[...و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.]
یادته؟
- ۰ نظر
- ۱۰ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۳
حالش خوب نیست. حتی متوسط هم نیست. روزی دو عدد پروپرانول جهت کمتر زرزر کردن مصرف میکند. یک نصفهچیزی هم آخر شب در حلقش میاندازد که گفتهاند ملاتونین است٬ ولی بخاطر آن پاکت عجیب کاغذی٬ حدس میزند پلاسبو باشد. یک ذهن خراب دارد که معمولاً به همهچیز شک میکند. روز و شبش فاسد شده است. از هرزه خوابهایی که میبیند -آخر ارضای جنسی پیرزن هشتادساله چه دخلی به تو دارد- گرفته تا جوشهای صورتش٬ طعم گسی به زندگی بیسروتهش داده است. شنبه و دوشنبه و جمعه ندارد٬ فرق دیروز و امروزش را فقط از آن سریال ۱۰شب میفهمد. مثلا یک شب آن سریال پخش نشد و فردای آن شب فکر میکرد که هنوز دیروز است. عرض کردم٬ حالش خراب است.
یک پیچ کوچک آغشته به کمی رنگ آبی٬ در چشم مسلح به عینکش عیان آمد. به زحمت دولّا شد و آن را از روی سرامیک سرد کف اتاق برداشت. بسیار بزرگتر از پیچ یک ساعت مچی بود. چیز دیگری به ذهنش نرسید. پیچ را گذاشت روی میز مطالعهاش؛ شاید روزی گمکردهاش را پیدا کند.
حال خرابی دارد. شیمی را باز میکند٬ دو خط میخواند٬ حوصلهاش نمیشود و کتاب را به سمت سایرین پرت میکند. هندسه را برمیدارد٬ دو سه صفحه میخواند و خوابش میبرد. در همان سطوح ابتدایی خواب که نمیدانم رِم یاچی اسمش را میگذارند٬ ماجرای همان پیرزن و آن صحبتها را خواب میبیند و دردی بر خستگیاش اضاف میشود.
نمیدانم حالش کی و چگونه بهتر میشود. فقط میدانم که دلش پَر میکشد برای یک نفر؛ برای همان که پیدا نیست٬ همان که در جستجویش گم شده است. دلتنگ میمِ جانیاش است. باید اِستاد و فرود آمد...
بیا او را صدا بزن.
من/
صبح که بیدار میشیم آسمون یه رنگه تا خود عصر. غروب با شب یکی شده. هرروزش خاکستری، یه روز بیشتر، یه روز کمتر. سوز میاد، باد سرد میکوبه تو پیشونی. اصلا نمیذاره به گرمای دلمون فکر کنیم. پاییز ملعون هرچی در سر داریم میدزده. لختمون میکنه؛ می وزه، میباره تا بلرزیم. پاییز بی رحم، پاییز تنها.
نوشین دی به دنیا اومده. اما پاییز که میشه راه میره، میخنده و میخونه: ...
یه شال گردن سبزم داره؛ شیش ماه میپیچه دور گردنش، شیش ماه انتظار پاییز میکشه، که باز بپیچه دور گردنش.
اون درخت توت حیاط پایینی مدرسه رو یادته؟ حیف نیست که نه توت داشته باشه نه برگ؟ هرسال که بزرگتر میشدیم صف کلاسمون بهش نزدیکتر میشد؛ ما هی بیشتر ذوق میکردیم. حالا نه صف مونده٬ نه توت، نه برگ. حیف نیست؟
میگم نوشین، چیه این پاییز خوبه؟ دل میگیره، آدما میرن، کسی نمیاد.
یادته عصرای تابستون میشستیم روی نیمکت زهوار دررفته، خیره به مرد مهربون؟ اون
روزا رو خزان تموم کرد دیگه. خزان بیرحم، خزان تنها.
رو کرد بهم، گفت: عوضش بارون شروع شد. نگا
خیابونای خیسو، بو کن درختای سرتاپا شسته
رو، گوش کن خش خش برگا رو؛ روح آدم تازه میشه.
میگم پاییز تکلیفش با ما روشن نیست؛ کاپشن بپوشیم، دم میکنیم. نپوشیم، یخ میکنیم. نایکیمون خیس شد تو بارون.
پاییز امسال زخممونو تازه میکنه. آخه مدرسه بدون رفیق دیوونه هه رفتن نداره. صبح به صبح میومد میشست ته کلاس، رسیده نرسیده یه سلامِ آبدار میخوابوند تو گوشمون. وای نوشین، چجوری بگذرونیم امسالو...
میگه بوت بپوش، گریه ی همه ی جوونمرداست بارون.
میگم نوشین، اگه پاییز اینقدر که تو میگی خوبه، پس چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟
از بالای عینک یه نگا انداخت به ما، سرشو گرفت روبه آسمون و گفت: خاموشم، خاموش.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد، یک دهان مشجر، از سفرهای خوب، حرف خواهد زد؟
نون/
بعضی ها می گویند پاییز تابستانی است که از ترس زمستان همه ی برگ هایش را میریزد روی سر زمین. بعضی ها می گویند پاییز بهاری است که عاشق شده. بعضی ها می گویند پاییز برای این است که سرمازدگی نفس های زمستان و مستی و مدهوشی سر بهار را احساس کنیم. ولی پاییز هیچکدام از این ها نیست. آن ها که از پاییز بیزارند خوب می فهمند که پاییز فقط برای خودش وجود دارد. من عاشق پاییزم. من می دانم پاییز چه حال و هوایی دارد. من پاییز را لمس کرده ام. او را بوسیده ام.جوانمرد بی زبان و غمگین من است پاییز. مردی با پالتوی سیاه بلند که آرام و با طمأنینه به سوی من قدم بر می دارد. شال سبز بافتنی اش را از دور گردنش باز می کند. یک دسته برگ زرد و نارنجی خشک در آسمان پخش می کند. به خشکی بیابان ها نگاه می کند. بغض می کند. می بارد. همه ی سرسبزی دنیا را عاشق های رنجور و رنگ پریده خودش می کند اما فقط به سمت آغوش من قدم بر می دارد. چشم هایم را که می بندم قدم هایش را تند می کند. موهای پرپشت قهوه ای تیره اش را به دست باد می سپارد.رنگ از رخ آسمان می برد. نزدیک می آید. دست سرد و مهربانش را روی گونه ی خیسم می کشد. شال گردن سبز بافتنی اش را دور گردنم می اندازد. موهایم را مرتب می کند. لبخند که می زند خورشید غروب می کند. در آغوشم که می کشد اولین باران می بارد و من از خوشحالی گریه می کنم. گریه می کنم.... زیرلب می گویم: طلسم مرداد که شکست چشم به راهت بودم... هوا را دو نفره کردی که دل مرا ببری... نرو. بمان. آنوقت با صدای آرام و گرفته اش می گوید عاشق من است... دیوانه وار... می گویم این فقط صدای توست که در گلوی من می ماند. جوانمرد... عشق من به تو روزی مرا به رستگاری می رساند... جوانمرد ابر سیاهی را با دستش نشان می دهد که در آسمان دورترین نقطه ی جاده همانطور که سیگارش را دود می کند روی زمین می خزد و می گوید هشتاد و نه روز دیگر باید بروم بانو.. می دانم. می روی و همه ی سرسبزی دنیا از نبودنت یخ می زند. من اما ای کاش سبز بودم و به خوابی نه ماهه می رفتم و برای دیدنت باز متولد می شدم. این رفتن ها و نبودن های هرسال تو عمر مرا آرام آرام به دنبال خود می کشد. می برد. نرو.. جوانمرد سکوت می کند. به یاد طلسم مرداد می افتم. به یاد آن روز که دست های داغ و عرق کرده اش را روی گلویم گذاشت و فشار داد و گفت بازهم همدیگر را میبینیم. میبینیم. میبینیم... چشم هایم را می بندم.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد٬
یک دهان مشجر٬ از سفرهای خـوب حرف خواهد زد؟
×تومَرو.