که سوزهاست نهانی درون پیرهنم.
رابطهی من با مادرم هنوز برایم مبهم است. در واقعیت من به او بیاعتمادم، شاید بشود گفت کمی هم از او میترسم چون میدانم اوست که مرا اختراع کرده، و هم او میتواند مرا نابود کند. حس میکنم هیچوقت دم به تلهی صمیمیت با او ندادهام. او بدش نمیآمد بیشتر راجع به من بداند، اما ترس من اجازه نمیداد. با این حال روشنترین کابوس زمان کودکیام تصویر چاقو خوردن مادرم است، توسط یک دست در تاریکی؛ در حالی که تنها یک نقطه نور روی مادرم افتاده است. خوب یادم است که آن شب مادرم مرا خانهی مادربزرگم گذاشته و رفته بود. با گریه بیدار شدم، مادربزرگم که حالا نزدیک دو سال فوت شده، وعده داد فردا به مادرم تلفن خواهیم کرد، و مرا دوباره به خواب واگذاشت.
دیشب و بسیار شبهای دیگر در سالهای اخیر خواب دیدهام که بلایی سر همه از جمله مادرم میآید و من فقط دنبال او میگردم که لحظهی آخر را با او بگذرانم. در خوابهایم با او رابطهی مهمتری دارم. این که من تکهای از او هستم مدام مرا به سویش میکشاند. خودم را بدون او هیچ میبینم و نمیخواهم تنهایم بگذارد. در واقعیت اما فکر میکنم آنقدرها صنمی باهم نداریم. از این تناقض در عذابم. شاید از این که روزی از دستش خواهم داد میترسم که از او فاصله میگیرم. شاید پدر تا زنده است امکان صمیمیت من با او را سلب کرده است.
- ۰۱/۱۰/۰۵