دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
هرچقدر هوس می‌کنم از سفر شمال و حومه بنویسم٬ یک ندای درونی هِی می‌زند که خموش! انگار با نوشتن همه‌ی آن‌چه که تجربه کردم٬ سحرآمیزی خاص خاطرات از بین می‌رود. آخرین و زیباترین اتفاق سفر را می‌نویسم چون ذهن کندم در عین ناباوری پس از یکی دو سال همه‌چیز را فرمت می‌کند تا بتواند تروتازه به حیات نباتی خودش ادامه‌ دهد.
 «ساعت از یک نصف شب گذشته بود.» بعضی از داستان‌ها این‌طور شروع می‌شوند چون اصولاً ساعت یک نصف شب هوا تاریک تاریک می‌شود و جیرجیرک‌ها که تمام روز نفس می‌گرفتند شروع می‌کنند به جیرجیر کردن٬ گربه‌های خیابان می‌زنند به تیپ‌وتار هم و گرگ‌های کوهستان شروع می‌کنند به زوزه کشیدن. اما واقعاً همان یک یا دو نصف شب بود که پدر مشغول گرفتن سبقت‌های مرگ‌بار از تریلی‌های طویل٬ و مادر درگیر راضی کردن وی برای جلب احتیاط بیشتر بود. من هم تمام مظلومیت و خستگی‌ام را یکجا برده بودم کنار شیشه و آسمان را با چشمانم می‌جویدم. با خودم می‌گفتم این‌همه ستاره با این تراکم ممکن نیست. حتماً شیشه کثیف است و با نور ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند توهم ستاره ایجاد می‌شود. در همین تفکرات و توهمات غرق بودم که پدر سکوت را شکست و گفت به قول نگار آسمان دیدنی‌ست؛ یکجا نگه دارم درست و حسابی نگاهی بهش بیندازیم. من را بگویید٬ در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همان چند دقیقه پیش‌ش به این فکر کرده بودم که یک‌روز با همان یک‌نفر که همیشه در ذهنم حیّ و حاضر است اما در واقعیت نیست٬ شبانه راهی تهرانی جایی شویم و میان راه بزنیم بغل٬ زیرانداز پهن کنیم و نیم ساعتی به آسمان محشر کویر زل بزنیم.
 دقایقی گذشت٬ چندتا سبقت جان‌به‌لب‌رسان دیگر گرفتیم و در محل مناسب از ماشین پیاده شدیم. هوا به سردی کوهستان بود٬ باد نمی‌آمد٬ تنها صدا صدای جاده بود٬ و تنها روشنی روشنی چراغ‌های جاده. باقی همه آرامش بود و سکون. ایستادم سرم را بالا گرفتم٬ اما هرچه می‌چرخاندم تمام نمی‌شد. انگار تمام نیم‌کره زیر پایم بود و ۱۸۰درجه از تمام جهات محدوده‌ی دید داشتم؛ دیوانه‌ شدم.
 پدر پرسید راه‌شیری را می‌بینی؟ و با دست به یک وری اشاره کرد. اما آن‌جا سر نداشت که بگویم تا ته‌ش راه‌شیری بود. شکایت کردم که ای خویشان٬ مفرشی نزدم آورید که بر آن ممتد گردم و حُسن خلقت را در یک نظر به کمال٬ نظاره کنم. در آن اثنا که مادر می‌‌فرمود زیرانداز دم دست نیست خودت یک‌کاری‌ش بکن و خواهر «بروبابا»گویان رو به بالا سر می‌چرخاند٬ پدرجان طی یک حرکت غافل‌گیرانه بغل‌م کرد رو به آسمان؛ آن لحظه تمام دنیا در چشمان من و دستان قدرت‌مند پدر خلاصه شد. سحر و جادویی اگر باشد همین است. فضای بی‌کران را در گنبد کبود می‌دیدم و احساس کوچکی می‌کردم. پدر خندید و پرسید می‌بینی؟ گفتم محشر است٬ تابه‌حال همچین چیزی ندیده بودم. مرسی. و بعد دنیا مثل قبل‌‌ عمودی شد...
  • ۹۴/۰۵/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی