دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

خواب دیدم مامان دوباره مرده بود. از اول. بعد از اینکه من او را برای مدت کوتاهی بازیافته بودم و با همه وجودم به او چسبیده بودم که از دستم نرود. اما رفته بود. هر چند قدم که راه میرفتم، زانوهایم خالی می‌شد، میفتادم زمین و گریه‌ی تهوع‌آمیز می‌کردم. ترجیح می‌دادم خودم هم تمام شوم.

مدام خواب یوشا را می‌بینم. همیشه سگی هست با همان جثه و رنگ، در دوردست، که نشانم می‌دهند می‌گویند شاید یوشاست. امید و شک همزمان در وجودم می‌جوشد، خوب دقت می‌کنم تا از رفتارش چیزی دستگیرم شود. از خودم می‌پرسم آیا روی این که مرا بشناسد می‌شود حساب کرد یا نه. خیلی دلتنگم برای هردوشان. گاهی در صدمی از ثانیه به ذهنم می‌رسد که زنگ بزنم به مامان ببینم مشغول چه کاریست، و یادم می‌آید...

خواب دیدم در خانه‌ی روستایی پدربزرگ سور و ساتی به پا بود. وقت غذا که شد، سینی پر از گوشت چرخ‌کرده‌ی تازه را جلوی من گذاشتند که بشقاب بشقاب کنم و بدهم بگذارند سر سفره، جلوی مهمان‌ها. برایم عجیب بود که این گوشت خام به چه کار مهمان‌ها می‌آید. در همین فکر بودم و گوشت‌ها را زیر و رو می‌کردم که مهمان‌ها -عمدتا مردهای فامیل از جمله پدربزرگ، پدر، و شوهرعمه‌ها- غرغر کردند که بجنب. این را می‌دانستم که کمی قبل برای مراسم ختم عموی کوچکم در قبرستان بودیم. بعضی‌ها ناراحت نبودند. حتی خوب دقت کردم تا پدرم را در دوردست بپایم، بفهمم واقعا ناراحت نیست یا تظاهر می‌کند. یک لحظه دیدم که چشمانش را پوشاند و باز به قیافه‌ی جدی نامتأثرش برگشت.
شروع کردم به ریختن گوشت در بشقاب‌ها، بقیه‌ی زنان فامیل بشقاب‌ها را دست به دست می‌کردند تا برسد سر سفره. کم‌کم مردها صدایشان در آمد که این گوشت بو می‌دهد. همان‌طور که مشغول جیره‌بندی گوشت در بشقاب‌ها بودم، زمزمه کردم که گوشت خام معلوم است بو می‌دهد. ناگهان پدربزرگ که نشسته بود سر سفره و پشتش به من بود عصبانی شد، برگشت رو به من داد زد: با این دست‌ها داری غذا می‌کشی؟ برو دست‌های کثیفت را بشور، گوشت را حرام کردی.
وقتی بلند شدم که بروم در حیاط دست‌هایم را بشویم، دیدم یک اسب (کوچکتر از اسب‌های واقعی اما بزرگ‌تر از یک سگ) از من آویزان بود. انگار ترسیده بود و من امن‌ترین شخص آن‌جا بودم. فهمیده بود سلامتش در این است که از من جدا نشود.
خودم مونده‌ام که چطوری هنوز دارم پیش میرم. مدام، هرلحظه، حواسم پرته. با هزاران نگرانی و فکر و حسیات مختلف احاطه شده‌ام.
تمرکز کردن غیرممکنه. ولی هنوز با چنگ و دندون کارها رو پیش می‌برم. شیره‌ی جانم کشیده شده ولی بازم می‌رسونم. مطمئنم اگه به جایی برسم که بدونم به مدت یک ماه لازم نیست چیزی رو برسونم، وقتی مغزم وا بده، میفتم در بستر بیماری و به این زودیا پا نمیشم. حسش میکنم توی سرم. صداشو می‌شنوم.
 

غمگین و گرفته‌ام. از وقتی مادرمُرده شده‌ام اینطورم. منتظرم جهان زودتر برایم تمام بشود و ببینم که مادرم آن‌طرف منتظرم نشسته است. مثل همه‌ی وقت‌هایی که ساعت‌ها در راه بودم، وقتی می‌رسیدم، پایم را که می‌گذاشتم روی زمین، مادر منتظرم بود.

نوشتن همین دو خط هم اشکم را در آورد. چطور می‌شود راجع به این احساس حرف زد؟ ۶ ماه اول می‌خواستم هرچه زودتر خودم مادر شوم و جای خالی مثال (Form، idea) مادر را پر کنم. سه ماه اخیر بیشتر به این فکر می‌کنم که وقتی من در عجله‌ام برای زودتر رسیدن به آخر ماجرا، آیا کار درستی است که فرزندی منتسب به خودم کنم؟ رینک گفت کار درستی است. تنها دلگرمی‌ام این است که او به اندازه‌ی هردوی ما خواهد بود، اگر من نباشم.

به نتایجی رسیده‌ام در رابطه با نسبیت بهتر و بدتر، به صلاح و به ضرر. بدیهی‌ست، اما من تازه با گوشت و پوست خودم آن را فهمیده‌ام.

حضور ما در این جهان معادلات را به هم میزند. شبیه خطاهای رگرسیون هستیم. با سکوت و کم جنبیدن شاید اثرمان کمتر شود.

تا به حال حس کرده‌اید که موجودیت شما حرام شده است؟ به خاطر زمانی که در آن متولد شدید، جهان در این زمان برای شما چطور کار می‌کند؛ کشور، شهر، محله، پدر، مادر. این‌ها کاملا تعیین می‌کنند شما چه کسی هستید و چه کسی خواهید ماند. هرچه‌قدر به خودتان بتابید و این‌ور و آن‌ور شوید و فاصله بگیرید بلکه گاهی فراموش کنید که ریشه‌تان چه‌قدر بدقواره است، باز این ریشه قطع نمی‌شود که نمی‌شود. نباید هم بشود. زندگی شما بسته به همین اتصال است. و مگر چه‌قدر می‌شود از ریشه دور شد؟ تا ابد گیر افتاده‌اید در همان حوالی.
به همین راحتی، وجود شما حاصل عوامل اولیه است، و نمی‌شود کاریش کرد.
شب تا صبح چندین بار بیدار شدم. آخرین خوابی که دیدم وحشتناک بود. گمان نمی‌کنم هرگز بتوانم فراموشش کنم. خواب دیدم که هنوز مادر زنده بود و البته ده پانزده سالی هم جوان‌تر. ناگهان از بین صحبت‌هایشان شنیدم که من فرزند مادرم نیستم. پرسیدم موضوع چیست و گفتند. ظاهرا پدرم خیانت کرده بوده است با یک خانمی، و این خانم بعد از دنیا آمدن من به وضوح مرا نخواسته و پدرم مجبور شده مرا به خانه‌ی بیاورد و به اجبار بسپاردم به مادرم (که فهمیدم مادرم نبود). حالا نفرت را در چشمان مادر می‌دیدم؛ یعنی فهمیدم آن نگاه همیشه غمگین و سرد، نفرت از دلیل وجود من بوده است. همزمان شرمنده‌ی مادر و عصبانی از پدر و ناگهان بی‌هویت شده بودم. باورم نمی‌شد. اساس تمام زندگی‌ام ظلم به مادر بود. ان‌قدر باورناپذیر بود که دویدم سمت خواهرم، از او پرسیدم تو می‌دانستی؟ گفت می‌دانست! و چه لطفی به من داشت که با همه‌ی این احوال مرا خواهر خودش دانسته بود. هویتم ناگهان غیب شده بود و شرمندگی پررنگ‌ترین حسی بود که داشتم. کاش هیچ‌وقت نبودم. حالا با این وجود نصفه و نیمه‌ی سراسر شرم چه‌کار می‌کردم؟
  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۱۹

.But Charlie, don't jump, stay in this world
.Charlie, don't jump, there's so much to live for
  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۰۸
«پدر» زنگ می‌زند تا از زنده بودن منزجرم می‌کند. کلماتش مثل چاقو از گوش و چشم و بینی‌ام وارد می‌شود و مغزم را ریز ریز خرد می‌کند. تمام روز و حتا تا چند روز بعد مرا تنهاترین آدم دنیا می‌کند. این پیوند خونی را هیچ‌چیز جز مرگ قطع نمی‌کند. پیش از این مادر سپر ضربات چاقو می‌شد تا کمتر به من و خواهرم اثر کند. حالا فقط من ماندم و خودش. از همه بدتر این که معلوم نیست تا چه مدت ادامه دارد. حرف زدن راجع به آن با هیچ‌کس فایده‌ای ندارد. چیزی برای تغییر دادن نیست. این سرنوشت من است.
  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۰

حتا یکی از این کارت‌پستال‌ها را خطاب به دشمن جانی‌اش، رقیب نامردی که در ماجرای دل بردن از دخترکی توشاگی با او سر جنگ داشت، نوشت: «عرض ارادت از کنگو. این‌جا پر است از مارهای بوآ، می‌خزند و دور طعمه‌شان می‌پیچند. دلم هوای شما را کرد.»

بعد از مدت‌ها بالاخره کمی خوشحال شدم. ولی همین هم بدون عذاب وجدان نیست؛ چرا دنیا طوریست که مرگ عده‌ای خوشحالم کند؟

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۱۴
سری به ساندکلاود زدم و دنبال چیزی در آهنگ‌های اصیل ایرانی می‌گشتم که چشمم افتاد به یک آهنگ کودکانه‌، گل از گلم شکفت، و افتادم در دریای آهنگ‌های کودکانه. شروع کردم به جمع کردن خوب‌هایشان یک‌جا برای فرزند آینده‌ام. تصور می‌کردم که هرکدام را چه موقع در چه سنی و در چه موفعیتی برایش پخش کنم. بعضی‌ها را حفظ خواهم کرد و خودم برایش خواهم خواند. یک آهنگ را -با اینکه بارها جلوی چشمم آمد- پخش نکردم. مادر من با صدای خسرو شکیبایی مرحوم. می‌دانستم اگر آن یکی را بشنوم می‌شکنم از غصه.
به هر جهت شعری از ایرج میرزا به دوست پدرمُرده را گوش کردم و پنجره‌ای به شعرهای سوگوارانه باز شد. دیدم شهریار شعری با صدای خودش دارد به نام «خان ننه»؛ نتواستم مقاومت کنم در گوش کردنش. شنیدم و گریه‌ام گرفت. خودش هم موقع خواندنش گریه می‌کرد. بعد مختصر زندگینامه‌اش را نگاه کردم و فهمیدم مادرش را در بزرگسالی از دست داده است. پس آن شعر داستان زندگی خودش نبود. اما چرا با خواندنش گریه می‌کرد؟ قدرت حس کردن آدم‌ها زمین تا آسمان متفاوت است. بی‌خود نیست که یکی شاعر می‌شود و باقی نه. انگار خودت بازیگر نقشی برای خودت باشی، نه فقط خود واقعی‌ات.
خواب دیدم مادرم به پدرم میگفت دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. بی‌قرار بود اما پدرم جدی‌اش نمی‌گرفت. من می‌دانستم، با خودم گفتم، خب چون قرار است بمیری عزیز دلم.
  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۳۰

چون از زمان فوت مامان ننوشتم و حدود ۱۰ سال نوشتن برای من حکم شناختن خودم را داشت، و چون امروز بالاخره بعد از چند روز حال گرفته و دم به گریه، بالاخره پدر مسبب یک گریه‌ی درست و حسابی شد و تا الان که ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ بعد از ظهر اولین روز هفته‌ی کاری است اینجا، هیچ کاری نکرده‌ام، تصمیم گرفتم یک جایی حداقل ثبت کنم که چه‌فدر زندگی من فلج شده است بعد از از دست دادن مامان و گرفتار شدن با پدری که نمی‌داند حالا با تنهایی‌اش چه‌طور بسازد. راستش، دومی مشکل بزرگتری است برای من.

در حالی که دوست داشتم زندگی‌ام بالاخره در ۲۸ سالگی بدون رقابت می‌گذشت، هنوز در وضعیتی هستم که باید برای گرفتن موقعیت بعدی با هم‌کلاسی‌های خودم رقابت کنم. تا چند روز اخیر نمی‌خواستم قبول کنم که از دست دادن مامان دلیلی برای عقب ماندنم شده است. چون من تلاش کردم که جبران کنم و تا الان هم نتیجه‌ی تلاشم را دیده‌ام. اما این چند روز فهمیدم که انگار خیلی از روزها حال دم به گریه‌ام مرا از زندگی انداخته است. دیروز و پریشب حتا دلم نمیخواست با دوست‌پسر جدید وقت بگذرانم -گرچه برای حفظ ظاهر بالغانه‌ام وقت گذراندم و فشاری که بین مغز و چشم و بینی و دلم تاب می‌خورد را تحمل کردم. حتا یک‌جا -وقتی خواننده‌ی فرانسوی آهنگی به نام «مامان» می‌خواند- اشک هم ریختم. حتا همین الان که این را می‌نویسم صورتم می‌سوزد اما حتا حوصله‌ی بیشتر گریه کردن ندارم. افسردگی شدیدتر شده شاید. دوز قرص‌ها را بیشتر کنم؟ نمی‌شود سر خود از این کارها کرد و دلم هم نمی‌خواهد درگیر نوبت گرفتن و ویزیت آنلاین و توضیح مسائل برای دکتر بشوم.

خسته شدم. از این که چند روز درگیر گریه نکردن و کردن و به یاد آوردن همه‌ی خوب و بدهای گذشته و زندگی رقت‌بار فعلی پدرم باشم خسته شدم. صورتم می‌سوزد. خسته شدم.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۳۷