این داغ بینکه بر دل خونین نهادهایم
می ترسیدم از وهم بودنت. این سایه ها و صداها خاطراتی شدن که حس ناامنی می دن بهم. نبودنته که منو بی حوصله کرده اگه نه این غریبه ها و نگاه ها و غم توشون گناهی ندارن. لااقل سکوت نبودنت رو می شکنن. نشکنن هم به محض اینکه گرسنه ام میشه -یا حداقل تظاهر می کنم که شده- مجبور میشم این موهای بلندی که به خاطر تو صبوریشو کردم، ببندم و تو آشپزخونه ی تاریک این خونه که هزار بار گفتم چراغشو عوض کن، من قدم نمی رسه و نکردی وایستم نیمرو درست کنم و غم این که دو ماه دیگه هوا گرم تر از این میشه و زمان از حرکت می ایسته دیوانم کنه و من همچنان فکر کنم روزام بی اهمیت تر از اونیه که ناچار شم کرختی سر شبشو با دویدنای زورکی فراموش کنم. نبودن تو این وسط حس یه جنگل بی سر و ته رو داره... جنگل نمناک سرد بی سر و تهی که هر گل و درختی رو توش می بینی شبیه یه پیکره ی کج و معوج دل از دست داده به نظر میاد. نبودنت این نیمرو رو می سوزونه. تابستون تو راهه درست... سر پاییز چی...؟ بر می گردی؟
نوشین م.
- ۹۶/۰۱/۲۱