دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 جالب این است که درست وقتی دل بریده‌ای٬ فاتحه‌ی همه‌چیز را خوانده‌ای٬ و سر خودت را به هرچیز دیگر گرم کرده‌ای٬ نزدیک‌تر می‌شود و یاد یک سال٬ حتی دو سال پیش را زنده می‌کند. جالب است.

 سعی می‌کنم سریعاً به هر وضعیت جدیدی عادت کنم. به نظر می‌رسد این روزها چنان اهمیت دارد که فرصتی برای تعجب٬ تعصب٬ تأثر٬ و هیچ‌یک از تفعّل‌های دیگر باقی نمی‌گذارد.

 باید حرکت کرد. باید روان بود٬ جاری بود٬ به نرمی و چابکی لغزید؛ نمی‌مانم. نمی‌مانم. نمی‌مانم.


  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۶

 می‌شنوی؟ حرف‌های عاشقانه برای دلگرمی‌ست. و دل را هم گرم می‌کند. اما نباید در مجاز به دنبالش بگردی؛ که آسمان نه یار بود نه دیار.

 عادت را می‌شود کنار گذاشت. می‌شود رها شد٬ می‌شود آمیلی شد و بر روی زمین پرواز کرد. می‌شود بی‌دغدغه به سوی آنچه نمی‌دانم حرکت کنم و فقط نمانم. نمانم. نمانم.

 


 [گـبه]

  

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۲
ابدی شد قصه ی هجر و وصال.
  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰

 حتماً باید اشکم در بیاید؟

 مثلا همین الآن که گفت زندگی ناز و «بی مشکلی» را برایم آرزو می‌کند٬ بغض سر گلویم نشسته و ذره‌ای از جایش تکان نمی‌خورد. انگار نه انگار که من ناراحت بودم و حتی میل به حرف زدن نداشتم. هنوز هم ندارم. اما مگر می‌شود اتمام حجت دوست جانی را خواند و بغض نکرد؟

 من که رهایش نمی‌کنم. هیچگاه نکردم. حتی اگر نخواهد آخرین شام زندگی‌اش را با من بخورد - که انتظارش را هم ندارم - من مرگ پیش از دیدارش را حرام‌ترین شراب زندگی‌ام خواهم دانست.


  

  

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۰

 به هیچ‌کس نگفته‌ام و احتمالاً هیچ‌کس نداند که این روزها٬ آرام‌ترین روزهای عمر من است بعد از کودکی. سال‌ها رنگ اطمینان ندیده بودم. اطمینان به روزها و ساعت‌های عمرم که در حال گذشتن است. اما حالا٬ مدتی‌ست٬ مطمئن‌تر از همیشه از خواب بیدار می‌شوم٬ بیست دقیقه دوش می‌گیرم و هم‌زمان خوابی که شب گذشته دیده‌ام را بازخوانی می‌کنم. چند ثانیه‌ای به تماشای درخشش صبحگاهی صورتم در اثر انعکاس تابش خورشید در آینه‌ی اتاقم می‌ایستم و بی‌اراده لبخند می‌زنم. 
 روزهای تردید به سر رسیده است. حتی اگر اشتباه می‌کنم٬ با اطمینان اشتباه می‌کنم. و این برای کاهش خواب‌های خطرناک شبانگاهی‌ام کافیست. 
 مثلاً او اگر به من اهمیت نمی‌دهد٬ اگر سراغم را نمی‌گیرد٬ می‌دانم که مرا در اولویت نمی‌خواهد و این اطمینان برایم کافیست تا بی‌قرار نشوم. 
 مثلاً دیگر در رؤیای آینده غرق نمی‌شوم٬ مطمئن هستم که آینده هرگز سخت‌تر از تحمل من نخواهد شد. آنچه را که نباید٬ همین حالا هم از دست داده‌ام. نگران آینده نیستم. احتمالاً آینده برای من اتفاق تازه‌ای نخواهد داشت. حتی فکرش را هم نمی‌کنم. نه٬ احتمالاً اتفاقی که از زمین و زمان طلب می‌کنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد. مثل همین چهار سال که گذشت و اتفاق تازه‌ای نیفتاد.
 بیا به این فکر نکنیم که چه موهبتی را از دست داده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که ۴ بهترین عدد دنیاست و در اوج خداحافظی کرده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که هنوز دو شیشه موهیتو٬ دو لیوان هویج‌بستنی٬ دوتا بستنی شکلاتی سلطان٬ دوتا لینا -یکی پنیری و دیگری فلفلی٬ و دو از همه‌چیز٬ به همدیگر بدهکاریم. بیا همین دو روز عمر را زندگی کنیم؛ حتی اگر خرِ مراد به ما سواری نمی‌دهد٬ سوت زنان راه بیفتیم و از حُسنِ خلقت لذت ببریم. بیا برویم.



  
 
  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲

 وقتی می‌بینم دو نفر از بچه‌های همین مدرسه‌ی خودمان تک رقمی شده‌اند٬ می‌فهمم که کلاس کم یا زیاد رفتن بهانه بود. انحراف بود. می‌شود در سکوت کاری کرد و منتظر نشست. 

 امیدوارم بیشتر تلاش کنم و حسرتی از این روزها با خودم کول نکنم.


  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۸
خوشبختی، جوانی، زیبایی، ... و خواب آلودگی، همه را توأمان احساس میکنم!
#الکی-خوش
  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸

 حسن‌قلی سخنی نگفت؛ تنها او بود که جامه به تن داشت٬ و آستینش از اشک تَـر بود.



  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۲
مرا به طوفان داده ای؛ خودت کجایی؟
  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۳

 اجازه بدهید بگویم در احاطه‌ی موسیقی‌های غریب اما مهربان دور خودم می‌چرخم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۰
گویند دلِ شوریده بِه شود و بِه شد؛ لیک٬ پاها پریشان شد و اعصاب‌ها لِه شد.
 گنگ شده‌ام. نه می‌خواهم باشد و نه می‌خواهم بروم. مثلا تظاهر می‌کنم که می‌توانم٬ شاید هم بتوانم٬ اما اگر بتوانم کیفیتی در خاطرم زنده نخواهد ماند که با خطورش سرمست شوم و جان دوباره بگیرم؛ می‌شوم همان زاهد وامانده که بودم.
 با همین حال و روز٬ اگر دیدی پاره‌ی جانت٬ رفیقت٬ چشمانش خیس است٬ از جا می‌پری٬ کتاب‌های کنکوری و بسته‌ی شکلات تلخ را در کوله‌ات می‌چپانی٬ دستش را می‌گیری و از سکوت اجباری رهایش می‌کنی. به خیابان رسیده‌ایم و بهتر است که از بی‌ربط‌ترین موضوع به آن حال و هوا سخنرانی جدی ارائه بدهم و حتی به این فکر نکنم که در همان حال که به چشم‌هایم نگاه می‌کند٬ درونش چه داد و فغانی به پاست.
 شهرکتاب را زیر پایش پهن می‌کنم و از کتاب‌ها - واقعی‌ترین تجربیات زندگی‌ام تا آن لحظه- برایش حرف می‌زنم. او هم درباره‌ی کتاب‌های خانه‌نشینش شروع به صحبت می‌کند٬ به نظر می‌رسد چرندیاتم را می‌شنیده است. نیم‌طبقه‌ی رنگارنگ را نشانش می‌دهم. انگار که کودکی در اتاقک پر از توپ‌های رنگی رها شده باشد٬ کیف‌هایمان را زمین می گذاریم و به دنبال جمله‌ای خاص در میان پیکسل‌های میم‌تیم می‌گردیم. «درد آدم‌ها را تغییر می‌دهد.» این را به سمت من می‌گیرد و می گوید: ببین٬ قشنگ حال و روز ما رو می‌گه‌ها. لبخند می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم. نباید مرا ناراحت ببیند. آمده است که آن غم سنگین برای چند لحظه از یادش برود. خودم را به آلبوم‌های موسیقی می‌رسانم و برای یک انتخاب رندوم از او کمک می‌طلبم. می‌آید و روی یکی دست می‌گذارد؛ حافظ! تعجب می‌کنم٬ روی جلدش را می‌خوانم و می‌فهمم که خواننده‌ی مصری‌ست. «عربی؟ عمراً.» نیم چرخی می‌زنیم و خود را در برابر قفسه ای پر از صداهای خوب می‌یابیم. صد حیف که ماهانه‌ی من کفاف خریدن جزوه و هافنبرگ را هم به زور می‌دهد.
 از نیم طبقه‌ی دوست داشتنی بیرون می‌آییم و یک بسته آبرنگ چشمم را می‌گیرد. مثل مادرها غُر می‌زند که آدم حسابی! آبرنگ چه دردی از تو دوا می‌کند؟ و در آخر به یک بسته پاستیل ده‌تایی بیک راضی می‌شوم. 
حالش بهتر شده و من این را حس می‌کنم. قدم‌زنان اجناس پشت ویترین‌های پارک را سبک سنگین می‌کنیم؛ هیچکدام به کار ما دو نفر نمی‌آید؛ جز یکی دوتا٬ که نه حوصله‌ی پرو کردنش را داریم و نه پول خریدنش را...
 تا سر کوچه همراهی‌ام می‌کند و بعد از یک خداحافظی٬ به سمت هامون حرکت می‌کنم. وقتش رسیده حال خودم را جویا شوم و این فقط از عهده‌ی هامون برمی‌آید؛ از خاک. حقیقتی که به آن باز خواهم گشت٬ روزی٬ جایی.  
 



  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۱
آیا میشه هرروز و هر وعده پیتزاپیراشکی عزیز رو خورد و نمرد؟
"لطفا شام عزای مرا پیتزاپیراشکی بدهید."
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۴


 والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود؛ آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست. 


 زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول؛ آن‌ های‌هوی و نعره‌ی مستانم آرزوست.


 گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما؛ گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست.


 یک دست جام باده و یک دست جعد یار؛ رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست.


 مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.



[گوگل‌گای-جادی٬ برای چندمین بار]

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۴