دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

این دو سه روز بارها در ذهنم تصور می‌کردم کنار آ. چه شکلی به خودم خواهم گرفت، وقتی از کارم می‌پرسد و با دقت مثال‌زدنی‌اش دست می‌گذارد روی یک کلمه‌ام تا همه‌ی ناگفته‌ها را از پس همان بخواند، یا وقتی که با لحن بچه‌گانه‌اش می‌گوید حوصله‌ی کشمکش ندارد انگار که من لحظه‌ای معلق نگهش داشته‌ام تا به حال. مسئله آن‌قدرها پیچیده نیست. او هم از همان دسته‌ای است که در سطح روابط اجتماعی توجه هر کسی را جلب می‌کند، اما در خلوت، هیچ تکیه‌گاهی ندارد و از همین بابت خیال من را هم راحت نخواهد گذاشت. کار ساده‌تر و خودخواهانه‌تر این است که بگذارمش به حال خودش، تا شروع کند به آشنا کردن خودش با تنهایی بی‌رحمانه، به پذیرش بی‌تکیه‌گاهی و تک‌افتادگی. اما گوشه‌ای از ذهنم درگیر این است که چرا همان کاری را نکنم که کسی وقتی که نیاز داشتم برای من نکرد؟ چرا میل ندارم کمکش کنم، با این که کسی به من کمک نکرده است؟
چند شب پیش که زنگ زده بود تا عذرخواهی کند، درست بعد از این که مطمئن شدم متوجه شده در دستان عروسک‌گردان گرفتار بوده و حالا رها شده است، گفتم بیاید حضوری صحبت کنیم. قرارم با ت. را زودتر تمام کردم تا به او برسم. می‌دانستم بحثمان بالا خواهد گرفت و همان وقتش هم سردرد و تهوع داشتم. گفتم که میگرنم عود کرده، همین‌طور که خیابان را بالا می‌رفتیم شرح حالم را گرفت و وارد داروخانه شدیم. قرصی گرفت برایم و وعده داد که تا یکی دو ساعت دیگر حالم خوب می‌شود. همان هم شد. بحث‌ها را که کردیم دیگر امیدوار شده‌بودم به پر شدن حفره‌هایی که قبلا در او دیده بودم. با همه‌ی مصیبتی که در گذشته سرم آوار کرده‌بود، ارزش این که دوباره بشناسمش را برایش قائل شدم. می‌خواست بداند بعد از رفتنش چه فکری درباره‌اش می‌کرده‌ام. رفتم سراغ نوشته‌های آن زمان، همان موقع که بدترین اتفاق‌ها افتاد و مطمئن شده بودم که دیگر صدایش را هم نخواهم شنید، خواندم که در نهایت تنها خواسته‌ام این بود که روزی بفهمد چه بر سر خودش آورده، و بعد به چیزی چنگ بزند بلکه خودش را از لجن بیرون بکشد. حالا خودش را از آن لجن نجات داده بود، و می‌گفت به همان جملاتی که من آن زمان گفته‌ام چنگ زده است. اما من هنوز عدم تعادلی در او می‌بینم که هیچ بعید نیست لجن دومی را برایش تدارک ببیند. آرام بودم و دو دل. دیدم که مثل گذشته، سر موضوعی ناچیز ناگهان عصبی شد و داد زد. مچاله شدم در خودم. دو بار گفتم آرام باش. با حفظ لبخند تصنعی‌ام به او گفتم که لحن تند و تیزش مرا می‌ترساند. اما در عوض در دلم همان موقع مطمئن شده‌بودم که نمی‌خواهمش. من هیچ‌جوره تکرار کابوس‌هایم را نمی‌خواهم، حتی اگر مزین شده باشد به شیرین‌ترین جملات، زیرکانه‌ترین نکته‌سنجی‌ها، چهره‌ای اصیل و بدنی که به اندازه‌ی کافی قوی‌ست.
همین روزها باید جایی بنشانمش و برایش با حوصله توضیح بدهم مشکل کجاست.

  • ۹۸/۱۱/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی