ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.
دراز کشیدهام روی تخت کنار میز کارش، او مشغول کار کردن است. چند دقیقه پیش آمد دو دقیقهای در بغلم دراز کشید، بوسیدمش، مرا بوسید، لپهایمان را به هم چسباندیم -این کار با همهی سادگیاش حس بینظیری دارد. میبوسیدمش و با خودم فکر میکردم که تا مدتی طولانی دیگر نمیتوانم حضورش را تجربه کنم؛ اینها آخرینهاست، حداقل برای مدتی طولانی. الان غصهی زیادی ندارم، چون شاهد محبت کردنش هستم، از شما چه پنهان، ذهن علیلم هنوز اندک امیدی دارد که بعد از مدتی فاصله، دلتنگی معجزهای کند و برگردیم به روزهای خوش. امید دارم خودم با کمکهای بیرونی به ذهنم سر و سامانی بدهم که اینقدر از وجود زائدم در همهجا و هر زمان در عذاب نباشم. بیشترین امیدم به قرصهاییست که متخصص برایم تجویز خواهد کرد. یک ماه یا بیشتر، تا تمام شدن ترم دانشگاه، میخواهم فقط حداقلهای لازم را انجام بدهم و هیچ انتظار دیگری از خودم نداشته باشم؛ نه از خودم و نه از دیگری. دیشب خوابم نمیبرد. غصهام زیاد بود که شاید این آخرین شبی باشد که کنار حضور آرام او میخوابم. گفتم تو ناراحت نیستی؟ گفت من میدانم که آخری نیست.
من خودم در حال خفه کردن خودم هستم.
- ۰۰/۰۹/۰۳