دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
دلم گرفته ای دوست. در قطعه ی سیزده، زیر خاک سرد، بیتاب نمیشوی؟ غصه ات نمیگیرد؟
از اشکم نپرس رفیق مهربان. محزونم.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۵
چو دوست دست دهد، هرچه هست هیچ انگار.
  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۶
بس بگفتم کو وصال و کو نجات، برد این کو کو مرا در کوی تو...
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۰
من یکی از کامپیوترهای مشهور رو طراحی میکردم، و دوباره طراحی میکردم، و دوباره طراحی میکردم.
درواقع من با خودم رقابت میکردم.

#inspiration
  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۶

 اساساً فکر نمی‌کردم روزی واسه چیزی «وقت» بذارم و نشه. ولی٬ به قول یه عزیز٬ آدم کش میاد تا چی؟ می‌تونه.

 ما انگیزه‌ی کافی نداریم. ینی از اولش‌م نداشتیم. گفتیم بابا٬ یه عشق بیشتر نداریم که اونم :) طهران رفتن نمی‌طلبه. حالا ما موندیم و یه‌سری خاطره‌ی نداشته و التزام هجرت به طهرانِ خراب‌شده.

 همین چند روز پیشا بود که مطمئن شدیم دلبر دیگه برنمی‌گرده. لاجرم دلمون هوایی شد٬ پر کشید٬ رفت واسه شریف. دوست داریم برسیم به آمال‌مون٬ ولی دست و دلمون سمتش نمی‌ره. ینی هنوز فک می‌کنیم امیدی به دلبر هست؛ ولی نیست. ما خریم٬ نمی‌فهمیم٬ فک می‌کنیم هست.

 امروز سجول‌جان رو دیدم که چقدر جدی بود٬ مثل همیشه. ولی انگار رفیق‌تر از همیشه هم بود. دل‌م رو کرد به خودم گفت بچه٬ دلت می‌یاد ازین رفقای نایاب دور بیفتی؟ خودم سرشُ گرفت پایین٬ احساسِ شرم کرد.

 دیشب ب. جان واسطه‌ای شد که جنابِ سعدی نجات‌مون بده. خلاصه‌ی فرمایشاتِ حضرت به قرار زیر است؛

 به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار٬ که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیـار.

 گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید٬ ببین و بگذر و خاطر به هیچ‌کس مسپار.

 مخالط همه‌کس باش تا بخندی خوش.

 کسی کند تنِ آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دلِ آسوده را به فکر فگار؟

 به اعتمادِ وفا٬ نقد عمر صرف مکن.

 به راحت نفسی رنجِ پایدار مجوی٬ شب شراب نیرزد به بامدادِ خمار.

 دگر نگوی که من ترکِ عشق خواهم گفت٬ که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.


 موقّت: قول می‌دم این بار تلاشم رو بکنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۲

 باورم نمی‌شود که دست خودش باشد. یعنی این فرض با شناخت چهارساله‌ی من از او در تناقض کامل است. یا آنقدر عوض شده است که شناخت چهارساله‌ی من برود بمیرد.
 بی‌صبرانه منتظرم که یک «نه» به من تحویل بدهد و خیالم از همه‌چیز راحت شود. 
 بیا او را صدا بزن.


 
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۹

 چی شده؟ بی‌اندازه مبهم و عجیب و آزاردهنده. چـی شده؟

 خب مشکلی داری بهم بگو٬ اگه نمیخوای دیگه باشم٬ بگو. نکنه بیماری‌ش چیز شده می‌خواد ما نباشیم که ببینیم و فلان؟

 ری‌جکت نمی‌کنه ها٬ فقط از بیخ تماس‌ها رو دایورت می‌کنه. یا اصلا جواب نمی‌ده. چی شدی تو؟



  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۲
دیگه بوسیدیم گذاشتیم کنار. کنار که نه، رو تاقچه.
آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن.
اما ندیدن بهتره از نبودنش...
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۱

 می‌خواهم اسمم را بشنوند.

 می‌خواهم شناخته شوم.

 می‌خواهم پدر و مادرم را مطمئن کنم.

 می‌خواهم به همان چشم‌دردماغانِ خوار و زبون توانایی‌ام را نشان بدهم.

 می‌خواهم شغلی کم دردسر برای دوران دانشجویی داشته باشم.

 مقصد طهران است٬ و رفیق معتمد هم نون‌میم.

 شهر محبوب را برای سفرهای گاه به گاه٬ خاص و خالص نگه می‌دارم.

 می‌خواهم ع. را بغل کنم٬ هم‌صحبت س. شوم٬ شاید روزی پ. را ببینم و بخاطر محشرِ کبری تحسین‌ش کنم.

 می‌خواهم همه‌ی وسط هفته‌ها به تئاترشهر برویم.

 می‌خواهم اخر هفته‌ها سر به کوه و رودخانه٬ سر به درک بگذارم.

 می‌خواهم زیر انبوه دست‌وپای دونده و خزنده‌ی پایتخت له شوم و از درد گریه کنم.

 می‌خواهم سختی بکشم و بزرگ شوم.

 راه‌ش را می‌دانم؛ انگیزه‌ای ای‌کاش.

 می‌خواهم زیر پایم را خالی کنم٬ می‌خواهم از هیچ شروع کنم.



  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۵


 یادم باشه٬ مردم منتظر ننشستن تا من بهشون بگم بکنید یا نکنید. [می‌تونه اشاره به شخص خاصی داشته باشه٬ البته در این صورت خودِ این حرف نقض می‌شه -قسمت نکنید-.]

 دیگه شنیده نمی‌شم. خیلی‌وقته. تابستون کِش میاد تـاااا می‌تونه. 

 غمِ ما هم که قراره هی تازه شه. یه بچه دبیرستانی‌ِ دیگه. یه مامان‌بابای بی‌بچه‌ی دیگه٬ یه سری دوستِ بی‌دوست شده‌ی دیگه. باید بی‌تفاوت باشیم؟ کار دیگه‌ای می‌شه کرد؟ نمی‌دونم.

 فکر می‌کنم درحالِ پوست‌اندازی‌ه. ولی من ناراحت شدم و الآن مثلاً دارم فراموش می‌کنم و اعصابم ریده و سرِ همه عر می‌زنم. ننگ بهم.

 ربّ گوجه فرنگی بخوره تو اون سرم. شما یه صبحانه‌ی ساعت یازده نمی‌دی ما بریزیم تو این شیکمِ صاب‌مُرده.
 پدر همیشه مُنجی‌ من است. پدر الآن سرِ کار است و مادر قاتل من است. مادر مرا می‌کشد. کُش آقا کُش. می‌کُشد. 



" در شمال زنی هست؛

 او را می‌بینی و پادشاهیت را از دست می‌دهی٬

 باز او را می‌بینی و جهان نابود می‌شود. "





  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۲
بهت قول داده بودم، درست. اما نمیتونم ازش جدا شم. یا هی از دور نگاه کنم که می با دیگران خوردست و با ما سر گران دارد...
  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۵

 حزن تنهایی

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۵

 امروزُ ملاحظه فرمودی؟ کیف‌ت کوک شد ما رو درگیر خودت کردی دو روزه؟

 می‌بینی دل تو دل‌مون نیست واسه پریدن اسم‌ت رو صفحه‌ی خط‌خطیِ گوشی‌مون؟

 همه‌جورشُ دیدیم٬ سر همین‌ه که شرطی شدیم. وقتی چند روز خوبه شک نداریم که قراره یکی ازون بداش سرمون بیاد. نمی‌دونم. تو که مال ما نیستی٬ هیچ‌وقت هم نبودی. ولی دلمون می‌خواست فقط واسه ما باشی. دلمون می‌خواست زنگ بزنیم بهت بگیم یک ساعت دیگه فرودگاهیم؛ ما بیایم شهرت٬ تو بیای دنبالمون٬ سلام روبوسی کنیم٬ چمدونُ بگیری از دستمون٬ سوار ماشینت کنی ما رو٬ ببری دوووور تا دور شهرت بگردونی‌مون٬ ببریمون همون باغ قشنگه که هر وری‌ش یه رنگه٬ دزدکی یه گل صورتی کوچولو بچینی بذاری روی زلفمون-زلفای فرفری‌مون. ببری بنشونیمون یه‌جا٬ هی حرف بزنی و شوخی کنی٬ ما هم بشیم مات چشمای خمارت و اون لبای قشنگت. هی حرف بزنی و هی لباتُ نگاه کنیم که باز و بسته می‌شه...

 باقیش واسه بعد. امشب تو فکری٬ فکر اون یا هرچی٬ به ما چه که به چی فکر می‌کنی؟ ما شمارتُ داریم و خوش‌بختی‌م. ازین خیالات صورتی واسه خودمون می‌بافیم و خوش‌بختیم. به ما چه که به اون فکر می‌کنی یا چی...


 

[بد-ش.]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۲