دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 می‌ترسم. از حقیقتی که همیشه انتظارش را می‌کشم می‌ترسم. امروز همان پس‌فرداست؛ ترسم از خبری‌ست که در راه است...




  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۹
 واقعیت رو گفتم‌ها٬ ولی به جانِ تو نه٬ به جانِ خودم٬ دلم خون شد تا آستانه‌ی صبر و آرامش‌م به اینجا رسید. بیشتر هم قراره بشه٬ می‌دونم. تو که مالِ ما نیستی. از اوّل‌م نبودی. ولی یه جوری واسم عزیزی که هیچکس نیست. یه جوری خاطرتُ می‌خوام که قشنگه٬ تازه‌است٬ بی‌ریاست. واسه همین گفتم دیگه٬ حساب تو توی دلِ من همّیشه صافه. می‌دونم. تو که مالِ ما نمی‌شی. ولی می‌خوام بمونم تا تهش. به عمر ما که قد نمی‌ده٬ اما تا وقتی هستم خیره می‌شم بهت و حظ می‌کنم. مالِ ما نیستی٬ ولی بودنت هم حالمونُ خوب می‌کنه. ما هم آمال و علایقی داریم؛ واسه دلِ خودمون «رفتم درِ میخانه حبیبم» می‌ذاریم و تا کله فرو می‌ریم توی وهم و خیال؛ بعدش دیگه فقط با دست و پا زدن درمیایم. 
 دیشب غریب بود و صادق٬ از اون شب‌های رویایی که نیازی به خوابیدن نداشت. چه حاجت که زیادت طلبیم؟


  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۵

رو کردم به او و قبل از اینکه سؤالش را تمام کند گفتم:«ببین ریشه ی این درد من مال خیلی وقت پیشه.»
آستین کوتاه تی شرتش را بالا برد و بازویش را خاراند. با صدای پخته ی چهل ساله اش گفت:
»این چه درد قدیمی ایه که موی سفید تو رو رها نمیکنه نگار؟»
لبخند ژوکوند معروفم را تحویلش دادم.
»باشه میگم. این دردی که موهای منو رو سفید کرده توی زندگیم از وقتی شروع شد که تو رو کردی به... گفتی 'ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ است بانو جان؟' و ما همه فهمیدیم تو دل به اون بستی.من حواسم به صفحه ی کروم بود داشتم در مورد دارک چاکلت تحقیق می کرد و چای میخوردم، ولی حواسم پرت صدات شد فکر کردم شوخی کردی زدم زیر خنده و گفتم 'ایییییول!'ولی همه داشتن با لبخند تو و اونو نگاه میکردن.برای اولین بار حسادت کردم.من.. نگاری که دوستام ساده تر از من نمیشناختن اونقدر حس حسادتم قوی شد که ... یهو دیدم خودمو نمیشناسم.افکارم،باورام دیگه توی ذهنم امنیت نداشت.همیشه دلم از مرداد گرفته بود اون روز فهمیدم آتیشا از گور شهریوره.. اون شب کویر طعم گسی داشت،شایدم تلخ.بازوی کهکشان راه شیری ساعت دو و نیم طلوع کرد. با طلوع اون همه ی حس من به تو غروب کرد.. فکر کنم.. .»
شیشه آب معدنی اش را برداشت و به من تعارف کرد. درش را باز کردم و چند جرعه نوشیدم.خنک بود.بعد از این همه سال که گشته بود و گشته بود و باز من و او را روبه روی هم قرار داده بود این آب خنک آتشم را خاموش میکرد.نگاهم کرد و گفت:
»حس تو رو نمیدونستم تا وقتی که نوشته هاتو بلاگ کردی.تاریخ نوشته هات دقیقا از شب کویر بود.بعدش هم دیگه پیدات نکردم.هیچکس نمیدونست کجایی.گشتم ولی نبودی از همسایت که پرسیدم کجایی گفت آخرین باری دیدتت چشمات مات و مبهوت بوده انگار ضربه مغزی شدی یا یه بلایی سرت اومده که مغزت پریده!ترسیدم فکر کردم جدی چیزیت شده با خودم گفتم امکان نداره خودمو ببخشم تا اینکه فهمیدم دل زدی به دریا و رفتی پی آرزوت دور دنیا رو بگردی! اوایل خیلی عصبانی بودم. هی از خودم میپرسیدم نگار که مظهر صداقت بود چرا چیزی نگفت؟ بعد جواب خودمو می دادم که این حقمه. این حس گناه حقمه.بعد از اون شب ارغوان برای همیشه رفت.نمیدونم چرا.تو هم رفتی.من مث یه گربه که معتاده به نوازش،معتاد بودم به دیوونگیای تو ولی دیر فهمیدم.»
شیشه آب را دستش دادم و بلند شدم.موهایم را که حالا نه فر بود و نه مثل قبل قهوه ای زیر شالم مرتب کردم و چمدانم را برداشتم.دستم را روی شانه اش گذاشتم.
»ساعت 8 برمیگردم فرانسه.بعدش هم میرم یه جای دیگه بعدش هم یه جای دیگه،مث همیشه.نمیدونم بازی زندگی چرا من و تو رو اینجا توی فرودگاه باهم روبه رو کرد.ولی این طور که میبینم هنوزم لاین حرکت من و تو جداست.»
بلیطش را نگاه کردم.
»فرانسه و استرالیا خیلی از هم دورن مث من و تو. ببین من مراقب احساساتم نبودم ولی تو باش!»
زمین را نگاه می کند. چیزی نمی گوید. این بار این منم که می روم دل به آسمانی میبندم که رنگ اینجا نیست.



نون.میم. دوستِ جانیِ من که همیشه حالم را می‌فهمد.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۴


 مائیم و یه سری رفیقِ عالی که حتی اون دوردورشون٬ با وجود گرفتاری‌های زاده‌ی تأهّل٬ سراغمونُ می‌گیره و می‌گه «مثل همیشه؛ فعلاً که خوش می‌گذره.» با اون قهقه‌هاش که بهش حسودی‌م می‌شه٬ همیشه بهم یادآوری می‌کنه وقت‌مون کمتر از اونی‌ه که غصه‌ی چیزی رو بخوریم.


 خوشحالم. از داشتن بهترین دوستای دنیا خوشحالم و این ترس منُ از تکرار مصیبت بیشتر می‌کنه. حالم خیلی خوبه ولی می‌ترسم.


 


  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۶


 یه بلا به جونمون بنداز 
 آخر هفته ای نیازش داریم...
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۲

 نیست؛ اون لبخند٬ اون صدای زیر٬ اون آرامش‌ش٬ خب غصه‌م می‌گیره. دلمون تنگه. کجایی رفیق؟

 گفت ۱۳ نحس‌ه یاد تو افتادم؛ روز اهدا ۱۳م بود. ولی تو قشنگی. تاریخ اهداتم قشنگه. 


 #اینگونه‌بی‌تو؛ببین...



  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷

- تابلوی فروشی نداریم؛ مشتری مزاحمم نمی‌خوایم. پولشُ بده بره.

+چیکار کردی؟ می‌خوای بزنی؟ می‌خوای پاره کنی؟ بیا این سینه‌ی من؛ بزن. بزن.

‌+این خیلی برام ارزش داشت.
ّّ[این که مسئله ای نیست. می‌تونم تعمیرش کنم؛ مثه اول برات درِش بیارم.]

+دست بِش نزن. دست بِش نزن. جرواجرشُ بیشتر دوست دارم. یادم می‌ندازه بام چیکار کردی. 

+تو خیال می‌کنی کی هستی؟ کجا وایستادی؟ من فک کردم تو از جنس خودمی؛ حسّی و قلب؛ تو نقش می‌زنی٬ من عکس می‌گیرم. فک کردم عین همیم؛ می‌تونم دوسِت داشته باشم.


  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۴

 تکرار تجربه‌ای که آخرین بار خیلی سخت گذشت. حالا سهل نیست٬ ولی می‌گذره. راحت‌تر از قبل. امروز دودل شدم که به سین بگم عکساش محشره یا نه. نگفتم. یه روز می‌گم. یه روز از من و سین و اصفهان خاطرات محشری ثبت می‌شه؛ قول می‌دم فقط یه روز باشه٬ بیشتر از اون دیگه خاطره خاطره نیست٬ حتی اگه خوب و سبز و دلنشین باشه. [فقط از این می‌ترسم که تا اون روز سین هنوز دلش از من گرفته باشه و دوست نداشته باشه که ازم عکس بگیره.]

 تا یادم نرفته است بنویسم٬ ساز! نمیدونم کی و کجا. شاید روزی٬ به آن جمع شیرین دعوت شوم و باید که فرهاد باشم. باید.

 

    

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۸
از ناخودآگاه‌ترین نقاط ذهنم٬ دوستت دارم. آن‌گاه که با هر ویبره‌ی گوشی چشمانم برق می‌زند و تو را می‌جویم٬ به من ثابت شد که هیچ‌کس را شبیه تو دوست ندارم. برای من٬ در تو٬ هویتی نهفته است. هویتی که چه باشی و چه نباشی٬ چه تکست بدهی و چه تکست ندهی٬ پاک و پایدار به حیات انسانی‌اش ادامه می‌دهد.
 صمیمیانه‌ترین حرف‌ها٬ صمیمیانه‌ترین نگاه‌ها٬ و صمیمانه‌ترین بوسه‌ها را نگه داشته‌ام در گنجه‌ای که کلیدش سال‌هاست گم شده‌است. شاید روزی٬ جایی٬ کسی پیدا شود و انسانیت را رعایت کند. شاید کلید گنجه‌ام در دستان‌ش باشد؛ شاید روزی گنجه‌ی دل‌م را به روی کسی بگشایم.


  • ۱ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۶


 با این همه از یاد مبر؛
 که ما

  -من و تو-

 انسان را رعایت کرده‌ایم.
 (خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود)٬
 و عشق را

 رعایت کرده‌ایم.



× افسانه‌های سرگردانی‌ات به پایان خویش نزدیک می‌شود. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۳
So live. Live long. See her face in everyone.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۳

-

 ۱۰ خرداد بود؛ همین آرزوها بود٬ یگانگی دعاهای مؤمن و کافر بود. بُهت بود٬ خواب زیاد. هوا گرم بود٬ ولی نه به گرمی الآن. صورتی بیمارستانی. مرور خاطرات توی سه روزی که امید بازگشت وجود داشت. بعدش٬ فقط سکوت بود. تا همین امروز٬ فقط سکوت.

 ولی امیدواریم دوست دیگه‌مون بمونه.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵

 از وقتی شدیم اینی که الآن هستیم٬ یادمون رفته دیگه اون های و هوی و نعره‌ی مستانه رو.

 داستان از صبح شروع می‌شه که بی‌صدا٬ یهویی٬ از خواب پا میشیم و حتی از اون ده دقه استندبای توی تخت هم صرف نظر می‌کنیم که مبادا ساعت مطالعمون پایین بیاد. اعمال صبحگاهی رو به جا میاریم٬ کتاب‌ها رو تک‌تک طبق برنامه‌ی چسبیده شده روی کمد از بین بقیه‌ بیرون می‌کشیم -و بهمن کتب کنکوری روان می‌شود- و می‌چپونیم توی کیف. بعد که می‌بینیم زیپ کیف بسته نمی‌شه٬ با کلی دودلی و تخمین تجربی بلاخره راضی می‌شیم دوتا کتاب کمتر به دوش بکشیم. دو دقه‌ای همون لباس دیروز رو می‌پوشیم و می‌زنیم از خونه بیرون. میریم کتابخونه کارت می‌زنیم و تا خود عصر نمیایم بیرون.

 هرروز همینه کارمون. هرموقع می‌خوایم با خودمون خلوت کنیم٬ کمی به دیروز و فردا فکر کنیم٬ بانگی از درون برمی‌خیزه که بذار واسه شب-

 شب خسته و راضی٬ شام رو با احتیاط و قناعت می‌خوریم که مبادا تو این ایّام کم‌تحرکی از ریخت و قیافه‌ی نداشتمون بیفتیم. بعدش می‌ریم سراغ نت که تعلّقات‌ش بیشتر از دنیای واقعی‌ه واسمه‌ی ما. مثل دیروز٬ اتفاق خاصی جز جنگ و خون‌ریزی که هیچ‌وقت عادی نمی‌شه٬ نیفتاده. چند خط توی بلاگمون می‌نویسیم و یکم که سبُک شدیم٬ اتاق رو تاریک می‌کنیم به قصد تعمّقات و تفکرات آخر شب و در نهایت خواب. اما بی‌اراده خوابمون می‌بره و مثل شب‌های پیش٬ فرآیند مذکور در همون ابتدای امر متوقف می‌شه. شین اگه بود می‌گفت رها کن این حرفای زرد رو. ولی نیست. می‌شه هنوز ریز ریزکی حرف زد و غر زد و ناله کرد به هر قصد و غرضی. قول من به کنار٬ اون مال روزه. شب که می‌شه به رفتن فکر نکرد و زیر همین آسمون اصفهان از آرامش مُرد. نمی‌شه؟ شب‌های تابستون کمه٬ کوچیکه٬ یجوری گرمه که دل آدم نمی‌گیره.

 یادته گفتم ای‌کاش تابستون برسه مردم از این بدخلقی فارغ شن؟ شدن. همه خوشگل٬ خندان٬ باحوصله٬ اصن آدم حظ می‌کنه. باری٬ دل در این برهوت٬ دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد. شب‌های بلند٬ ترس از داد و فغان باد توی گوش پنجره‌٬ جا دادن به عروسک خرس دوران بچگی زیر پتو؛ انگار بخشی از وجود من برای همیشه توی زمستون جا مونده. زمستون تیره‌تره. تیره چشم رو اغوا نمی‌کنه. صادقه؛ همونه که هست. 

  پی‌نوشت بیست و چهار مرداد؛ ساعت ۹.۵ شب٬ آسمون غرشی کرد و بارون گرفت. اول باورم نمی‌شد٬ بوی خاک نمناک و نسیم خنک رو حس کردم و مطمئن شدم که هنوز هم یادش هست. خیلی مصر و کم سر و صدا می‌باره. انگار می‌خواد نظر منو نسبت به تابستون عوض کنه. انگار حرف‌هام رو شنیده و قصد داره دل‌تنگی‌م رو رفع کنه. چه‌بسا موفق هم شد!

 یادته گفتم ای کاش گیاه لیمو می‌شدم لب پنجره‌ی اتاقش؟ دنبال یه گیاه لیمو توی گلدون فیروزه‌ای رنگ بودم٬ می‌خواستم یه نقطه‌ از اتاقم رو نشون کنم٬ کتاب‌ها رو کنار بزنم٬ بذارمش روی زمین٬ روزی نیم ساعت نگاش کنم٬ باهاش حرف بزنم٬ برگ‌هاشو بو کنم٬ نازش کنم٬ شایدم به بهونه‌ی وجودش پرده‌ رو از پنجره‌ی اتاقم کنار بزنم. هفته‌ها این در و اون در زدم واسه پیدا کردنش؛ اما انگار لیمو دلش می‌گیره تو این شهر٬ پیداش نکردم. فقط شیراز و مازندران.




 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲