بر دلم گَردِ ستمهاست؛ خدایا مپسند٬ که مکدّر شود آیینهی مهرآیینَم.
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ق.ظ
میم گرفتهست٬ تو فکره٬ جواب ما رو نمیده به درستی. شبیه میم سابق نیست. ما هی جملات قریب میگیم که گرم شیم٬ ایشون هی سربالا جواب میده. سرِ شب نیت کردم که سفرهی دل رو پیشش باز کنم٬ دغدغهها رو مکتوب کنم٬ یکمی هم غرغر کنم٬ نشد. ناجیها هم بعضی وقتا کارشون گیر میکنه؛ بعضی وقتا غصههاشون تلمبار میشه رویهم و پیمانهی حوصلشون سرریز میشه. ناجی من مدتهاست که پیمانهی صبرِ منش سرریز شده. طوری که خالیش کرد ریخت تو باغچه٬ گفت نخواستیم بابا.
امروز خیلی عجیب بود. ترسیدم. و به هیچکس جز میم نمیتونم بگم که چی دیدم٬ و هیچکس به اندازهی میم متوجه نمیشه که چرا ترسیدم.
ایکاش ماجرای من به سر میرسید٬ ایکاش همه فراموشم میکردن٬ بعد من یواشکی شهرها رو میدویدم. شاید یه روز میرسیدم به یه صنمی٬ هلش میدادم توی کولهم٬ و تا خودِ شمال کولش میکردم. لب دریا میذاشتمش روی تختهسنگی٬ آتیش هیزمی میافروختم واسش٬ میگفتم «قدحی سرکِش و سرخوش به تماشا بخرام٬ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد.»٬ و پاورچین پاورچین فرو میرفتم توی دریا. اینطرف بیکران٬ اونطرف بیکران٬ غرق میشم توی روشنی و دلم ازین تیرگیِ خانهخرابکن درمیاد.
یه روز هم میرسه که من بیقدر میشم و اصلا اهمیت نمیدم به «من»ها و «تو»ها و هرچی. روزی که سبُک میشم از زنگار و اگه بالی مونده باشه٬ پر میکشم سمتِ هرجا؛ موی بلوند و روسیه و لنُوو بهونهست؛ مُراد رهاییه. رهایی از نواقص و اندک محاسنِ این کالبد٬ رهایی از مرز «ماوآنها»٬
میم حق داره بابا. پس کِی قراره قد بکشه این موفرفریِ ریزهمیزه؟
- ۹۳/۰۹/۲۲