Drupz Internship - day 3
صبح کمی زودتر از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم شرکت. گزارش روز قبلم رو آماده کردم و راجع به چلنجی که بهمون توضیح دادهشدهبود، سرچ کردم. تمام روز ذهنم درگیرش بود و فکر می کردم راه مشخصی وجود داره که من نمیبینم.
جلسهی صبح رو برگزار کردیم و قرار شد که من کورس اخیر رو تموم کنم.
وقت نهار، با گپی که بچهها زدن کمی بیشتر ف. رو شناختم، اما هنوز هم آدم عجیبیه.
بعدازظهر ب. اومده بود که سر بزنه؛ خوشحال شدم که توی اون محیط جدید یک آشنای نسبتاً قدیمی میدیدم.
به هدفی که صبح تعیین کردهبود تا حد خوبی رسیدهبودم؛ بعد از کارگاه دیتابیس، اومدم خونه؛ غذا آماده کردم و فیلم دیدم. مستندی راجع به نسلکشی ۱۹۶۵ اندونزی بود، و بیشباهت به اتفاقات چند سال پیش اینجا هم نبود. یک ساعت هم ازش نگذشته بود که غصهم گرفت و تصمیم گرفتم ادامهش رو نبینم.
خسته بودم و آرزوی خوابیدن داشتم. دراز کشیدم و غرق در گوشیم بودم که صدای بارون شنیدم؛ از پنجره که نگاه کردم، باورم شد بارون ۲۱تیر ه. خوابم برد و تا صبح با دیدن کابوسهای مسخره چندین بار بیدار شدم. مدام بارون میومد؛ انگار پاییز. دلم گرم شد.
- ۹۶/۰۴/۲۱