آقا ما خسّهایم؛ شما که قدّت بلنده بگو٬ باهار از کدوم طرفه؟
به CS فکر میکنم و احساس گرسنگی کاذب بهم دست میده. شاید همون حسیه که بهش میگن «دلشوره» :-؟
جدی جدی زندگی و انتخابهاش شروع میشه. اما من بدون مامانبابا هیچی نیستم. نمیتونم جدا شم. میدونی؟ جون میدم اگه جدا شم ازشون... عین ماهی که از آب میفته بیرون٬ میپرم بالا پایین٬ اوّلاش نالان و خیزان٬ بعدترا ساکت و ایستا٬ خیلی بعدترا غمگین و افتان. میدونم که با سکون و آرامش نمیشه دنیا رو گرفت. بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش. من یک دیتاساینتیست میبینم که در بهترین حالت به کشورش خدمت میکنه٬ احترام ظاهری داره اما تحت نظره٬ کارهای به ظاهر بشردوستانه میکنه اما بعدها ممکنه داستان زندگیش به فاینمن شبیه باشه. میدونی چی میگم. میدونی.
میشه آوارهی مختصات جغرافیایی دیگهای شد. میشه خنثی باقی موند و دنیا رو از بیرون گود تماشا کرد.
زندگی خودِ شطرنجه٬ از دوازدهسالگی گفتم٬ هنوزم میگم. زندگی رو به هیچ چیز دیگهای تشبیه نکنید لطفاً٬ در غیر این صورت مسئولید.
از وقتی مطمئن شدم نمیتونم به میم برسم٬ ریشههام سوخت. جز یکی دوتا٬ که قدمتشون بیشتر از دورانِ میمه. حسّ آزادی نمیکنم. این حسّ گم شدنه. بله٬ نابود شدم ولی هنوز ساخته نشدم. از شما چه پنهون٬ اُمید داریم.
- ۹۴/۰۴/۲۲
اگه مثل تو خوب مینوشتم قطعن اینو یه روزی نوشته بودم :دی
جمع بندی افکار!