دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

نه هرکه آینه سازد سکندری داند.

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ق.ظ

 صبح از خواب بیدار شدم و گفتم شاید امروز، قراره روز خوبی باشه واسم. توی آینه خودمو دیدم؛ هممم، معمولی‌ه.


 سرظهر به محض تموم شدن کلاس احتمال، از آقایعقوب یک الویه‌ی ۲۸۰۰ تومنی رو به قیمت سه‌تومن خریدم و رفتم سمت مسیری که از دیروز توی ذهنم مرور می‌کردم؛ باید تا ساعت یک می‌رسیدم بهشتی. متروی ارم سبز، BRT افشار و ایستگاه گیشا، برای دومین یا شاید هم دوازدهمین‌بار طی هفته‌ی اخیر یا شاید هم یک ماه اخیر، خاطره‌ی اولین‌باری که دیدم‌ش، جون گرفت. چنگ زد به دلم، یه آخ کوچیک، یه نفس عمیق، ایستگاه بعدی، بعدی، بعدی...


 سه‌ماه از آخرین‌باری که ولنجک رفته‌بودم می‌گذشت؛ یادم نبود شیب‌ش چقدر تنده، توی ساق پام درد خوبی رو حس می‌کردم؛ آشنا بود. رفتم بهشتی، نشستم جلوی دانشکده ریاضی و همون‌طور که بدون هیچ‌ فکری انتظار اومدن دوستم رو می‌کشیدم، صحبت‌های سه‌تا دختر که نزدیک‌م نشسته‌‌بودن به گوشم خورد. داشتن اونی رو که وسط نشسته بود قانع می‌کردن که هرموقع پسره هست، دودقه خانواده‌ رو بلاک کنه و عکس بدون روسری بذاره توی تلگرام تا پسره متوجه‌بشه دنیا دست کیه. 


 کنجکاو شدم بدونم دختره این حربه رو به‌کار می‌گیره آخر یا نه‌. دوستم اومد؛ سلام احوال‌پرسی کردیم، بهش گفتم منو ببر پیش س. کلی پله رفتیم بالا ولی همه‌ش یه طبقه بود. ازون یه‌طبقه‌هایی که سقف‌شون خیلی بالاست! رسیدیم به انجمن‌علمی‌شون و س. که از لای در نیمه‌باز منو دید داد زد بَه! قند تو دلم آب شد وقتی قیافه‌ی خنگولشو بعد سه‌مّاه دیدم. نشسته‌بود سر درس و مشق‌ش. گفتم پاشوبریم. با خنده و عاجزانه گفت که بعد از قرن‌ها می‌خواسته درس بخونه. گفتم حالا میشه قرن‌ها به‌علاوه دو ساعت. پاشو ببینم.


رفتیم نمایشگاه‌. ولنجک عین شمال بود از سبزی، و هوای ابری که حالمو خوب‌تر هم می‌کرد. دنبال سالن۷ بودیم و پیداش نمی‌کردیم. رسیدیم به یه آقایی، س. گفت آقا سالن۷ کجاست؟ اصن شما بگو این ربات که می‌گن کجاست؟!


 میخندیدیم و سعی می‌کردیم فاصله‌‌ی آبرومندانه‌مون رو باهاش حفظ کنیم. یادم اومد که چقدر دلم واسه خنگولک‌بازیاش تنگ شده بود. بعضی وقتا می‌گم کاش زودتر شناخته بودم‌ش. ولی مطمئن نیستم، مگه الان که می‌شناسم‌ش چقدر بهش سر می‌زنم یا سراغ‌شو می‌گیرم؟ هِچ.


 رفتیم پیش دوستای قدیمی. چرا وقتی جلوی دوستای جدید به یه دوست قدیمی می‌رسی و اون با گفتن جمله‌ی «یادته فلان؟» سعی می‌کنه قدمت‌ش رو به رخ جدیدی‌ها بکشه؟ شاید از قصد نبوده و جداً یاد توسرهم‌دیگه‌زدن‌هامون افتاده با دیدن من -بعد از سه‌سال.


 نشسته بودیم. من الویه می‌خوردم ج. ساکت بود و س. غرق شده بود توی خودش. اون یکی س. رفته بود که زود برگرده. از س. که نشسته‌بود روی صندلی روبه‌روم پرسیدم چدِس؟ یه لحظه از منجلاب افکارش اومد بیرون. گفت با خودم درگیرم. گفتم یه‌بخشی‌ش مربوط به امتحان آنالیز پنجشنبه‌ته؟ گفت اون هیچی‌ش نیست. های‌بای عزیزم رو درآوردم گرفتم سمت‌ش. گفتم بخور، شکلات داره، خوش‌حال‌ت می‌کنه. همه‌رو میل فرمود و دوتای آخرشو داد به ج. پا شدیم رفتیم بیرون. باید میرفتیم پایین و س. باید می‌رفت دانشگاه. پرسیدم خوش‌حالی؟ گفت نه اصلا. گفتم اون همه ها‌ی‌بای خوردی لعنتی! خندید. خوش‌حال نبود. اما می‌تونست بشه. ما نتونستیم سرِ حال‌ش بیاریم‌.


س. جان، شخصیت شما یک‌چیزی‌ست که بقیه شبیه‌ش نیستند. یعنی شما یک‌جوری با ذوق کودکانه از عظمت تسلا۳ و اسپیس‌ایکس و آینده صحبت می‌کنید که دلم می‌خواهد یک عالمه LEGO بردارم بیاورم در آن دالان دنج طبقه‌ی منفی‌دو دانشکده‌تان و بنشینیم باهم چیزهای خیالی سرهم کنیم و بخندیم و احترام بگذاریم، به بی‌معنی‌ترین فکرهای ذهن‌های گندیده‌ی سردمان.


 ع. و سایرین، ممنونم که بعدازظهر تا ۹شب امروزم را به ابتذال کشیدید. تحمل‌تان برایم دردناک بود، از لبخندهای زورکی‌ام فهمیده‌اید لابد. سیگار کشیدن‌های بی‌امانتان بعد از یک‌ساعت فوت کردن دود قلیان‌هایتان در صورت‌ این حقیر، مایه‌ی انزجارم شد. و هنگام نشستن دورهمی در palace، تنها سرگرمی‌ام زل زدن به چشم‌های یکی از دو پسر خوش‌تیپ به ظاهر فکوری بود که آن طرف حوض نشسته بودند و خیره نگاه می‌کردند به ستونی که به آن تکیه نداده بودم‌. شاید هم به خیابان شاید هم به درختان، به هرچیز خیره نگاه می‌کردند جز چشم‌های من که می‌سوخت. و هنوز می‌سوزد. و هنوز چشمانم گر گرفته است و دلم گریه می‌طلبد. 


 چه بی‌پروا دلم برایش می‌رود. از وقتی سوار مترو ارم‌سبز شدم تا این لحظه، با همه‌ی شلوغی و دودها و عکس‌های یادگاری دلم فقط یک چیز می‌خواهد. صورت ماه‌ش که بنشیند جلوی‌م، به فاصله‌ی یک متر، پیپ بکشد و موقع بیرون فرستادن دود از دهانش، سرش را کمی کج کند و در عین‌حال، چشمانش بچرخد سمت من. مرموز نگاهم کند و لبخند ریزی بر گوشه‌ی لبانش باشد. و من لبخند بزنم به همه‌ی آرزویم که روی چهارپایه، مقابلم نشسته و با طمأنینه پیپ می‌کشد. امروز، او را بیشتر از هرچیز دیگر کم داشتم. 


  • ۹۵/۰۱/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی