برو بگرد غباری پیدا کن (که پاک کنی)
همین که مدتهاست ننوشتهام انگار مدتهاست هوشیاری درست و حسابی را تجربه نکردهام. به کم یا زیاد شدن تنهایی هم ربط دارد. آدمی که تنهاست میتواند آنقدر خودش را ببیند که در همهی جهانبینیاش حل شود، محو شود. آنوقت فکر میکند به هر چه میداند تسلط دارد. یعنی وقت کرده به همهی چیزهایی که دیده و شنیده فکر کند و دربارهشان تصمیمی بگیرد. مدتهاست که فکر عمیقی نکردهام. بیشترین دغدغهام این روزها این است که سریعتر پایاننامه را بنویسم و سریعتر راهی برای کار کردن پیدا کنم و اگر هم شد که بروم از اینجا. درست به مورد سوم که میرسم داغ دلم تازه میشود که حالا تکلیف رابطه چه میشود. الف. میگوید این که من نگران اجاره خانه نیستم ولی او نگران است باعث شده من به عشق و عاشقی فکر کنم اما او نه. اینطور برداشت نکنید که من نشستهام غصه میخورم که چطور چه کنم که چه شود. من همراهم با هرچه که شد. برخلاف قبلتر که فکر میکردم آدم بیشترین کنترل را حداقل روی انتخاب کسی که میخواهد دارد، حالا فکر میکنم نه، حتی حق انتخاب دندانگیری هم نداریم. انتخاب شریک زندگی همانقدر شدنی است که انتخاب مدرسهی ایدهآل، دانشگاه ایدهآل، شرکت ایدهآل. متوجهید؟ بازاری است این یار پیدا کردن. شرایط متقاضی و شرایط عرضهکننده هم چنان گزینهها را محدود میکند که عملا انتخاب کردنی در کار نیست. خواهرم میگفت این قرصها که حالا بیشتر از یک سال است میخورم و در چند ماه اخیر سعی کردم ترکشان کنم اما نتوانستم، در سن بالاتر مثلا فراموشی زودرس و بیماریهای دیگر عصبی ایجاد میکند. من فکر میکنم همین حالا هم مشکلاتی در فعالیت ذهنم ایجاد شده. در درونیترین لایههای ذهنم، خود قبلم نیستم. در بیرون کارآمدترم، زندگیام پیش میرود، سالم به نظر میرسم. اما درونم فدا شد. چارهی دیگری هم نبود. به نظرم غم و افسردگی عمده عناصر تشکیلدهندهی خود درونیام بودند. ماهیتش همین بود اصلا. این غربتی که حالا دارم شاید همان شکل از بودن است که باید از اول تجربه میکردم. چه میدانم.
- ۰۲/۰۱/۱۳