که آنجا، تو را، کسی به انتظار نیست.
یه موقعی بود که یکنفر از همه زیر و بم زندگی یکنواختم باخبر بود؛ وقتی گرفتار میشدم، وقتی نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم، وقتی انقدر فکرم مشغول بود که دیگه ناکارآمد میشدم، میرفتم پیشش و دونهدونه دغدغههام رو واسهش میگفتم. راهحل حلشدنیها رو بهم نشون میداد، باهام شوخی میکرد و به حلنشدنیها لعنت میفرستادیم مینداختیم دور. فکرم سبک میشد، دوباره جون میگرفتم میدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.
حالا چی؟ همهچیز جمع شده توی فکرم و اونقدر خستهم که حتی نمیدونم از کجای ذهنم دارم آورفلو میشم. نمیتونم تصمیم درستی بگیرم. هیچکس نیست که از همهچیز خبر داشته باشه و حتی هیچکس نیست که بخوام درباره دغدغههام باهاش حرف بزنم و راهنمایی بخوام.
یادم میمونه. باید اِستاد و فرود آمد بر آستانِ دری که کوبه ندارد. چرا که گر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست. و اگر بیگاه، به در کوفتنت پاسخی نمیآید.
- ۹۵/۰۲/۱۵