دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
چند روز اخیر پر شدم از م. در تنها مسیری که همراه او قدم زده‌بودم، قدم زدم. از جلوی تنها کافه‌ای که آنجا مقابلم نشسته‌بود و من خیره به چشمان خندانش صبحانه خورده‌بودم، عبور کردم. صبح دیروز، یک‌دقیقه شعر با صدای آرامش‌بخشش پیدا کردم؛ انگار به جایی که قبلاً به آن تعلق داشته، بازگشته‌باشد. خدا می‌داند چند بار آن یک دقیقه شعر را گوش کردم و لبخند زدم به چهره‌ی آٰرام و لبخند هوشمندانه‌اش که مدت‌هاست در ذهنم نفش بسته‌است. صبح امروز چهار تکه شعر که نوشته‌بود را خواندم و چشمم به عکسی خورد که بسیار جوان‌تر از خودش می‌نمود. شعری از بیدل با صدای محشرش شنیدم. انگار خواندن هزارباره‌ی شعر در تنهایی غریبش را تاب نیاورده باشد؛ نوعی میل به جاودانگی شعر در صدا. «چون می‌شناسمت، می‌دانم، هیچ آتشی بی‌مژه‌ات نسوخت. وین عادت نژاد ماست، که ناگهان در خنده‌ای بلند، می‌پژمرند.»
 امشب بعد از دو سال آرزوی دیدن مستند بهمن محصص، بالاخره تماشایش کردم. حسرتی درونم شکل گرفت که نمی‌دانم چیست؛ مثل حسرت فقدان یک آدم بزرگ بر روی زمین است، اما ارتباطش با خودم را متوجه نمی‌شوم. شاید زیر سر همان وهم به دوش کشیدن بار تمام هستی‌ست.
 دلم می‌خواست کشیدن بلد بودم؛ منظورم آن تصویر کردن مثل ذهنی بر روی کاغذ، به روش درست و صحیح است. آن‌وقت می‌توانستم ح. را قانع کنم که شب‌ها دزدانه بر روی دیوارهای شهر، گوش خر و سُم بز و پوزه‌ی شغال بکشیم.
 بسیار فکر می‌کنم که زندگی‌ام اکنون به چه می‌گذرد، و رضایت عمیقی در وجودم حس نمی‌کنم. همه‌چیز در گروی آینده‌ است و امروز آن کسی که میل دارم باشم، نیستم؛ به دلایلی که بعضی به انتخاب خودم و بعضی دیگر به انتخاب دیگران است. روزی دوهزار بار ماهی قزل درشت را پرت می‌کنم در راه‌پله و دست‌های لزج‌شده‌ام را بالا می‌گیرم و در دل می‌گویم «باید یه فکر اساسی کرد، باید یه فکر اساسی کرد». گویی انتظار منجی خویش را در راه‌پله‌های روزمرگی می‌کشم.

  • ۹۶/۰۷/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی