I'm drowning in my feelings
چون از زمان فوت مامان ننوشتم و حدود ۱۰ سال نوشتن برای من حکم شناختن خودم را داشت، و چون امروز بالاخره بعد از چند روز حال گرفته و دم به گریه، بالاخره پدر مسبب یک گریهی درست و حسابی شد و تا الان که ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ بعد از ظهر اولین روز هفتهی کاری است اینجا، هیچ کاری نکردهام، تصمیم گرفتم یک جایی حداقل ثبت کنم که چهفدر زندگی من فلج شده است بعد از از دست دادن مامان و گرفتار شدن با پدری که نمیداند حالا با تنهاییاش چهطور بسازد. راستش، دومی مشکل بزرگتری است برای من.
در حالی که دوست داشتم زندگیام بالاخره در ۲۸ سالگی بدون رقابت میگذشت، هنوز در وضعیتی هستم که باید برای گرفتن موقعیت بعدی با همکلاسیهای خودم رقابت کنم. تا چند روز اخیر نمیخواستم قبول کنم که از دست دادن مامان دلیلی برای عقب ماندنم شده است. چون من تلاش کردم که جبران کنم و تا الان هم نتیجهی تلاشم را دیدهام. اما این چند روز فهمیدم که انگار خیلی از روزها حال دم به گریهام مرا از زندگی انداخته است. دیروز و پریشب حتا دلم نمیخواست با دوستپسر جدید وقت بگذرانم -گرچه برای حفظ ظاهر بالغانهام وقت گذراندم و فشاری که بین مغز و چشم و بینی و دلم تاب میخورد را تحمل کردم. حتا یکجا -وقتی خوانندهی فرانسوی آهنگی به نام «مامان» میخواند- اشک هم ریختم. حتا همین الان که این را مینویسم صورتم میسوزد اما حتا حوصلهی بیشتر گریه کردن ندارم. افسردگی شدیدتر شده شاید. دوز قرصها را بیشتر کنم؟ نمیشود سر خود از این کارها کرد و دلم هم نمیخواهد درگیر نوبت گرفتن و ویزیت آنلاین و توضیح مسائل برای دکتر بشوم.
خسته شدم. از این که چند روز درگیر گریه نکردن و کردن و به یاد آوردن همهی خوب و بدهای گذشته و زندگی رقتبار فعلی پدرم باشم خسته شدم. صورتم میسوزد. خسته شدم.
- ۰۴/۰۲/۳۰