زِ همه خلق رمیدم٬ زِ همه بازرهیدم.
بهنظر شما آدمی حتماً باید دلسوخته شود و از زمین و زمان دل بکند تا اوضاعش کمی رو به سروسامان گراید؟ شاید.
یک.دلم میرود برای یک ضیافت شبانهی تاریک در جنگل. با چهارتا گوزن و شغال و آن حیوانی که توی کارتونها نشان میداد هروقت از کسی خوشش نمیآمد پشتش را میکرد به شخص و بوی بد از ماتحتش منتشر میشد-سمور بود؟- مثلاً. میخواهم بگویم طوری از همهچیز دل کندهام که دیگر خودم را نمیبینم. از همین جهت فکر میکنم حتی گوزن و شغال و سمور(هرچی) هم مرا نمیبینند و به سمتم حملهور نمیشوند. حتی اگر بر فرض محال دیدند و حملهور شدند٬ زبانبستهها هر زخمی به تنم بزنند دردم نمیگیرد. چرا؟ چون کرخت شدهام.
دو.از این مکتوبات ننهمنغریبمطور روشنفکرینما که بگذریم٬ اوضاعم نسبت به مدت اخیر بهتر شده است.یا حداقل من اینطور فکر میکنم و این خودش راضیکننده است. و از آنجایی شخصیتم به غایت عن است٬ تا نسبت به خودم احساس رضایت و شادابی کنم اتوماتیک تمامی عوامل پیشران را از دور خارج میکنم و مینشینم به تفاسیر فلسفی که آیا در جایگاه کاذبی قرار گرفتهام یا همان تئوری حباب و مکافات. انگار اگر سختمان نباشد با خودمون حال نمیکنیم و شلم شوربای زندگیمان یک ادویهی اساسی کم دارد.
سه.همین دیشب که چه عرض کنم٬ سحرگاه امروز بود که در دفتر همچنانناآشنا از امراض روانیام نوشتم٬ آنجا چون کسی نمیخواند معمولاً سوزناکتر مینویسم تا بعداً که خواندم باورم بشود که اوضاع بهتر شده و حال خوبی دارم و همهچی آرام است و فلان. دقیقاً در یکی از بندهای آن شکواییه به حلقهی یاران اشاره کرده بودم و حتی موقع نوشتن یک آه مجازاً سوزناک هم کشیدم و زدم تنگش که دیگر خیلی بسوزاند. فکر کنم در همان یکی دو ساعتی که خوابیدم٬ سانتا آمده و دفترم را با همان خطّ زشت خوانده و احتمالاً آهی کشیده و رفتهاست. چون صبح حتی یک نفر از دوستان هم سلامم را بیجواب نگذاشت. حتی بگوبخند هم کردیم و چندی از خاطرات ایّام الواتیمان در مدینهیفاضله زنده شد. اصلاً همین دیشب بود-سحر نبود- که به آن پسرک اجنبی عید کافریشان را تبریک گفتم و بیپدر (پدرش البته دایی من است ظاهراً٬ یعنی مادرم اینطور میگوید.) جواب داد «مِریکریسمس». دیگر کرختی اجازه نداد شیرفهمش کنم که عید شما لزوماً برای ما مبارک نیست و اتفاقاً همیشه عیدتان با امتحانات ما مصادف است و درهمان حال که شما مشروبات کافریتان را تاقوتوق بهم میزنید ما مثل سگ جان میکنیم و درس میخوانیم تا فردایش آن زنیکهی از-رو-نرو با آن امتحان کذایی اعصابمان را هم سگ بزند و فلان. بهرحال٬ حالا که فکرش را میکنم اگر کار٬ کارِ سانتای همین کفّار باشد٬ احتمالاً امامزادهی شافی خودم را پیدا کردهام. باید دو سه بار امتحانش کنم ببینم اینکارش در راستای تبلیغ دین کفری خودشان بوده یا واقعاً دستی در قضا دارد.
- ۹۳/۱۰/۱۱