مدد از خاطر رندان طلب ای دل٬ ور نه...
با خودش فکر میکند؛ پای یک چیزی میلنگد قطعاً. همهچیز -بجز درس- بیشتر از حد انتظارش خوب پیش میرود. نشانههایی هست که چشمش را گرفته؛ مگر میشود مدام لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند...
اینجا همهی جاهای دنجش کنار اتوبان است. همهی جنگلهای مینیاتوری خنک با پرتوهای فیلتر شدهی خورشید از بین برگهای درخت٬ همهی خوشحالیها افتاده است کنار اتوبان و از سر جایش تکان نمیخورد.
اما با این همه جذابیت٬ بارها و بارها یاد ایام میکند و زل میزند به میلههای فلزی تخت بالای سرش. با خودش کلنجار میرود که چه کند بعد از این همه سال که دیگر از یادش رفته حال خوب و خندهی مستانه را. زل بزند و لبخند بزند؟ باز هم زل بزند و لبخند بزند؟ آنقدر زل بزند و لبخند بزند و زل بزند و از کردستان تا رشت پا بکوبد بر زمین و زل بزند در چشم این و آن٬ و جلوی ویولونیستی که کنار ولیعصر اتود میزند با طمأنینه راه برود تا به او بفهماند که چقدر احترام دارد. باز هم یاد ایام کند و دلش بگیرد که چقدر پیر شده است.
...کار صعب است؛ مبادا که خطایی بکنیم.
- ۹۴/۰۷/۲۱