دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

سر ظهر به زحمت بیدار شدم. کمی سریال دیدم و کمی کتاب خواندم. ترکیب این دو عجیب به هم نشسته‌است. گمان می‌کنم با به آخر رسیدن هرکدامشان، لطف جفتشان زایل خواهد شد. دو روز است که از خانه بیرون نرفته‌ام. فکر کردم امروز عصر بروم در کافه‌ای بنشینم، هم غذایی بخورم و هم «تهوع» را به نیمه برسانم. از کافه‌های غالب تهران دل خوشی ندارم؛ به دالان‌های پر زرق و برقی می‌مانند که گویی برای فرار اشراف‌زادگان از حمله‌ی بمب‌افکن‌های عوام در عمق سی‌متری زمین تعبیه شده‌اند. اما یک کافه‌ی دو نبش شیشه‌ای در یکی از محله‌های بالاشهر سراغ دارم؛ آن‌جا زن‌های میان‌سال با چهره‌های مغرور و موقر که به زور کرم‌های دور چشم و ماسک‌های جوان‌سازی صورت شاداب مانده‌اند، با هم قرار صبحانه یا عصرانه می‌گذارند. با صحبت راجع به مسائل خرد و کلان مملکت و اخباری که اخیراً از سوی آشنایان صاحب مقام به گوششان رسیده‌است، سهم خودشان را به عنوان نمایندگان زنان طبقه‌ی فرادست، به جامعه ادا می‌کنند. آن‌گاه طبق سنت دیرینه‌ی هر دیدار، دلایل ماندن سخاوتمندانه‌شان و ساختن با مملکت بیماراحوال پدری‌شان را با تأکید بر دعوت‌های مکرر اقوام دور و نزدیکی که سال‌هاست در فرانسه، ایتالیا، آلمان و اِمریکا ساکن هستند، برای همدیگر بر می‌شمرند؛ چنان که گویی حالا نوبت اجتماع است که مدیون این قشر بشود.

این کافه را به واسطه‌ی یکی از دوستانی که دیگر دوستم نیست، شناختم. خودش یکی از مردان فرادست سرخورده‌ای بود که سال‌ها پیش همسر سابق زیبای اعیانش او را با یکی از رفقای بلوند فرنگی‌اش تاخت زده‌است. شاید همان ترس از خیانت بود که علاقه‌اش را به اماکن شفاف و شیشه‌ای پررنگ می‌کرد. دفتری که در محل کار در اختیار گرفته‌بود، یک آکواریوم دوازده متری در مرکز طبقه‌ی سوم بود؛ کافی بود همان‌طور که پشت میز چوبی مرغوب پوشیده از اسناد و اوراق حقوقی، روی صندلی گردانش لم داده‌است، یک دور بچرخد تا چهره‌ی بی‌حالت تک‌تک کارمندانی که ماه به ماه صورت پرداخت دستمزدهایشان را قبل از وصول مبالغ تأیید می‌کند، از نظر بگذراند. البته خودش هم گاهی از نظارت بی‌نقصش بر امور خسته می‌شد، به پشت‌بام پر از گل و گیاه ساختمان می‌رفت، سیگاری می‌گیراند و به گور اجداد همکاران کم‌کارش لعنت می‌فرستاد.

آن روز بعد از آن که از کافه‌ی دو نبش شیشه‌ای بیرون آمدیم، چند قدم بالاتر، با سر اشاره‌ی مختصری کرد و گفت « کت‌وشلوارهای ارزانی دارد، قیمت مانتو و شلوارهای اداری‌اش هم اقتصادی است. اینجا را در خاطرت نگه دار برای وقتی که کارمند شدی». خنده‌ی مختصری کردم، اما در واقع از این که اختلاف طبقاتمان را اعلام کرد، تهوع گرفته‌بودم؛ او برای تنوع در فاصله‌ی بیست دقیقه‌ای تا محل کارش را پیاده‌روی می‌کرد، من از سر اجبار از ته تا سر شهر را با مترو طی می‌کردم. او کت‌وشلوارهای تن‌دوخت می‌پوشید و من از سال دوم دانشگاه باید نشانی فروشگاه لباس‌های کارمندی ارزان‌قیمت را به خاطرم می‌سپردم. او عاشق شده‌بود، ازدواج کرده‌بود، همسرش را در آغوش امن یک جهان‌اوّلی موبور انداخته‌بود و من، هنوز از به یاد آوردن اولین تجربه‌ی عاشقی‌ام شرم داشتم.

عصر شد. دست‌هایم یخ کرده‌است؛ در مفاصل انگشتانم درد خفیفی احساس می‌کنم که شاید به سرمای خانه بی‌ربط نباشد. دو روز اخیر منتظر تماس نماینده‌ی یکی از سرمایه‌دارهای دیگر هستم که مرحمت کنند قراری بگذارند و توانایی مرا برای پادویی یکی از مدیران میانی‌شان ارزیابی کنند. برایم فرقی نمی‌کند که مشغول به کار بشوم یا نشوم. مقصودم این است که آن‌قدر حالت کلی‌ام شکننده‌است که هر تکه‌اش را هم که بچسبانی صحت و سلامت کلی‌ام بازیافت نمی‌شود. بهتر است یک حبه فلوکستین بخورم و «تهوع» را همین‌جا در نور زرد بی‌جان خانه به نیمه برسانم. این‌طور، زحمتش کمتر است.

  • ۹۷/۰۹/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی