دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

یادِ بعضی نفرات در حاشیه‌ی یک رویاپردازی.

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۳ ب.ظ

 دلم میخواهد برف ببارد، و من یک دوربین نیمه‌ حرفه‌ای کنکون داشته باشم. صبح زود، با همان حال سفید و تاریکی که آسمان دارد، به سین زنگ میزنم و ۳۳پل را در عرض یک ساعت وعده می‌کنیم. شلوار کتون یشمی و پالتوی حجیم قهوه‌ای رنگم را می‌پوشم و پیاده به راه می‌افتم.

بعد از دیدن چهره‌ی روشن و روشنی‌بخشِ سین، کمی از لاک اندوه خودم بیرون می‌خزم و صحبت این یکی دو سال بی‌خبری را پیش می‌کشم. سین برایم تعریف می‌کند که عکاسی یاد گرفته و جز این، باقی امور را به روال سابق ادامه داده است.

من برای سین تعریف می‌کنم که سعی داشتم چیزی از کتاب‌های گنگِ دبیرستان بفهمم و به ذات هستی نزدیک‌تر شوم. حتما برایش خواهم گفت که هندسه‌ی تحلیلی مادرِ همه‌ی سختی‌هاست، و او از این بابت در امان مانده است.

بعد شروع به عکس گرفتن می‌کنیم؛ از ۳۳پل با چراغ‌های زرد و نارنجی٬ تم سفید برف و آسمان ابری. از جای کفش‌هایمان که با اختلاف واضح اندازه، روی برف‌ها نِشسته است. از چهارباغ و آن تیرهای چراغ برق زیبایش، از صندلی‌های چوبی دوَاری که از برف پوشیده شده و اجازه‌ی نشستن نمی‌دهد. از زمستان عکس خواهیم گرفت، و سین همه ی تجربیات عکاسی‌اش را یک‌جا در اختیارم می‌گذارد. درست مثل صدها چیز دیگری که به من آموخت.

‏‎ ‎شاید به هیچ کداممان بد نگذرد و تا ظهر مشغول عکاسی باشیم. اگر پیشنهاد نهار داد، مسلماً رد خواهم کرد؛ چون به میم قول داده‌ام که مدتی فست‌فود نخورم، از طرف دیگر از غذاهای رستورانی بی‌زارم و هر غذایی که اسمش با "خوراک" آغاز شود را مردود می‌دانم. می‌توانم به سین تعارف کنم که برود همان اطراف چیزی بخورد و من تا آمدنش کمی قدم بزنم. ولی او نمی‌پذیرد و از روی مهربانیِ ذاتی‌اش، می‌گوید که خودش هم گرسنه نبود و بخاطر من پیشنهاد نهار را عنوان کرده است.

بعد از منتفی شدن قضیه‌ی نهار، شاید به امید تماشای شهر سفیدپوش از بالا، به سمت صفه برویم. من تا به حال کمتر از سه چهار بار آنجا رفته‌ام، ولی سین زیاد میرود؛ سین اصولاً انسانِ فارغی‌ست و زیاد این طرف و آن طرف میرود. یکی از دلایلی که دوست دارم یک روز برفی را به همراه او باشم، همین است.

پس از سین خواهش می‌کنم که مرا بالای کوه ببرد. از آنجا می‌توانم شهر را زیر پایم ببینم و در عظمت آن گم شوم. درست همان حالی را پیدا خواهم کرد که همیشه در میدان «نقش جهان» حس می‌کنم. توجیهی عملی در این حدود که؛ حتی اگر منِ ریز و ناچیز در این میدان، در این شهر، در این سیاره، و در این جهان نباشم، «نقش جهان» محکم و قاطع بر روی ستون‌هایش خواهد ایستاد، شهر همچنان عظیم و پرهیاهو خواهد بود، و جهان صحنه‌ی بازیگری ۷ میلیارد انسانِ دیگر باقی خواهد ماند. درباره‌ی این مهملات چیزی به سین نخواهم گفت. این مسئله‌ای خصوصی بین من و آفرینش است٬ که هردویمان امیدواریم روزی بر سرش توافق کنیم.

احتمالا چند عکس دیگر از شهر سفیدپوش و مِه‌اندود می‌گیریم، و به خانه‌ی امن و گرم خود باز خواهیم گشت.

سفید بی‌کران


  • ۹۳/۰۹/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی