کاش تکیهگاهی باشم و تماشا کنم که تو دوباره قد راست میکنی.
چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ق.ظ
عصر با پدرم سر موضوعی که مربوط به خواهرم بود بحثم شد. مسئلهای اتفاق افتاده و پدرم با تکبر تمام -شاید تا حدی هم ناآگاهانه- حس گناهکاری مضاعفی به خواهر و مادرم تلقین میکند، بلکه خودش را در دادگاه ذهنی خودش تبرئه کند. مجموعهای از احساسات و فکرها و هیجانهای اولیهی برخورد با مسئله در ذهن هر سهنفرشان هست که تعادل معمول خانواده را سلب کردهاست؛ من همیشه سعی میکردم بیرون گود بایستم و حالا زیر پای مرا هم گود کردهبودند. داشتم برای پدرم در مورد موضعی رایج میان همنسلانم نطق میکردم که او روحش هم خبر ندارد و فکر میکند یاوه میگویم. درواقع از حق تصمیمگیری خواهرم دفاع میکردم - غلط اندر غلط- چون خودش همهی عمر تبعیت کرده و حالا جز این نمیتواند.
موقع رفتنشان که شد، دیدم خواهرم کز کرده گوشهای؛ پاها جمعشده در شکمش و خیره به نقطهای موهوم در همان نزدیکی. افتاد به هقهق. مادرم هم که شنید، گریهاش گرفت. فکر نمیکردم حالشان این همه خوب نیست. دخترک را با کلمات قرضی آرام کردم و مادر را با دلجویی، میگفت این دو هفته مدام همین بوده حالمان؛ خواهرت گریه میفتاد و من از گریهی او گریهام میگرفت. گفتم که دخترک پیش من میماند، شما بروید. به خودتان برسید، با خودتان خلوت کنید، من هم نمیگذارم به خواهرم بد بگذرد. بالاخره راضی شدند.
بعد یادم آمد س. دیروز دعوتم کردهبود برای دورهمی. کمی دو دل بودم که این گوشه از زندگی شخصیام را برای خواهرم که هیچوقت محرمم نبوده است آشکار کنم یا نه. حتی حالا که بسیار شکننده است و در موضع ضعف، باز هم به او بیاعتمادم. اما مناسب دیدم برای حال خودش، که بیاید و چند نفر آدم مختلف ببیند.
امشب، با س. راجع به مسئلهای که اخیراً برایش پیش آمده بود چند دقیقهای صحبت کردیم. فرصت نشد مثل قدیم جزء به جزء ماجرا را تحلیل کنیم، باید برمیگشتیم به جمع. خوب بودیم، با س. در جمع از شغل و سیاست و جاودانگی هم گپ زدیم. اما کمکم حال س. بد شد. ساکت شد، چشمهایش را بسته بود و با اضطراب نفس میکشید. شک کردیم، پرسیدیم، گفت حالش خوب نیست. به هیچ قیمتی چشمهایش را باز نمیکرد. من تا به حال س. را بدحال ندیده بودم. غصه سر تا پایم را گرفت. تا بقیه بهش میرسیدند، خودم را مشغول کردم به جمع کردن ریختوپاشها. گفتم اگر تو بخواهی، میمانم تا بهتر شوی و باز میتوانیم صحبت کنیم، گفت نه، حالم خوب نیست. عذرخواهی کرد. دستش را که مشت کردهبود باز کردم گرفتم توی دستم، با همان چشمان بسته لبخندی زد، لپش را کشیدم گفتم نگران ان موضوع نباشد، حل میشود به زودی. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. اما مطمئن نبودم. من مدتهاست در مقابل مسائل دوستانم احساس بیدستوپایی میکنم. چرا محض رضای خدا فقط مشکل یکیشان را هم نمیتوانم حل کنم؟ این دیگر چهجور عذابیست؟ ببینی و بشنوی و کاری نتوانی بکنی که هیچ، یک جملهی امیدوارکننده را هم با ترسولرز بگویی؟ حالت امشب س.، آن استیصال خودآگاه بعد از شرح احوالات ناخوشایند مدت اخیرش، عقاید یک دلقک را در خاطرم تداعی کرد. درست این جمله را در ذهنم شنیدم که «دلقکی که به میگساری روی آورده است، زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند».
- ۹۸/۰۸/۲۲