دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

همین حالا فهمیدم برای این که تاریخ روزها مملکت بهتر در خاطرم بماند میتوانم بیشتر اینجا بنویسم.

با یک نفر آشنا شده‌ام که از دریادلی و خودگذشتگی مرا یاد خودم در بی‌پناه‌ترین شکلم می‌اندازد؛ قبل از آن وقت‌ها که تصمیم بگیرم اشتباه کرده‌ام و باید برای محافظت از خودم مقداری شرارت هم جایی جمع کنم.

حالا هم خوش‌بینم هم مشکوک. نگرانی‌های زندگی خودم هم به جا. 

باید پیش رفت و دید.

برای من گشت و گذار بین آدم‌ها همیشه اصل بوده‌است. مشکل اصلی این است که خیلی زود و راحت دلم گیر می‌کند یک‌جا. چرا تا ۱۸ سالگی فکر می‌کردم آن‌قدر سنگ‌دلم که ممکن است از اجتماع طردم کنند؟ یا شاید سنگ‌دل هم بودم، و این همه تغییر کردم؟

این آدم‌ها داستان‌های منند (به جز آن چند مورد شغال دندان‌تیز که کابوس شدند). چطور حسی بهشان نداشته باشم؟

گویی دوباره جوان تازه از تخم درآمده‌ی ۶-۷ سال پیش شده‌ام. نپرس چرا، حالا نمی‌توانم مفصل تعریف کنم. همین‌قدر بدان که آن چندماه آخر که کتاب‌ها را سبک و سنگین می‌کردم و بیشترشان را فروختم، کمترشان را نگه داشتم، و چندتاشان را هدیه کردم، خود من بودم که ذره‌ذره از سر تا پا سبک و سنگین شدم و اضافه‌ها را گذاشتم و عصاره را آوردم اینجایی که هستم. اما خوب می‌دانی که آدم بدون اضافه‌ها چشم و دلش سیر نیست. باید اضافه کرد. همین است که حالا در به در دنبال اضافه کردنم و این یادآور اوایل جوانیست.

چند ساعت دیگر، صبح، بعد از ۵ سال دوباره بیدار می‌شوم تا به کلاس دانشگاه بروم. این بار در مقطعی دیگر، رشته‌ای دیگر و مملکتی دیگر.



  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۵۶
من در آوردن سگ اشتباه کردم. یک اشتباه فجیع با دوام سالیان. چه مشاجره‌ها و دل‌شکستگی‌ها که در ارتباط با خانواده ایجاد نشد. رابطه‌ام با الف. از همه بیشتر خراب شد. حتی دیگر به زحمت می‌توان اسمش را رابطه گذاشت. بله تقصیر من است. در شرایط افتضاح، اشتباه‌ترین کار ممکن را کردم. عقلم کجا بود؟
حالا توضیحش سخت است که چه به من می‌گذرد. به الف. گفتم برنامه‌ات برای آینده‌ی رابطه چیست. او نمی‌خواست بگوید، ولی امشب بالاخره گفت که از حال رابطه هم ناراضیست، آینده که جای خود. راستش برای هزارمین بار خواستم رابطه‌مان قطع شود. اما با صحبت امشب فهمیدم بیشتر از آن که تقصیر کسی باشد، تقصیر شرایطی است که در آن گرفتاریم. این درک ناقص من است که زور می‌زند برای هر مسئله‌ای یک عامل انسانی پیدا کند. ما سراسر باخته‌ایم. دیگر حتی چیزی نمانده که با آن قمار کنیم. مگر یک وقت شانس برای اولین‌بار رو کند. یعنی تنها امیدی که می‌توان داشت به شانس است. «هدف» معتایی ندارد. مضحکه‌ی خودم و اطرافیانم شده‌ام. خاک بر سر من که یک سگ هم به این سیرک اضافه کردم. چنان حماقت باورناپذیری‌ست که هنوز لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شوم، لحظه‌ای آرزو می‌کنم که این فاجعه خواب بوده است.

چهارشنبه ۲۸ تیر ساعت ۱۶:۴۰ توله‌سگی را به قیمت دو میلیون و هفتصد هزار تومان از چند پسر مجرد هم‌خانه خریدم. شب احساس کردم زندگی‌ام دیگر شکل سابق را نمی‌تواند داشته باشد، ترسیدم. آخر شب مهسا آمد، فهمیدم تنها نیستم و اوضاع بهتر شد. امروز حدود یک هفته شده است که یوشا با من زندگی می‌کند. باهوش و لوس است. زندگی من دیگر به شکل سابق نخواهد شد. یک موجود زنده هرروز صبح برای گرفتن محبت جلوی دست من دراز می‌کشد. بعد از بازی که خسته می‌شود اگر من در حال کار کردن پشت میز باشم، جلوی پایم بهانه‌گیری می‌کند تا بغلش کنم و روی پای من بخوابد. روزانه چندین بار از من می‌خواهد با او بازی کنم. بعضی شب‌ها در تاریکی بی‌خواب می‌شود، بغلش می‌کنم در تاریکی قدم می‌زنیم و نوازشش می‌کنم تا خوابش ببرد. ترس‌هایم زیاد است، فعلا فرصت نوشتنش نیست. همه‌ی حواسم روی این است که یوشا افسردگی نگیرد. چند روز طول کشید تا اضطرابش کمتر شد. امیدوارم از این هم آرام‌تر شود.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۹

شب و روزم برعکس شده‌ امشب تا صبح حس جالبی داشتم. به خودم نزدیک‌تر شده‌ام. حالا کم‌کم خوابم گرفته. به نظرم رسید که بنویسم جرقه‌هایی در ذهنم گاهی زده می‌شود. آن‌قدر سریع است که در چنگ آدم نمی‌ماند تا ببینی چه بود، فقط اثرش می‌ماند که خوب هم هست. البته اوضاع خوب نیست. نه دانشجوام نه کار دارم، نه کار پیدا می‌شود اصلا. آینده هیچ معلوم نیست. تنها معلوم این است که هنوز با همه‌ی وجودم می‌خواهم دور شوم.

خیلی سخت، خیلی خیلی نگران‌کننده، و هیچ‌کس هم متوجه نیست. از بیرون اینطور به نظر می‌آید که فل‍انی حال‍ا دفاع می‌کند بعد هم مهاجرتی چیزی، زندگی‌اش روی ریل است. اما روی ریل که هیچ، روی زمین هم نیست. آن کارتون را یادتان هست که آن گرگ دنبال میگ‌میگ تا چند متر بعد از نوک صخره هم در هوا جلو می‌رفت، ناگهان می‌افتاد؟ این تمام شدن تحصیل حکم همان را دارد. حالا دو ماه است دنبال کار می‌گردم و هیچ‌جا مرحله‌ای پیش نرفته‌ام. امروز برای شرکت‌های بزرگ داخلی هم رزومه فرستادم. این یعنی سپر انداخته‌ام. اگر این‌ها هم ردم کنند دیگر دستم به هیچ‌جا نمی‌رسد. بعد از این همه کار و درس و رویاپردازی، با آن فکری که در مورد خودت داری، که سختی را تحمل کنی برای رسیدن به یک زندگی حداقلی، کارت برسد به جایی که کار پیدا نکنی. رفتن پیش‌کش.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۷

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱

از خودم می‌پرسم: چه کار می‌کنم؟ یک جمله می‌تواند به همین سادگی مرا خاموش کند.

شاید این درست نیست. شاید من به قدر کافی دلخواهش نیستم. اشتباه هم زیاد می‌کنم، می‌دانم. بعد از اشتباه‌ها - آخر اینجا خانه‌ی خودم نیست، وگرنه اشتباه در خانه‌ی خود آدم معنی ندارد- دلم می‌گیرد، می‌خواهم بروم خانه‌ی خودم، جایی که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند، شهادت اشتباه‌هایم را نمی‌دهد.

آخر این صحبت چندبار دیگر باید تکرار شود تا شر همه‌چیز را بکند؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۲

دوران بسیار سختی هست. هیچ‌وقت مثل ال‍ان در منگنه نبوده‌ام. گیج و مستأصلم، حتی نمی‌دانم بالاخره می‌توانم مستقل شوم یا نه. وقت هیچ چیز نیست. انگار بهممی که پشت سرمان سرازیر است، امان نمی‌دهد فکر کنیم که از کدام طرف فرار کنیم. من کم‌تلاش نبوده‌ام. قرار نبود به این روز بیفتم. بیشتر از همه این آزارم می‌دهد که در چنین وضعیتی، عضو یک رابطه هم هستم. البته الف. خصوصا در روزهای اخیر مرا چنان حمایت کرده که شگفت‌زده شدم. اما به خاطر اوضاع داخلی‌ام چیزی شبیه خجالت، شبیه نالایقی در من هست که میلم به شراکت را کمتر می‌کند. عجب وضعیت کثافتی است ها. قبل از این فکر نمی‌کردم به چنین روزی بیفتم. آخرین بار سال‌های ۹۴ و ۹۵ بود که وضعیت مشابهی داشتم. خوابگاهی بودم، با ۱۲ نفر دیگر در ۴۰ متر جا زندگی می‌کردم و پول‌توجیبی‌ام فقط کفاف شارژ کردن اعتبار سلف دانشجویی و یک ظرف اسپاگتی از فست‌فود همان اطراف دانشگاه برای دو روز آخر هفته را می‌داد.

فرق آن روز با امروز این است که دو دوره‌ی اشتغال در این میان بوده و حالا مطمئنم که روزی از این وضع بیرون خواهم رفت. امیدوارم این میان چیز مهم‌تری از دست نرود. 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۲۵

دیشب قلبم در دهانم آمد. دو ساعت در تخت دراز کشیده بودم اما خوابم نمی‌برد. چشم و گوشم با تمام قوا باز بود. از شب قبلش که با الف. در منزل مهسا بودیم صحبت از رفتن و برنامه‌ی من شده بود. اضطراب کلی‌ای مرا گرفت. یعنی ناگهان حس کردم سرم را فرو کرده‌ام زیر برف و فقط سفیدی می‌دیده‌ام. با الف. حرف می‌زدم و از احساسم می‌گفتم. گفت دوستم دارد. می‌دانستم.

روز بعد راجع به انواع روش‌های رفتن حرف میزدیم، راجع به ازدواج هم گفتیم. شب دوباره این موضوع را با الف. بررسی کردیم. انگار فکرش را مشغول ایده‌ی ازدواج کرده بود. من قبل از آن هیچ‌وقت چنین واکنشی در موضوع ازدواج از او ندیده بودم. همیشه شوخی می‌کردیم، می‌خندیدیم، تمام می‌شد. این‌بار گفت باید فکر کند. از شدت اضطراب تنفس برایم سخت شد. یک آن همه‌ی شوخی‌ها خندیدند به خود من. ترسیدم. با این که دیروقت بود تا ۴ صبح خوابم نبرد. صبح هم اصلا آمادگی نشستن سر کلاس آلمانی را نداشتم اما حیف بود. وقتی نشستم فهمیدم حالا اصلا آلمانی به کار من نمی‌آید. کلاسی که تا چند روز پیش مفیدترین قسمت زندگی این روزهایم بود ناگهان تبدیل به چندساعتی شد که وقت از نوشتن پایان‌نامه‌ام می‌دزدد. عجب.

با همکلاسی‌ام که ده سال است ازدواج کرده و شخصیتش به من شبیه است راجع به اتفاقات دیشب حرف زدم، نظرش را خواستم. گفت باید از احساس خودم مطمئن شوم و طوری تصمیم بگیرم که هرچه در ادامه پیش آمد، بگویم خودم خواستم. عجب.

فرایند دکترا خیلی طولانی‌تر است. حتی با فرض موفق پیش رفتن، حداقل یک سال دیگر ماندنی‌ام. این بدترین ویژگی این راه است. اما الف. گفت باید دکترا بخوانم. راست می‌گفت. فرهاد هم گفت برای رفتن عجله نکنم. گفت شغلمان در خطر است. سر همین موضوع بود که به الف. گفتم باید تیم باشیم، تخم‌مرغ‌ها را در دو سبد بچینیم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۰

همین که مدت‌هاست ننوشته‌ام انگار مدت‌هاست هوشیاری درست و حسابی را تجربه نکرده‌ام. به کم یا زیاد شدن تنهایی هم ربط دارد. آدمی که تنهاست می‌تواند آن‌قدر خودش را ببیند که در همه‌ی جهان‌بینی‌اش حل شود، محو شود. آن‌وقت فکر می‌کند به هر چه می‌داند تسلط دارد. یعنی وقت کرده به همه‌ی چیزهایی که دیده و شنیده فکر کند و درباره‌شان تصمیمی بگیرد. مدت‌هاست که فکر عمیقی نکرده‌ام. بیشترین دغدغه‌ام این روزها این است که سریع‌تر پایان‌نامه‌ را بنویسم و سریع‌تر راهی برای کار کردن پیدا کنم و اگر هم شد که بروم از اینجا. درست به مورد سوم که می‌رسم داغ دلم تازه می‌شود که حالا تکلیف رابطه چه می‌شود. الف. می‌گوید این که من نگران اجاره خانه نیستم ولی او نگران است باعث شده من به عشق و عاشقی فکر کنم اما او نه. اینطور برداشت نکنید که من نشسته‌ام غصه می‌خورم که چطور چه کنم که چه شود. من همراهم با هرچه که شد. برخلاف قبل‌تر که فکر می‌کردم آدم بیشترین کنترل را حداقل روی انتخاب کسی که می‌خواهد دارد، حالا فکر می‌کنم نه، حتی حق انتخاب دندان‌گیری هم نداریم. انتخاب شریک زندگی همان‌قدر شدنی است که انتخاب مدرسه‌ی ایده‌آل، دانشگاه ایده‌آل، شرکت ایده‌آل. متوجهید؟ بازاری است این یار پیدا کردن. شرایط متقاضی و شرایط عرضه‌کننده هم چنان گزینه‌ها را محدود می‌کند که عملا انتخاب کردنی در کار نیست. خواهرم میگفت این قرص‌ها که حالا بیشتر از یک سال است می‌خورم و در چند ماه اخیر سعی کردم ترکشان کنم اما نتوانستم، در سن بالاتر مثلا فراموشی زودرس و بیماری‌های دیگر عصبی ایجاد می‌کند. من فکر می‌کنم همین حالا هم مشکلاتی در فعالیت ذهنم ایجاد شده. در درونی‌ترین لایه‌های ذهنم، خود قبلم نیستم. در بیرون کارآمدترم، زندگی‌ام پیش می‌رود، سالم به نظر می‌رسم. اما درونم فدا شد. چاره‌ی دیگری هم نبود. به نظرم غم و افسردگی عمده عناصر تشکیل‌دهنده‌ی خود درونی‌ام بودند. ماهیتش همین بود اصلا. این غربتی که حالا دارم شاید همان شکل از بودن است که باید از اول تجربه می‌کردم. چه می‌دانم.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۱۱

رابطه‌ی من با مادرم هنوز برایم مبهم است. در واقعیت من به او بی‌اعتمادم، شاید بشود گفت کمی هم از او می‌ترسم چون می‌دانم اوست که مرا اختراع کرده، و هم او می‌تواند مرا نابود کند. حس می‌کنم هیچ‌وقت دم به تله‌ی صمیمیت با او نداده‌ام. او بدش نمی‌آمد بیشتر راجع به من بداند، اما ترس من اجازه نمی‌داد. با این حال روشن‌ترین کابوس زمان کودکی‌ام تصویر چاقو خوردن مادرم است، توسط یک دست در تاریکی؛ در حالی که تنها یک نقطه نور روی مادرم افتاده است. خوب یادم است که آن شب مادرم مرا خانه‌ی مادربزرگم گذاشته و رفته بود. با گریه بیدار شدم، مادربزرگم که حالا نزدیک دو سال فوت شده، وعده داد فردا به مادرم تلفن خواهیم کرد، و مرا دوباره به خواب واگذاشت.

دیشب و بسیار شب‌های دیگر در سال‌های اخیر خواب دیده‌ام که بلایی سر همه از جمله مادرم می‌آید و من فقط دنبال او می‌گردم که لحظه‌ی آخر را با او بگذرانم. در خواب‌هایم با او رابطه‌ی مهم‌تری دارم. این که من تکه‌ای از او هستم مدام مرا به سویش می‌کشاند. خودم را بدون او هیچ می‌بینم و نمی‌خواهم تنهایم بگذارد. در واقعیت اما فکر می‌کنم آن‌قدرها صنمی باهم نداریم. از این تناقض در عذابم. شاید از این که روزی از دستش خواهم داد می‌ترسم که از او فاصله می‌گیرم. شاید پدر تا زنده است امکان صمیمیت من با او را سلب کرده است.