دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

چشم‌های خیس رفیقم.

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۰۱ ب.ظ
گویند دلِ شوریده بِه شود و بِه شد؛ لیک٬ پاها پریشان شد و اعصاب‌ها لِه شد.
 گنگ شده‌ام. نه می‌خواهم باشد و نه می‌خواهم بروم. مثلا تظاهر می‌کنم که می‌توانم٬ شاید هم بتوانم٬ اما اگر بتوانم کیفیتی در خاطرم زنده نخواهد ماند که با خطورش سرمست شوم و جان دوباره بگیرم؛ می‌شوم همان زاهد وامانده که بودم.
 با همین حال و روز٬ اگر دیدی پاره‌ی جانت٬ رفیقت٬ چشمانش خیس است٬ از جا می‌پری٬ کتاب‌های کنکوری و بسته‌ی شکلات تلخ را در کوله‌ات می‌چپانی٬ دستش را می‌گیری و از سکوت اجباری رهایش می‌کنی. به خیابان رسیده‌ایم و بهتر است که از بی‌ربط‌ترین موضوع به آن حال و هوا سخنرانی جدی ارائه بدهم و حتی به این فکر نکنم که در همان حال که به چشم‌هایم نگاه می‌کند٬ درونش چه داد و فغانی به پاست.
 شهرکتاب را زیر پایش پهن می‌کنم و از کتاب‌ها - واقعی‌ترین تجربیات زندگی‌ام تا آن لحظه- برایش حرف می‌زنم. او هم درباره‌ی کتاب‌های خانه‌نشینش شروع به صحبت می‌کند٬ به نظر می‌رسد چرندیاتم را می‌شنیده است. نیم‌طبقه‌ی رنگارنگ را نشانش می‌دهم. انگار که کودکی در اتاقک پر از توپ‌های رنگی رها شده باشد٬ کیف‌هایمان را زمین می گذاریم و به دنبال جمله‌ای خاص در میان پیکسل‌های میم‌تیم می‌گردیم. «درد آدم‌ها را تغییر می‌دهد.» این را به سمت من می‌گیرد و می گوید: ببین٬ قشنگ حال و روز ما رو می‌گه‌ها. لبخند می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم. نباید مرا ناراحت ببیند. آمده است که آن غم سنگین برای چند لحظه از یادش برود. خودم را به آلبوم‌های موسیقی می‌رسانم و برای یک انتخاب رندوم از او کمک می‌طلبم. می‌آید و روی یکی دست می‌گذارد؛ حافظ! تعجب می‌کنم٬ روی جلدش را می‌خوانم و می‌فهمم که خواننده‌ی مصری‌ست. «عربی؟ عمراً.» نیم چرخی می‌زنیم و خود را در برابر قفسه ای پر از صداهای خوب می‌یابیم. صد حیف که ماهانه‌ی من کفاف خریدن جزوه و هافنبرگ را هم به زور می‌دهد.
 از نیم طبقه‌ی دوست داشتنی بیرون می‌آییم و یک بسته آبرنگ چشمم را می‌گیرد. مثل مادرها غُر می‌زند که آدم حسابی! آبرنگ چه دردی از تو دوا می‌کند؟ و در آخر به یک بسته پاستیل ده‌تایی بیک راضی می‌شوم. 
حالش بهتر شده و من این را حس می‌کنم. قدم‌زنان اجناس پشت ویترین‌های پارک را سبک سنگین می‌کنیم؛ هیچکدام به کار ما دو نفر نمی‌آید؛ جز یکی دوتا٬ که نه حوصله‌ی پرو کردنش را داریم و نه پول خریدنش را...
 تا سر کوچه همراهی‌ام می‌کند و بعد از یک خداحافظی٬ به سمت هامون حرکت می‌کنم. وقتش رسیده حال خودم را جویا شوم و این فقط از عهده‌ی هامون برمی‌آید؛ از خاک. حقیقتی که به آن باز خواهم گشت٬ روزی٬ جایی.  
 



  • ۹۳/۰۵/۰۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی