میترسم که نیایی.
خیلی روز پیش باید مینوشتم. حالا که عطر چیزها رفته و فقط قیافهی زشتشان باقی مانده چه دارم بگویم. روزگار من سیاه است. اصلا شاید دلیل میل شدیدی که اخیرا به برق انداختن خانه و اسباب زندگی پیدا کردهام، نفی همین سیاهی روزگارم است. بعضی چیزهای سابقاً مهم حالا برایم معنی ندارند. دقیق نمینویسم که شما اگر این را خواندید، نفهمید. که با همین نوشته دستیدستی سرنوشت سیاهم را رقم نزنم.
روزگار من از وقتی سیاه بود که جهان، جهان مردها بود و اگر زنی این میان به چشم کسی آمد، از سر افسونگریاش بود. میانه بودن در این جهان هیچ است. در درجهی اول مرد نبودن، و در درجهی بعدی زن بودن اما افسونگر نبودن، همان جوهر سیاهی است که از بدو تولد میچکد در زندگی شخص.
فکر نکنید حالا اتفاقی افتاده، من فریب خوردهام یا زورم به کسی که میخواستهام نرسیده است. در سالهای بزرگسالی، من به کل امکان زورورزی را غیرواقع انگاشتم، و همین موضوع یعنی پذیرش ضعف، تعیین جایگاه قدرت، احتیاط برای پا نگذاشتن فراتر از حد امنیت، ولو به قیمت از دست رفتن حق و شأن. من از ضعفا بودهام، اما از متوسطانشان. یکی دیگر از دلگرمیهایم سودای کمک به ضعیفتر از خودم بودهاست، یعنی آن گروه پایینتر از متوسط ضعفا. حتی لازم نیست اینجا تاکید کنم از چه حیث متوسط یا پایینتر.
حالا شاید مسخرهام کنید، من ناکامی روابطم را هم به همین ضعفها ربط میدهم. وقتی که فهمیدم با زورورزی فقط گور خودم را میکنم، محبت پیش گرفتم. نمیدانم قبلا به رویتان آوردهام یا نه، که من معمولا به جای چندین نفر فکر میکنم. همیشه دادگاهی در ذهنم در حال برگزاری است و باید مشخص شود که حق به چه کسی میرسد. باید مشخص شود که من نیاز به تنبیه شدن دارم یا باید از دیگران خطاکار بگذرم. جز این، جزایی در کار نیست.
همه آرزویم این است که روزی اعتقادم به ضرورت عدالت را از دست بدهم. اولین نفس راحتی که در کل مدت زندگی بر روی زمین کشیدهام آن لحظه خواهد بود، اگر قبل از مرگم اتفاق بیفتد.
- ۰۱/۰۳/۲۸