و شیب فاضلابهای هستی انگار اینجا پایان گرفته است.
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ
«پدر» زنگ میزند تا از زنده بودن منزجرم میکند. کلماتش مثل چاقو از گوش و چشم و بینیام وارد میشود و مغزم را ریز ریز خرد میکند. تمام روز و حتا تا چند روز بعد مرا تنهاترین آدم دنیا میکند. این پیوند خونی را هیچچیز جز مرگ قطع نمیکند. پیش از این مادر سپر ضربات چاقو میشد تا کمتر به من و خواهرم اثر کند. حالا فقط من ماندم و خودش. از همه بدتر این که معلوم نیست تا چه مدت ادامه دارد. حرف زدن راجع به آن با هیچکس فایدهای ندارد. چیزی برای تغییر دادن نیست. این سرنوشت من است.
- ۰۴/۰۵/۲۸