و امتداد خیابان غربت او را بُرد.
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۳ ب.ظ
کاموای اوّلِ شالگردنِ دومِ تابستانِ امسال هم تمام شد. بافتن شالگردن یکی از آن کارهاییست که کمتر از ده درصد به مقصد فکر میکنی و با همهی وجودت از مسیر لذت میبری. نیمهشب که یک پلیلیست آرام و گاهی سوزناک ترتیب میدهی و شروع میکنی به بافتن٬ درحالی که به صندلی پشت میزت تکیه دادهای-همان صندلی که یکسال تمام رویش مینشستی و برای کنکور درس میخواندی و تست میزدی و انتظار همین روزها را میکشیدی- نسیم گرم شب تابستانی از بیرون پنجره پردهی صورتیرنگ را هل میدهد داخل و اجازه نمیدهد در تنهایی و سکوت دیوانه شوی٬ یک آرامش انکارنشدنی در وجودت میدمد. انگار که راه خوش زیستن را یافته باشی٬ با خودت میگویی«آزادی؛ نه دغدغهی فردا و نه حسرت دیروز٬ خلق کردن و قدرت آفرینش٬ مگر آدم از زندگی چه میخواهد...» به موسیقی گوش میکنی و مطمئن هستی که تمام شب را برای شنیدن و بافتن فرصت داری٬ همینطور تمام شبهای بعد را.
خیالت راحت است که اگر دستانت خسته شد یا ذهنت از تکرار بیوقفهی رگهای بافتنی٬ کتابی کنار تختت هست که بیصبرانه انتظار خواندنش را میکشی. تمام شب از آن توست٬ و اگر نتوانستی از خواندن دل بکنی٬ آنقدر زمان داری که بیدار باشی تا کتاب٬ خودش را تمام کند.
اما٬ حسابش را بکن که چه تنهاست٬ اگر که ماهیِ کوچک دچار آبیِ دریای بیکران باشد.
- ۹۴/۰۵/۲۹