هنگامی که به کیمیای عشق احساسِ نیاز میافتد؛ همه آن دَم است.
یکوقتهایی دلم میخواهد بنشینم به حال خودم غصه بخورم٬ ناله کنم٬ مرثیه سر دهم و سینه بزنم٬ هایهای گریه کنم و فینفین کنم و گریه کنم و فینفین کنم و گریه...
ساعاتی پیش درحال اسکرول بالا-پایین کردن توییتر بودم٬ یکی از همان خلوضعهایی که تا میبینمشان فالو میکنم٬ توییت کرده بود که «دل اگه میفهمید که مغز میشد.» این رفیقمان هم معلوم نیست دلش کجا گیر بوده و از کدام دست روزگار سیلی خورده که به چنین حکم عالمانهای پی برده است.
آدمها چیزهای فوقالعادهای نیستند. اما وابسته که شدی٬ همهچیز عوض میشود. حالت شاعرانه این است که بعد از وابسته شدن جدایی عارض شود. این همان کمال خرابی و لهیدگیست که تا ابد میماند. باعث میشود برق و جلای هیچکس به چشم نیاید٬ و به دنبال حقیقت درونی هرکس٬ آرام آرام در چشمشان نفوذ کنی. حالا چشم اگر مقدور نبود٬ در نوشتهها و عکسهایشان نفوذ میکنی.
هرگز مهارت٬ صبر و حوصلهی یک برنامهنویس را برای رسیدن به خواستههای مجازیاش دست کم نگیر. یا اگر درک متقابل داری٬ نفوذش را به حساب جاسوسی و پاییدن نگذار. فقط بدان که خواسته است تو را. حالا نیمی از عشق از آنِ توست. میتوانی نیمهی دیگرش را گاز بزنی٬ یا تماماً پرتش کنی یک وری...
حالت دوم شاعرانه است؛ کمال خرابی و لهیدگی.
با این همه ای قلب دربدر! از یاد مبر که ما - من و تو- عشق را رعایت کردهایم٬ از یاد مبر که ما - من و تو- انسان را رعایت کردهایم؛ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.
- ۹۴/۰۵/۲۷
اما چرا حالم خووووبه؟ چرا همینکه هست، همین که حالش خوبه، حتی اگه یکی دیگه پیشش باشه حال من و خوب می کنه!
یعنی چه مرگمه؟ :دی
راستی اون راهت عااااالی بود :) بیا بم بگو چطور اینکارو کردی تا بقیه دوستامم لینک کنم عزیز