دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

The Poison of Rose

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

 دو روز پیش (الآن که این چند کلمه را می‌نویسم ساعت ۲۳:۴۷ است و یعنی آن روز فعلاً دو روز پیش بوده و تا چند دقیقه‌ی دیگر به سه روز پیش ترفیع پیدا می‌کند. دو روز یا سه روز، من به پختگی امور در ذهنم قبل از مکتوب شدنشان اهمیت می‌دهم.) صبح زود همان‌طور که تصمیم گرفته‌بودم ا. را دعوت کردم. وقت قرار شد، در همان کافه‌ای که پاییز و زمستان سال پیش گاهی بعد از ظهر که از استخر می‌آمدم می‌نشستم آن‌جا، کتابی که در دست داشتم را می‌خواندم، چیزی می‌خوردم و گاهی سعی می‌کردم دوام صدای خنده‌ها و قهقهه‌هایی که مکرراً تمرکزم را به هم می‌زد پیش‌بینی کنم. آن روزها، آن ساعت از آن دو روز هفته روشن‌ترین اوقات زندگی‌ام بود. سیاهی مرا انتخاب کرده‌بود و من هم با غرور و احترام، او را. یادم هست که به محض تمام کردن «در ستایش بطالت» برگشتم صفحه‌ی اولش؛ آن موقع یک کلمه‌ی جدید از یک شخص دور هم مثل نور در سیاهی‌ام می‌تابید. اواسط زمستان که حالم بهتر شده بود و در تلاش بودم درس‌هایم -علی‌الخصوص معادلات دیفرانسیل- را به خیر و خوشی بگذرانم، بعد از ۶ ساعت معادلات خواندن با ماهان رفتیم در همین کافه نشستیم به شام خوردن. موقع حساب کردن که شد، من با شوخی و خنده به کسی که آهنگ‌ها را انتخاب می‌کرد اسم و رسم ا. را پیشنهاد کردم. بعداً یکی دو بار بیشتر نرفتم اما چیز به خصوصی هم نشنیدم.
 بیست دقیقه زودتر رفتم آن‌جا و میزی چند نفره در کنج را انتخاب کردم. فهمیدم که با این که من تا به حال به دفعات برای ملاقات غریبه‌ها پیش‌قدم شده‌ام،  هنوز که هنوز است وقتی قرار باشد کسی را برای اولین‌بار ببینم دل‌شوره و تپش قلب می‌گیرم. قبل از آمدن ا. چایی و کیک هویج سفارش دادم چون فکر می‌کردم اگر چیز قابل‌قبولی جلویم باشد که هروقت لازم شد بتوانم نگاهم را به آن مشغول کنم، خیالم راحت‌تر است. او رأس ساعت رسید، همان‌طور که انتظار داشتم. راستش، چهره‌اش درست یادم نمانده‌است. ریش و سبیل مفصل و موهای مرتبی داشت، فرم دندان‌هایش هم بامزه بود. اما چیزی شبیه یک تصویر کلی از چهره‌اش در ذهنم شکل نگرفته‌است، و این کمی مرا نگران خودم می‌کند. از رشته‌اش پرسیدم و با تسلط تمام شروع کرد به صحبت کردن. کم‌حرف نبود و به حرف آوردنش تقریباً زحمتی نداشت، برخلاف انتظارم. حتی جایی بعد از توضیحاتی که داد، مکثی کرد و از من سوالی پرسید تا صحبت را ادامه بدهم. آن موقع بود که از این که در این مورد اشتباه پیش‌بینی کرده بودم خوش‌حال شدم. بعداً با شنیدن حرف‌هایش راجع به موضوعاتی که فکر نمی‌کردم بهشان اهمیت بدهد، باز هم به وجد آمدم. مدام کامل‌تر و پیچیده‌تر از انتظارم می‌شد. 
 دیروز به ایده‌ای عجیب، و تا حدی اهریمنی، که چندان دور از دسترس به نظر نمی‌آمد فکر کردم؛ مثل کشیدن خط‌های بی‌هدف روی صفحه‌ی کاغذ و ناگهان ظاهر شدن طرحی ناقص در میان خطوط در هم، که با یکی دو خط دیگر به کمال می‌رسد. حالا فرض کنید آن طرح کامل، آن خطوط منتخب دیروز و خطوط مکملشان در آینده، از حیث زیبایی عالی باشد اما از لحاظ مفهوم،‌ شوم.
 من هم مثل شما، تا خودم را یاد دارم بین خیر و شر حیران بوده‌ام.


  • ۹۸/۰۶/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی