و انقدر پیش می‌ری که شک می‌کنی. 

 و شاید فرداها بگم «اجر صبری‌ست...»

 ویولن‌م رو دست گرفتم باز٬ خاک گرفته٬ ناکوک‌ه٬ روح رفته از کالبدش. 



  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
تو باش٬ تو بگو٬ هرچی می‌خوای...
 تو فقط باش. فقط بگو.
 آدم وقتی هیچی نداشته باشه٬ به هرچیزی راضی می‌شه. راضی ینی خوش‌حال٬ ینی راحت٬ ینی همین که هست. راضی اگه غصه داره غصه‌ی زیاده‌خواهی نیست٬ غصه‌ی پادشاهی‌‌‌‌ و زنِ شمالی‌ه. تو چه می‌دونی. 

: )






  • ۲ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۱

آدم هرچی بیشتر پا به سن میذاره دوست پیدا کردن واسش سخت‌تر می‌شه. ینی وقت تنگ‌تر می‌شه اما شناختن آدم‌ها زمان‌بره. همین‌روزا بازنشسته می‌شیم در کنج تنهایی٬ یه نفر نیست یه زیرسیگاری بده دستمون. #آه‌وافسوس‌حضّار

  • ۲ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۲
مخمصه به معنای واقعی کلمه.
 نه منبع نه راهنما. فروم‌ها به هیچ دردم نمی‌خوره و تنها چیزی که می‌تونه بهم کمک کنه تجربه‌ست.
 انقدر دور بودم از این فضا که سابلایم نتونست آپدیت شه و مجبور شدم آخرین ورژن رو دانلود کنم.
 و ای کاش مشکلات به ورژن ادیتور محدود می‌شد.
 هرکاری می‌کنم فقط بخاطر این رانیِ پرتقال‌ه و نمی‌دونم وقتی تموم شد باید چیکار کنم...
 آی‌م سو داون.

دیشب خواب دیدم با هم بودیم. بغلم می‌کرد و لبخند می‌زد. من خیلی راضی بودم٬ ولی می‌دونستم که دوران خیلی سختی رو پشت‌سر گذاشتم و به قول شیخ٬ «مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند.» 
حالا کجا؟ حیاط گزینه‌دو خراب شده.
دلم گرفت ولی. هنوز دوست داشتم هیچ‌وقت زمان از دو سال پیش جلوتر نمی‌رفت. و من اینقدر مهجور و ناتوان گوشه‌ی یک بلاگ غصه نمی‌خوردم. #گریه‌ی حضّار

در مورد زیکانف حس می‌کنم اشتباه کردم. من خنگ‌تر و خسته‌تر از هرچیزی‌م که فکرشُ می‌کردم. خصوصا که توییت‌های یک خانم فرونت‌اند دولوپر رو هم دیدم و روحیه‌ی نداشته‌م رو باختم. #سرتکان‌دادن‌حضّار

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴
به زشت‌ترین شکل ممکن روزها رو می‌گذرونم. نه هدفی در کاره٬ نه علاقه‌ای که بشه باهاش امید ساخت. هیچ‌چیز وجود نداره. دل‌تنگی‌م رو سرکوب می‌کنم و به خودم اجازه نمی‌دم که حتی جرقه‌ای توی ذهن‌ش روشن کنم. به هیچ مسافرتی فکر نمی‌کنم. با این خیالات٬ هر کاری مسخره به نظر میاد. و این خرداد هرروز جهنمی‌تر از روز قبل می‌شه. بعدش سه ماه جهنمی رو چیکار کنم؟
  • ۱ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
پیری ترسناک است. بعضی‌ها پیر که می‌شوند پختگی٬ متانت و شکیبایی جذابیت تازه‌ای بهشان می‌دهد. مثل پدربزرگ. هنوز شیک و شوخ است. وقتی ساکت باشیم با نگاه‌هایش هوایم را دارد٬ و برای گرم گرفتن با من جملاتش را با لفظ «خب خانوم مهندس٬...» شروع می‌کند.
 اما یک‌طور پیری هست که انسان را برمی‌گرداند به کودکی. نه آن کودک شیطان و بازی‌گوش؛ کودکی که مدام به مادر غر می‌زند و خوب می‌داند اگر با مادر نسازد٬ به وضعیت رقّت‌انگیزی دچار خواهد شد.
 و مادر؛ مادرم این‌روزها فقط مادر من و خواهرم نیست. مادر مادرش هم هست. و با دیدن مهربانی‌اش در رسیدگی به مادربزگ٬ یاد خودم و خودش افتادم وقتی که بیمار می‌شوم. مادربزرگ مثل من بود و مادر همان مادر همیشگی. دل‌سوز و اندیشناک.

 نمی‌دانم این روزها سرِ هدف‌مند شدن دارند یا نه. همه‌چیز را سیاه و باطل می‌بینم. زنی که شوهر مفلوک‌ش را ترک می‌کند و به شهرش برمی‌گردد. زندگی‌هایی که با جدایی یا بدون جدایی٬ کیفیت‌ش را از دست می‌دهد. پیری٬ پیری در تنهایی عریان‌تر است. 

 

اولین کتاب- بالاخره یک روز قشنگ حرف می‌زنم. دیوید سداریس.
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۲

 شما باورت می‌شه روزی رسیده که من باید مسنجر رو سرچ‌ کنم توی سیستم؟ عَ!

 شرایط مجموعاً خوب بود٬ و همین‌قدر که یک فین‌فین‌ی نزدیک‌م نبود راضی‌م کرد.

 عجب موجودی‌ه این آدمی‌زاد. حالا آزادی انقدر غیرعادی و مستی‌آوره که عذاب وجدان گرفتم. مثلا حس می‌کنم حق‌م نیست اینقدر آزاد باشم و خوش‌حال. درست مثل خوابی که درباره‌ی دیدن میم داشتم٬ و در واقعیت هم می‌تونستم داشته باشم٬ اما نخواستم. فکر می‌کردم اشتباه‌ه. تو چه‌ میدونی... فکر می‌کردم غم رو برای انسان خلق کرده و انسان رو برای خودش. چرا باید مست شم از چیزی جز غم؟ ای‌بابا.

 

 اون ظاهراً دوست‌دارِ بیچاره٬ که منجلابی واسه خودش درست کرده و امید داره به بیرون اومدن به کمک یک دست٬ هیچ‌وقت بهش مدیون نبودم و نیستم٬ اما راحت‌تر بودم درصورتی که واقعاً کمک‌ش می‌کردم. ترس‌م از عمیق‌تر شدن منجلاب‌شه که باعث می‌شه کاری نکنم. حتی نگاه. مجموعه به طرز زشتی عدالت‌محوره. این همون منجلابی‌ه که خود من توش بودم. نه ده ماه٬ و نه دوسال٬ کوچولو. : )


 من هنوز دل‌م پیش اون مانتو باحال‌ه و اون عینک‌ه و اون‌جور کیف‌های ساده‌ی خوش‌رنگ‌ه. 


 پادکست :>  

 

+زیکانف :>>
 -واقن؟ :)))
+ها! مگه چمه؟ :-"
-مقاله هم کوردان‌طور جور می‌کنیم دیگه؟
+ها! مگه چیه؟ :-"




 داغ بودم تا همین دو ساعت پیش. قبلاً اگه میگفتی ده درصد ادبیات بخاطر کلمه‌ی "فراق" که معنی‌ش رو بهتر از هرکلمه‌ای توی زندگی‌ت شناختی از دست می‌دی٬ می‌خندیدم و دست می‌زدم پشت کمرت٬ می‌گفتم این‌جا دیگه نه.

 حالا؟ نیشخند می‌زنم و سرمُ می‌ندازم پایین. تُف.



  • ۲ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۲
به قول لطیف اینا همش توهمه. شما ببین ماه رو، دو شبه محاق شده. منطقیه؟
شبای خرداد حیف نیست غصه شه تموم شه؟
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۱
۹روز دیگه این موقع، بین خواب و بیداری دستام رو گره میکنم زیر سرم، بگوبگوی نامجو رو گوش میکنم و با خودم میگم "بیا بیا، که نگارت شوم، بیا". و انقدر بهش فکر میکنم تا بشنوه، حتی اگه نیاد.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۵
مقدمه‌ی بی‌ربط. یکی از حیف‌ترین موقعیت‌های زندگی برخورد با آدمایی‌ه که خیلی باصفان٬ اما خیلی هم محتاط و شاید مذهبی.

اول. بازهم برگشت به اصل کردم و خودم رو گرفتم فوت می‌کنم بره بالا٬ و حتی واسم مهم نیست که میاد پایین و بالا نمی‌ره درواقع. چجور؟ مثلا یک جمله‌ی ترکیبی و خلاقانه‌ی من بیشتر ارزش داره یا جمله‌ی اون یارویی که زیر پست من پست می‌کنه فلان؟ خاب کورید دیگه. شایدم مغزاتونُ موش خورده. منم که انتظاری ندارم ازین جماعت. والا.
 
 دوم. عزیزم٬ استاد٬ دانا٬ رئیس٬ معاون‌ش٬ فلانی٬ تو مگه خبر داری منطقه یک چه دوکونی باز شده و دوزار جنس خوب توش پیدا نمی‌شه؟ و مگه جای خدا نشستی که شانس داشتن آینده‌ی خوب رو واسه منِ منطقه یکی به یک‌پنجم تقلیل می‌دی؟ معلم خوب که تو هیچ خراب‌شده‌ای پیدا نمی‌شه این روزا-جز آقا اعلمی که سایش بالا سرمون تا ابد-٬ خدا پدرومادر بعضی مولف‌ها رو بیامرزه٬ و هفت نسل قلمچی رو که عوض فتوا دادن و عددبازی با رتبه‌های مردم٬ علم رو می‌رسونه دست منطقه سه‌ای-به بیان تو٬ منطقه محروم. متوجهی؟ باختی داداش. فکرت هم خراب‌ه٬ هم مخرّب. عمری باشه میام سراغت و روشن‌ت می‌کنم.

 سوم. از وقتی با اون‌طور معلم‌ها آشنا شدم٬ همیشه این ترس رو دارم که نکنه جایی کار کنم که نه تنها مفید نیستم٬ بلکه باعث هدررفت سرمایه و زمان هم بشم. و ترس بزرگ‌ترم این‌ه که خودم ازین موضوع آگاه نباشم. مسئولیت خیلی زیادی‌ه آدم‌بزرگ بودن. می‌ترسم بزرگ‌تر از توانایی‌های من باشه. 

 چهارم. هنوز سردرد. با احتساب امروز می‌شه سه روز. رئیس! نظرت درباره سهمیه مشکلات پزشکی اعم از میگرن٬ کمردرد٬ بیماری‌های پوستی و امثالهم چیه؟ 



  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
بازهم سردرد کوفتی مشمئزکننده که هیچ‌ از گرفتن سهم و حقّ خودش از جان من کوتاه نمی‌آید.
 اکنون من٬ تو و سردرد را به عقد دائم یکدیگر در می‌آورم.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
آقا ما عثبانی ایم. اثابمون تف شد توش، همزن برقی زدن پف کرده حالا. شکرشم کمه، هم میزنن هی.
آقا چارتا بیت تلاوت کنید غم دنیا از یاد ببریم:)
  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵