سکوتِ بدصدا
طی دو هفتهی اخیر٬ صبح امروز با سومین پیشنهاد کاری برخورد کردم. تصمیم گرفتم این یکی رو پیگیری کنم؛ ریپلای کردم که انتظارشون از من چیه.
درست در شرایطی که برای درست و حسابی به انجام رسوندن درسهای خودم پدرم در میاد و اکثر اوقات حالم اونقدر گرفتهست که مسیر یک ربعه رو نیم ساعت قدم میزنم و کار یک ربعه رو دو ساعت کش میدم.
سیبزمینی سرخشده خوردن با س.ر و گرام و ش. زیر آفتاب بعدازظهر پاییزی از دغدغهها دورترم کرد. سیبزمینی دادن به اون گربهی لوس وقتی روی دو پا میایستاد و سعی میکرد دستم رو با پنجههاش بگیره حالم رو بهتر کرد. بلافاصله رفتم دستام رو بشورم؛ پرسیدم این همه تمایل به داشتن حیوون خونگی از کجا میاد؟ در حالی که به برخورد پنجهی گربه با دستم اینقدر حساسم. ش. گفت همونطور که منم حیوون خونگی میخوام و میترسم نتونم نگهداریش کنم. محکمترین دلیل من هم واسه نگرفتن حیوونخونگی همین بود٬ اما نگفتم.
مثل خیلی از حرفهای دیگه که هیچوقت نگفتم.
کد ضرب چندجملهایها با لینکلیست رو نه تنها ننوشتم٬ بلکه ددلاینش همین امروزه.
ای کاش میشد برم وسط یک جنگلِ گرم از تابش نصفه و نیمهی آفتاب٬ دراز بکشم روی خاک مرطوب و تا روزها خیره بشم به آسمونِ آبی٬ خاکستری٬ سیاه٬ نارنجی٬ آبی٬ خاکستری...
- ۹۵/۰۷/۲۵