دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

گرسنگان

يكشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۲ ب.ظ

می‌گویند خواب دیدن نتیجه‌ی فعالیت مغز موقع جدا کردن اطلاعات کم اهمیت از اطلاعات پر اهمیت است. چند ماهی‌ست من به خاطر مصرف یک قرص اعصاب و بی‌نظمی در خواب، چندین خواب در یک وعده می‌بینم. یک خواب دیشب یا امروز صبح هولناک بود. در طول روز چند بار آن صحنه در ذهنم تداعی شد، اما این بار می‌نویسم بلکه کمتر غافلگیرم کند.

با والدینم رفته بودیم در یک خانه‌ی محقر در محله‌ای دور افتاده، که گوش تا گوش آن خانه روی زمین آدم نشسته بود. زن‌ها در یک اتاق ایستاده بودند، هرکدام مشغول هرچه از دستشان برمی‌آمد. 

یک نفر تعریف می‌کرد که از یک‌جایی به بعد دیگر چاره‌ای برایشان نمانده جز کشتن گربه‌هایی که با خودشان زندگی می‌کرده‌اند، برای سیر کردن شکم. در همین حال، دو سه نفرشان ایستاده بودند جلوی ما، پوست یک گربه را می‌کندند. درواقع این گربه را برای ما قربانی می‌کردند تا سفره‌ای پهن کنند. در همان حال که مرد با شرمندگی توضیح می‌داد چه شد که وضعشان به اینجا رسیده است، پدرم با ریشخندی گفت: به این که نمی‌گن گوشت. گوشت فقط راسته‌ی گوسفند، نه، گوساله.

پدر که این را گفت من از خجالت آب شدم. نتوانستم همان‌جا بنشینم و شاهد تاثیر این تحقیر در میزبانان مهربانمان باشم. رفتم سراغ مادر، به او گفتم پدر چه گفته، مادر هم کاری از دستش بر نمی‌آمد.

بوی گوشت که از خانه بیرون رفت، سگ‌ها را دیدم که از دور می‌دویدند به سمت در این خانه. من خودم را به در رساندم و سعی کردم ببندمش، اما پنجه‌های سگ‌ها لای در رسیده بود و آن‌قدر زور داشتند که به زودی من هم نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم. هرچه کمک خواستم از جماعتی که نشسته بودند، انگار برایشان مهم نبود، کسی تکانی به خودش نداد، جز یکی دوتا که بالاخره تصمیم گرفتند بیایند پشت در. سگ‌ها رفتند، اما چند ثانیه بعد یک انگشت دو سه بندی از لای در نشانمان دادند؛ انگشت دست زنانه‌ای با لاک زرشکی. جماعت این را که دیدند، غوغا شد. همه از جایشان بلند شدند و به سمت یکدیگر رفتند برای مشورت، عده‌ای در حال ترک آن خانه بودند، می‌رفتند که سگ‌ها را دنبال کنند برای پیدا کردن باقی اجزای آن جسد. از یکی از دخترهای جوان پرسیدم موضوع چیست، انگشت متعلق به یک آشناست؟ گفت مدتی پیش یک دختر گم شد. نفهمیدیم خودخواسته بود یا از شوهرش فرار کرد که یک بار اقدام به سوزاندنش کرده بود. دختر جوان نگران بود دختر مورد بحثمان زنده پیدا شود، چون جماعت در هر حال می‌کشتندش.

  • ۰۱/۰۲/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی